شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲۵ مطلب با موضوع «قالب :: غزل» ثبت شده است


این محبّت آسمانی است یا زمینی است؟
این کشش فقط خیالی است یا یقینی است؟

این که می‌کِشد مرا به سوی تو چه جذبه‌ای‌ست؟
حال و روز عاشقان همیشه اینچنینی است

تاول شکفته زیر پای زائر تو را
بوسه می‌زنم که موسم ستاره‌چینی است

کاش تاولی به پای زائر تو می‌شدم
تا نوازشم کنی که اوج نازنینی است

از نجف پیاده سوی کربلا روان شدن
مثل اشک‌های الغدیری امینی است

کربلا چه قرن‌ها بر او گذشته و هنوز
از معلمان مهربان درس دینی است!

از کلاس عقل تا کلاس آخر جنون
سطری از کتاب إن قَطعتُموا یمینی است

عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق عشق
این صدای پای زائران اربعینی است

#مهدی_جهاندار


آمدی در جمع ما، ویرانه بوی گل گرفت
آمدی بام و در این خانه بوی گل گرفت

آن شب قدری که شمع جمع مشتاقان شدی
تا سحر خاکستر پروانه بوی گل گرفت

من که با افسون گفتار تو می‌رفتم به خواب
از لبت گل ریختی افسانه بوی گل گرفت

گرچه لب‌های تو را بوسید جام شوکران
از نگاهت ساغر و پیمانه بوی گل گرفت

پرده از آن حسنِ یوسف چون گرفتی، خاطرم
بوی ریحان بهشتی یا نه بوی گل گرفت

بر سرم دست نوازش تا کشیدی چو نسیم
گیسویم عطر محبت، شانه بوی گل گرفت

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین


امشب که با تو انس به ویران گرفته‌ام
ویرانه را به جای گلستان گرفته‌ام

امشب شب مبارک قدر است و من تو را
بر روی دست خویش چو قرآن گرفته‌ام

پاداش تشنه کامی و اجر گرسنگی
گل بوسه‌ای‌ست کز لب عطشان گرفته‌ام

از بس که پا برهنه به صحرا دویده‌ام
یک باغ گل ز خار مغیلان گرفته‌ام...

بر داغ‌دیده شاخۀ گل هدیه می‌برند
من جای گل، سرِ تو به دامان گرفته‌ام...

#غلامرضا_سازگار
#نخل_میثم


الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت

گلاب گریه‌ام در ساغر چشم
گرفته رنگ و بوی کربلایت

جدایی بین ما افتاد و هرگز
نیفتادم چو اشک از چشم‌هایت

در ایام جدایی در همه حال
به دادم می‌رسد دستِ دعایت

بلاگردان عالم! رو مگردان
از این عاشق‌ترین درد آشنایت

به دامن ریختم یک بوستان گل
ز اشک دیده دارم رونمایت

بیا بنشین و بنشان آتش دل
دلم چون غنچه تنگ است از برایت

«عزیزم کاسۀ چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت

از آن ‏ترسم که غافل پا نهی باز
نشیند خار مژگانم به پایت»


من ای گل! نکهت از بوی تو دارم
شمیم از گلشن روی تو دارم...

حضور قلب بر سجادۀ عشق
ز محراب دو ابروی تو دارم

من از بین تمام دیدنی‌ها
هوای دیدن روی تو دارم

به خوابم آمدی ای بخت بیدار
که دیدم سر به زانوی تو دارم

گل آتش کجا بودی که حیرت
من از خاکستر موی تو دارم

بیابان گردم و چون مرغ یاحق
تمام شب هیاهوی تو دارم

«به سر، شوق سَرِ کوی تو دارم
به دل مهر مَهِ روی تو دارم

مه من، کعبۀ من قبلۀ من
تویی هر سو، نظر سوی تو دارم»


تو که از هر دو عالم دل ربودی
کجا بودی که پیش ما نبودی

تو در جمع شهیدان خدایی
یگانه شاهد بزم شهودی

به سودای وصالت زنده ماندیم
به اُمّیدِ سلامی و درودی

ببوسم روی ماهت را که امشب
ز پشت ابر غیبت رخ نمودی

تو با یک جلوه و با یک تبسّم
دَر جنّت به روی ما گشودی

مپرس از نوگل پژمردۀ خود
چرا نیلوفری رنگ و کبودی

به شکر دیدن صبح جمالت
بخوانم در دل شب‌ها سرودی

«اگر دردم یکی بودی چه بودی
اگر غم اندکی بودی چه بودی

به بالینم طبیبی یا حبیبی
از این دو، گر یکی بودی چه بودی»


تو بودی چشم بیدار محبّت
که عالم شد خریدار محبّت

به سودای تماشای تو افتاد
به باغ گل سر و کار محبت

به امید بهار جلوۀ تو
پرستو شد پرستار محبّت

محبّت تا ابد خون گریه می‌کرد
نمی‌شد گر غمت یار محبّت

سرت نازم که از شوق شهادت
کشیده دوش تو بار محبّت

چه حالی داشتند آنان که دیدند
سرت را بر سر دار محبّت

از آن روزی که در قربانگه عشق
مرا بردی به دیدار محبّت

«دلی دارم خریدار محبّت
کز او گرم است بازار محبّت

لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبّت»


به جز روی تو رؤیایی ندارم
به جز نام تو نجوایی ندارم

به جز گلگشت بستان خیالت
سر سیر و تماشایی ندارم

بسوز ای شمع و ما را هم بسوزان
که من از شعله پروایی ندارم

بیابان گردم و اندوهم این است
که پای راه پیمایی ندارم

مرا اعجاز عشقت روح بخشید
به غیر از تو مسیحایی ندارم

یک امشب تا سحر مهمان ما باش
که من امّید فردایی ندارم

«به سر غیر از تو سودایی ندارم
به دل جز تو تمنّایی ندارم

خدا داند که در بازار عشقت
به جز جان هیچ کالایی ندارم»...

