شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#علی_انسانی» ثبت شده است


از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای...

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی برنداشتم

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی
یک‌باره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی...

با آنکه دستبرد خزان دیده‌ای ولیک
باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد
از غنچه‌های صبح، لبت نوشکفته‌تر
از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته‌تر

هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد
بر زاری‌ام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبۀ من ماه می‌بَرد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می‌برد

گر اشک من به چهرۀ مهتابی‌ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت

ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بی‌کسی
این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد

سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه‌ام
دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه‌ام...

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می‌کشم
سیلی، گرفته قوّت بینایی‌ام اگر
من تا شناسمت به رُخت دست می‌کشم

ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشت‌ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی‌کنند که این لب همان لب است

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد


دختری ماند مثل گل ز حسین
چهره‌اش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بر و دوش
بسکه شور آفرین و شیرین بود

طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماهِ رویش نبود بی‌پروین
ابرِ چشمش همیشه باران داشت...

بود دلگرم با خیالِ پدر
بی‌خبر بود از سِنان و سُنین
راه می‌رفت و دست بر دیوار
روی دیوار، می‌نوشت «حسین»

پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود
جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب
می‌نشست و به روی صفحۀ خاک
مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب

شبی از درد و گریه خوابش برد
دید جایش به دامن باب است
جَست از شوقِ دل ز خواب و بدید
آرزوها چو نقش، بر آب است

چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک
گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش
دوخت بر راه دیده و کم‌کم
خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش

گر چه ویرانه در نداشت، به شب
بختِ آن طفل، حلقه بر در زد
دید، دختر ز پای افتاده‌ست
با سر آمد پدر به او سر زد

من غذا از کسی نخواسته‌ام
گر چه در پیکرم نمانده رمق
شوق و امید و عاطفه، گل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طبق

بینِ ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب می‌بینم!
این همان غنچۀ لب باباست؟
یا سراب است و آب می‌بینم؟...

این ملاقات ماه و خورشید است
ابرها سوختند و آب شدند
بازدید پدر ز دختر بود
آب و آیینه بی‌حساب شدند

گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا
لاله در داغ‌ها سهیمم کرد
دو لبم یک سخن ندارد بیش
کی در این کودکی یتیمم کرد؟

چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید
گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای
علّتش را نگاه من پرسید
گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای

راست است این که گفته‌اند به من
مادرت سیلی از کسی خورده‌ست؟
چه ازو سر زده؟ مگر او هم
مثل من اِسمی از پدر برده‌ست

یاد داری مدینه موقع خواب
دستِ تو بود بالش سر من
روی دو پلکِ من دو انگشتت
که، بخواب ای عزیز، دختر من...

تا گل روی تو نمی‌دیدم
چشم من کاسۀ گلابی بود
در میان دو دست تو رخ من
مثل عکسی میان قابی بود

باز تصویرِ من ببین امّا
خود نپنداری اشتباه شده‌ست
قاب اگر نیست، چهره آن چهره‌ست
عکسِ رنگی فقط، سیاه شده‌ست

یاد داری که با همین لب‌ها
بوسه دادی به روی من هر صبح
دست و انگشت‌های پُر مهرت
شانه می‌کرد موی من، هر صبح

یاد داری که صبح و شب، هرگاه
می‌شدی بر نماز، آماده
دخترت می‌دوید و می‌دیدی
مُهر آورده است و سجّاده...

خاطراتی‌ست خواندنی امّا
حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس
سطر آخر خلاصه گشته، بخوان
دخترت شوقِ مرگ دارد و بس...

با پدر دختری که اُنس گرفت
بَرَدش در سفر پدر با خود
خیز و دستم بگیر در دستت
یا بمان، یا مرا ببر با خود

بهر پاسخ به بوسه‌های پدر
گل لب را به غنچه‌اش بگذاشت
خواست تا درد او کند درمان
جان بر لب رسیده‌اش برداشت

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

رباب است و خروش و خسته‌حالی
به دامن اشک و جای طفل خالی
اگر گهواره را پس داده بودند
دلش خوش بود با طفل خیالی

#علی_انسانی

این گلِ تر ز چه باغی‌ست که لب خشکیده‌ست؟
نو شکفته‌ست و به هر غنچه لبش خندیده‌ست

روبرو همچو دو مصراع، دو ابرویش بین
شاه بیت است و حق از شعر حسن بگزیده‌ست

دید چون مشتری‌اش ماه شب چاردهم
«سیزده بار زمین دور قدش گردیده‌ست»

