شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: شام غریبان» ثبت شده است

آتش چقدر رنگ پریده‌ست در تنور
امشب مگر سپیده دمیده‌ست در تنور؟

این ردّ پای قافلهٔ داغ لاله‌هاست؟
یا خون آفتاب چکیده‌ست در تنور؟!

این گل‌خروش کیست که یک‌ریز و بی‌امان
شیپور رستخیز دمیده‌ست در تنور؟

چون جسم پاره پارهٔ در خون تپیده‌اش
فریاد او بریده بریده‌ست در تنور

از دودمان فتنهٔ خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده‌ست در تنور

جز آسمان ابری این شام کوفه‌سوز
خورشیدِ سر بریده که دیده‌ست در تنور؟

دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سرِ بریده دویده‌ست در تنور!


امشب چو گل شکفته‌ای از هم، مگر گلی
گل‌بوسه از لبان تو چیده‌ست در تنور؟

در بوسه‌های خواهر تو جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیده‌ست در تنور

آن شب که ماهتاب تو را می‌گریست زار
دیدم که رنگ شعله پریده‌ست در تنور

#محمدعلی_مجاهدی
#ایستاده_باید_مرد


زخمی شکفته، حنجره‌ای شعله‌ور شده‌ست
داغ قدیمی من از آن تازه‌تر شده‌ست

زخمی که غنچه بسته و جانی از آن شکفت
وقتی دهان گشود جهانی از آن شکفت

این شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این تازه‌تر مباد

آن سوی سوز و ساز، قراری نهفته است
در شعله‌زار درد بهاری شکفته است

دردی که خون دل شده درمانمان کند
نوع دگر بسازد و انسانمان کند

این سوز خوب از همهٔ سوزها جداست
سوز طف و گداز شررخیز کربلاست

با سوز کربلایی این داغ ساختیم
صدبار سوختیم و دمادم گداختیم

معراج را سبب نه، که عین مسبب است
کامل‌ترین حقیقت آن سوز زینب است

زینب مگو تمامت صبر خدا بگو
خورشید عصر واقعهٔ کربلا بگو

امشب سواد فاجعه‌ای گشته برملا
از عمق دشت‌های مِه‌آلود کربلا

مرثیه‌خوان روح من! امشب بیا بخوان
امشب روایت دگر از کربلا بخوان

تاریخ روز واقعه را خون گریسته‌ست
بیش از هزار سال در اندوه زیسته‌ست

در پنجه‌های بغض گلوگیر، مرده بود
شاعر اگر که سوز دلش را نمی‌سرود

تا بر غروب شام غریبان اشاره کرد
پیراهن صبوری خود صبر پاره کرد

آرام خفته بود سر از خاک برنداشت
انگار از مصیبت خواهر خبر نداشت

می‌رفت از آشیانهٔ آتش گرفته‌اش
با دسته‌ای کبوتر تنها که پرنداشت

شب، ترسناک بود و سراسیمه می‌دوید
طفلی که غیر عمّه امید دگر نداشت

طوفان فرو نشست ولیکن میان خاک
یک کهکشان سوخته دیدم که سر نداشت

یک کربلا مصیبت و صد قتلگاه غم
در قلب‌های سخت‌تر از سنگ اثر نداشت


دنیا خجل ز دربدری‌های زینب است
خورشید هم نهان‌شده در پردهٔ شب است

دیشب اگر چه ره به سوی قتلگاه برد
از موج‌خیز غم به برادر پناه برد

امروز هم به سوی چمن ره گزیده است
گل‌های باغ سوخته را شب ندیده است

هنگامهٔ ورود به مقتل فرا رسید
نوباوگان فاطمه را سربریده دید

هر یک تنی به رنگ شقایق به برگرفت
از عمق روح صیحه زد، آفاق درگرفت

پرسید بانویی که قد از غم خمیده است
یاران! عزیز گمشده‌ام را که دیده است؟

خم شد کنار یک تن بی‌سر، دلش شکست
قرآن ورق ورق شده دید و سپس نشست

بر زخم بی‌شمار برادر نظاره کرد
هی پلک بست باز نگاه دوباره کرد

باور نمی‌کنم که حسینم چنین شده
سر در بدن ندارد و نقش زمین شده

در بر گرفت پیکر در خون تپیده را
بوسید جای گونه، گلوی بریده را

یک چند لحظه‌ای نظر از دوست برگرفت
اندوه شعله‌ور شد و سوز دگر گرفت

«پس بازبان پر گله آن زادهٔ بتول
روکرد بر مدینه که یا اَیها الرسول

این کشتهٔ فتاده به هامون حسین توست
وین صید دست و پا زده در خون حسین توست»


هر لحظه سوزهای فراوان به سینه داشت
سوز مکاشفات حسین و سکینه داشت

شیرازه‌های صبر و امیدش گسسته دید
خورشید را دمی که به زنجیر بسته دید

بیمار روز واقعه جان بر لبش رسید
نزدیک بود جان بدهد زینبش رسید

یک آن اگر توجهش از یاد رفته بود
از دست عمه حضرت سجاد رفته بود

صد شعله در وجود من از گریه روشن است
این سوختن نشانهٔ آرامش من است

این داغ در اجاق دلم بی‌شرر مباد
این زخم کهنه کمتر از این شعله‌ور مباد

#سیدفضل‌الله_قدسی

امشب ز فرط زمزمه غوغاست در تنور
حال و هوای نافله پیداست در تنور

دیگر زمین مکبّر یاران صبح نیست
امشب نماز یار فُراداست در تنور

هر ندبه عاشقانه به معراج می‌رود
انگار شور مسجدالاقصاست در تنور!

خاکستر است و شعله و پروانه‌ای که سوخت
امشب تمام عشق همین جاست، در تنور

اینجا مدینه نیست ولی با هزار غم
دست دعای فاطمه بالاست در تنور!

این زادهٔ خلیل که جانش به باغ سوخت
غم را چگونه باز پذیراست در تنور؟!

از اشک‌های تب‌زده طوفان به‌پا شده‌ست
ای نوح! این تلاطم دریاست در تنور!

با داغ جاودانهٔ تاریخ آشناست
باغ شقایقی که شکوفاست در تنور

این سَر که آفتاب سرافراز عالم است
روشن‌ترین مفسّر فرداست در تنور


دیگر چرا ز واقعه باید خبر گرفت
وقتی که عمق حادثه پیداست در تنور!

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

آن شب که آسمان خدا بی‌ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

سهم کبوتران حرم، از حرامیان
بالِ شکسته، زخمِ فزون از شماره بود

در سوگ خیمه‌های عطش، زار می‌گریست
مشکی که در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شور نینوایی یک گاهواره بود

می‌دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همسفر گوشواره بود


از کوچه‌های شب‌زدهٔ کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرم‌گاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها،
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود

خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود


روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریزِ اغلب «قاضی شُریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود...

#محمدعلی_مجاهدی

#ایستاده_باید_مرد

بادها
نوحه‌خوان
بیدها
دستهٔ زنجیرزن
لاله‌ها
سینه‌زنان حرم باغچه

بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
خیمهٔ خورشید سوخت

برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

#عمران_صلاحی