شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۲ مطلب با موضوع «سایر موضوعات :: مناجات» ثبت شده است

پرتوی از مهر رویت در جهان انداختی
آتشی در خرمن شوریدگان انداختی...

در دلم جا کردی و کردی مرا از من تهی
تا مرا از هستی خود در گمان انداختی

شعلۀ حسن تو دوش افروخت دل‌ها را چون شمع
این چه آتش بود کِامشب در جهان انداختی...

دیده از خواب عدم نگشوده، گردیدند مست
چون ندای «کُن» به گوش انس و جان انداختی

سوی «أو أدنی» روان گشتند مشتاقان وصل
تا خطاب «إرجعی» در ملک جان انداختی...

#فیض_کاشانی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

گهی از دل، گهی از دیده، گاه از جان تو را جویم
نمی‌دانم تو را ای یار هر جایی، کجا جویم؟...

ندارم هم‌چنان یک جا قرار از بی‌قراری‌ها
اگر چه در حقیقت حاضری، هر جا تو را جویم

اگر چه از رگ گردن تویی نزدیک‌تر با من
تو را هر لحظه از جایی منِ سر در هوا جویم

ز محراب اجابت می‌شود مقبول طاعت‌ها
نجویم گر تو را ای قبلۀ عالم که را جویم؟

شفا چون آیۀ رحمت شود از آسمان نازل
منِ مجنون علاج خویش از دارالشّفا جویم...

#صائب_تبریزی
#کلیات_صائب_تبریزی

آیینه‌ای و برایت آه آوردم
در محضر تو دلی سیاه آوردم
من آینۀ مجسّم شیطانم!
از شرّ خودم به تو پناه آوردم

#سیدمحمدرضا_شرافت

کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس

کرم و لطف تو چون سایه به دنبالم بود
من به دنبال دل خویش دویدم افسوس

تو مرا فاش به هنگام گنه می‌دیدی
من تو را دیدم، انگار ندیدم افسوس

تو ز لطف و کرم خود نبریدی از من
من در امواج گنه از تو بریدم افسوس

تو مرا عفو نمودی که به نارم نبری
من ز عفو تو خجالت نکشیدم افسوس

خرمن عمر پراکنده شد و رفت به باد
منِ غفلت‌زده یک خوشه نچیدم افسوس

چشم دادی و ندیدم که ندیدم هیهات
گوش دادی نشنیدم نشنیدم افسوس

آشنا بودی و نشناختمت در همه عمر
که ز تو غیر تو را می‌طلبیدم افسوس

«میثم» از تیر گنه گشته وجودم چو کمان
سرو بودم ولی افسوس خمیدم، افسوس

#غلامرضا_سازگار
#تسبیح_اشک

ای آنکه برآرنده‌ی حاجات تویی
هم کافل  و کافی  مهمات تویی
سرّ دل خویش را چه گویم با تو
چون عالم سِرّ وَ الْخَفیّات  تویی


ای آن که گشاینده‌ی هر بند تویی
بیرون ز عبارت چه و چند تویی
این دولت من بس که منم بنده‌ی تو
این عزت من بس که خداوند تویی


ای در سر هر کس از خیالت هوسی
بی یاد تو بر نیاید از من نفسی
مفروش مرا به هیچ و، آزاد مکن
من خواجه یکی دارم و تو بنده بسی


یارب تو به فضل، مشکلم آسان کن
از فضل و کرم درد مرا درمان کن
بر من منگر که بی کس و بی هنرم
هر چیز که لایق تو باشد آن کن


هرگز دلم از یاد تو غافل نشود
گر جان بشود، مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینه‌ی دل
عکسی که به هیچ وجه زایل نشود


گفتم: چشمم، گفت: به راهش می دار
گفتم: جگرم، گفت: پرآهش می دار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل؟
گفتم: غم تو، گفت: نگاهش می دار


دانی که چها، چها، چها می خواهم
وصل تو منِ بی سروپا می خواهم
فریاد و فغان و ناله ام دانی چیست
یعنی که تو را، تو را، تو را می خواهم