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین

سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم

سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم

تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...

قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...

هلا! می‌روم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم

#محمد_رسولی
#مرثیه_با_شکوه


نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان می‌داد
پیش چشمان کودکانت کاش
کمتر آن نیزه را تکان می‌داد
 
تو روی نیزه هم اگر باشی
سایه‌ات هم چنان روی سرِ ماست
ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید!
گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد
 
دیگر آسان نمی‌توان رد شد
هرگز از پیش قتلگاه... آری
به دل روضه خوان تو - که منم-
کاش قدری خدا توان می‌داد: 
 
سائلی آمد و تو در سجده
«انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را
این چنین دست ساربان می‌داد؟ 
 
کم کم آرام می‌شوی آری
سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می‌زدم آه
درد دوری اگر امان می‌داد

#رضا_یزدانی

دلی به دست خود آورده‌ام از آن تو باشد
سپرده‌ام به تو سر تا بر آستان تو باشد

جهان من! دل من آمده‌ست سوی تو اینک
به این امید که یک گوشه از جهان تو باشد

گناهکار کسی بی‌پناه آمده سویت
بگو چگونه بیاید که در امان تو باشد

چه می‌شود که بر این دل شبی قدم بگذاری
دلی که آمده تا صحن جمکران تو باشد

چه غم اگر که بسوزاندش زمانه کسی را
که ازل بله گفته که در زمان تو باشد

بده زمین و زمان را به دست‌هام که گفتم
بخواهم از تو دعایی که در توان تو باشد

چگونه «ناحیه‌ات» را بخواند آنکه ندارد
توان مرثیه‌ای را که از زبان تو باشد

سلام بر سر بر نیزه رفته‌ای و سلامی
به چشم‌های پُر اشکی که دیدگان تو باشد

سلام بر تو و بر لحظهٔ قیام و قعودت
چه می‌شود که دلم شاهد اذان تو باشد

چه می‌شود که بخوانی تو بیتی از غزلم را
خوشا ترنم شعری که بر لبان تو باشد

#سیدمحمدرضا_شرافت

چون که در قبله‌گه راز، شب تار آیی
شمع خلوتگه محراب به پندار آیی

می‌برد نور سحر، قدر شبانگاه چراغ
قرص ماه از نظر افتد چو شب تار آیی

باغ، از گرمی خورشید رخت می‌سوزد
اگر ای لالۀ تبدار به گلزار آیی

بندۀ عشق تو در هر دو جهان آزاد است
کی توان دید که در بند گرفتار آیی

همه از حجرۀ دل اشک به چشمان آرند
گر شوی مشتری غم، سر بازار آیی

تربت کوی حسین است، دوای همه درد
از شفاخانه سبب چیست که بیمار آیی

شد خرابه خجل از ارزش گنجینۀ خویش
چون تو را دید که با چشم  گهربار آیی

سایۀ لطف تو گسترده به اطراف جهان
مصلحت چیست که در سایۀ دیوار آیی

نیست پیوسته، «حسان» طبع تو خلاّق سخن
مگر از جلوۀ دلدار به گفتار آیی

#حبیب_چایچیان
#ای_اشک‌ها_بریزید

بیمار کربلا، به تن از تب، توان نداشت 
تاب تن از کجا، که توان بر فغان نداشت

گر تشنگی، ز پا نفکندش غریب نیست
آب آن قدر، که دست بشوید ز جان، نداشت

در کربلا کشید بلایی که پیش وَهم
عرش عظیم، طاقت نیمی از آن نداشت

زآمد شد غم اسرا، در سرای دل
جایی برای حسرت آن کشتگان نداشت

در دشت فتنه‌خیز که زان سروران، تنی
جز زیر تیغ و سایۀ خنجر امان نداشت -

این صید هم که ماند، نه از بابِ رحم بود  
صیاد دهر، تیر جفا در کمان نداشت...

#صفایی_جندقی
#چراغ_صاعقه


این روزها که می‌گذرد، غرق حسرتم
مثل قنوت‌های بدون اجابتم!

بسته‌ست چشم‌های مرا غفلت گناه
تو حاضری! منم که گرفتار غیبتم!

یک گام هم به سوی شما برنداشتم
ای مرحبا به این همه عرض ارادتم!

خالی‌ست دست من، به چه رویی بخوانمت؟
دل خوش کنم به چه؟ به گناهم؟ به طاعتم؟

من هر چه دارم از تو، از این دوستیِ توست
خیری ندیده‌ای تو ولی از رفاقتم

بگذر ز رو سیاهی من، أیها العزیز!
حالا که سویت آمده‌ام غرق حاجتم

بگذار با نگاه تو مانند حُرّ شوم
با گوشه‌چشم خود بِرَهان از اسارتم

آن روز می‌رسد که فدایی تو شوم؟
من بی‌قرار لحظه ناب شهادتم

#یوسف_رحیمی