یا رب مکن از لطف پریشان ما را
هر چند که هست جرم و عصیان ما را
ذات تو غنی بوده و ما محتاجیم
محتاج به  غیر خود مگردان ما را


یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان  نشوم
بی منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر درِ ایشان نشوم


از بار گنه شد تن مسکینم پست
یارب چه شود اگر مرا گیری دست
گر در عملم آن چه تو را شاید نیست
اندر کرمت آن چه مرا باید هست


یارب چو به وحدتت یقین می‌دارم
ایمان به تو عالم آفرین می‌دارم
دارم لب خشک و دیده‌ی تر بپذیر
کز خشک و تر جهان همین می‌دارم 


ای خالق خلق رهنمایی بفرست
بر بنده‌ی بی نوا، نوایی بفرست
کار من بی چاره گره در گره است
رحمی بکن و گره گشایی بفرست  


ما دل به غم تو بسته داریم ای دوست
درد تو به جان خسته داریم ای دوست
گفتی که به دل شکستگان نزدیکم
ما نیز دل شکسته داریم ای دوست   


یارب به کرم بر من درویش نگر
در من منگر در کرم خویش نگر
هر چند نیم لایق بخشایش تو
بر حال من خسته‌ی دل ریش نگر


ای سرّ تو در سینه‌ی هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز
محروم ز درگاه تو کی گردد باز؟


گر فضل کنی ندارم از عالم باک
ور عدل کنی شوم به یک باره هلاک
روزی صد بار گویم ای صانع پاک
مشتی خاکم چه آید از مشتی خاک؟


یارب به محمّد و علیّ و زهرا
یارب به  حسین و حسن و آل عبا
کز لطف برآر حاجتم در دوسرا
بی منّت خلق، یا علیَّ الاعلا!


یارب به رسالت رسول الثَّقَلین
یارب به غزا  کننده‌ی بدر و حُنَین
عصیان مرا دو نیمه  کن در عرصات
نیمی به حَسن ببخش و نیمی به حسین

#ابوسعید_ابوالخیر

کس به غیر از تو نخواهم چه بخواهی چه نخواهی
باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی

نه من آنم که ز لطف و کرمت چشم بپوشم
نه تو آنی که کنی منع گدا را ز نگاهی

در اگر باز نگردد نروم باز به‌جایی
پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی

تو کریمی و دو صد کوه به یک کاه ببخشی
من بی‌چاره چه سازم که ندارم پر کاهی

سوز دوزخ به از این کز شرر عشق نسوزم
به بهشتم ندهم گر بدهی شعلۀ آهی

سوز ده تا که بسوزد ز غمت سخت درونی
اشک ده تا که بگرید ز غمت نامه سیاهی

چو به‌دوزخ ز دهان شعله صفت سر به‌در آرد
این زبانی که دل شب به تو گفته‌ست الهی

چون پسندی که فرود آوری‌اش در دل آتش
این جبینی که به خاک تو فرود آمده گاهی

سخن از وسعت عفوت نتوان گفت که فردا
جرم کونین به پیش کرمت نیست گناهی

دست «میثم» تو بگیر از کرم خویش که باشد
همچو کوری که نشسته‌ست به غفلت سر چاهی

#غلام‌رضا_سازگار

ای سرّ تو در سینه‌ی هر محرم راز
پیوسته درِ رحمت تو بر همه باز
هر کس که به درگاه تو آورد نیاز
محروم ز درگاه تو کی گردد باز؟

#ابوسعید_ابوالخیر

ای آن که دوای دردمندان دانی
راز دل زار مستمندان دانی
حال دل خویش را چه گویم با تو
ناگفته تو خود هزار چندان دانی

#ابوسعید_ابوالخیر

غمناکم و از کوی تو با غم نروم
جز شاد و امیدوار و خرم نروم
از درگه همچون تو کریمی هرگز
نومید کسی نرفت و، من هم نروم 

#ابوسعید_ابوالخیر

با روزه و با نماز نشناختمت
با آن همه رمز و راز نشناختمت
یک ماه اگر چه میهمانت بودم
بگذشت مجال و باز نشناختمت

#قیصر_امین_پور