عازم بزم وصال است، و حسن نیست دریغ!
تا که در حُسن ببیند چه بساطی چیده‌ست

سیزده آیه فقط سورۀ عمرش دارد
نام اخلاص بر این سوره، وفا بخشیده‌ست

حسرتِ پاش به چشمان رکاب است هنوز
این نهالی‌ست که بر سرو، قدش بالیده‌ست

سینه شد مجمر و اسپند، ز دل، مادر ریخت
تا «قیامت قد» خود دید کفن پوشیده‌ست

گفت شرمنده احسان عمویم همه عمر
او که پیش از پسر خویش مرا بوسیده‌ست

تن چاکش به حرم برد عمو، عمه بگفت:
خشک آن دست که این لالۀ تر را چیده‌ست

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

ای شمع سینه‌سوختۀ‌ انجمن، علی
تقدیر توست سوختن و ساختن، علی

ای رهبری که منزوی‌ات کرده جهل خلق
ای آشنای درد، غریب وطن، علی‌!

من پهلویم شکسته و، تو دل‌شکسته‌ای
من بر تو گریه می‌کنم و تو، به من علی‌...

سربسته بِه، که بعد حمایت ز حقّ تو
در اختیار من نَبُوَد دست من، علی‌

گفتم به شب کفن کن و شب دفن کن، ولی
از تن نمانده هیچ برای کفن، علی‌

#علی_انسانی

نهان ز من ز چه رو، رویِ نیلفام کنی؟
ز چیست روز مرا، تیره‌تر ز شام کنی؟

درِ بهشت کنی باز و، زود می‌بندی
چه می‌شود نگه نیمه را تمام کنی؟...

از آن لبی که ز من خواهشی نکرده، بخند
بخند؛ ورنه به من خنده را حرام کنی

شنیده‌ای که جواب سلام من ندهند
چه کار با دو جهان؟ گر تو یک سلام کنی!

نماز نافله خواندی، ولی قیام نداشت
چرا به حُرمت من، این‌همه قیام کنی

رخ تو آینۀ صبح و آفتابِ علی‌ست
چو آفتاب چرا میل روی بام کنی؟

به شوق دیدن تو دیده خواستم؛ زین پس
نصیب دیدۀ من گریۀ مُدام کنی

#علی_انسانی
آزار داده‌اند ز بس در جوانی‌ام
بیزار از جوانی و، از زندگانی‌ام

جانانه‌ام که رفت؛ چرا جان نمی‌رود
ای مرگ، همتی! که به جانان رسانی‌ام

هر شب به یاد ماه رُخت تا سحرگهان
هر اختری‌ست شاهد اخترفشانی‌ام

بر تیرهای کینه سپر گشت سینه‌ام
آرم گواه پیش تو پشت کمانی‌ام

یاری ز مرگ می‌طلبم، غربتم ببین
امت پس از تو کرد عجب قدردانی‌ام!

موی سپید و فصل جوانی خبر دهد
کز هجر خود به روز سیه می‌نشانی‌ام

دیوار می‌کند کمکم، راه می‌روم
دیگر مپرس از من و از ناتوانی‌ام

سوزنده‌تر ز آتش غم، غربت علی‌ست
ای مرگ مانده‌ام که ز غم‌ها رهانی‌ام

#علی_انسانی

آینه با آینه شد رو‌به‌روی
خوش بود آیینه‌ها را گفت‌و‌گوی

گرچه پنهان بود راز سینه‌ها
هیچ پنهان نیست از آیینه‌ها

منعکس در آینه، تصویر شد
بی‌نهایت، دردها تکثیر شد

بسته لب، از شرح سوز و سازها
چشم‌ها گفتند بر هم رازها

رازها گفتند با هم با نگاه
هر دو آیینه، مکدّر شد ز آه

گفت ای آیینۀ بشکسته‌ام
جز تو، در بر روی عالم بسته‌ام

ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی...

شام غم را پرتوِ اُمّیدِ من
کوکب من، ماه من، خورشید من!

ای نچیده گل زِ رویت آفتاب
وی ندیده شب، شبِ مویت به خواب

در دل هر ذرّه، نور مِهر تو
مِهر هم، سایه‌نشینِ چهر تو

یک نگاهت بِه ز صد خُلد بَرین
نی، که یک ایمای تو خُلدآفرین!


▫️خانهٔ آیینه‌ها

خانۀ ما گرچه از خِشت است و گِل
خشت روی خشت نَه، دل روی دل

آستانش، آسمانِ آسمان
سقف، بالاتر ز بام کهکشان

پایۀ دیوار آن، بر طاق عرش
وز پَرِ خود عرشیان آورده فرش

خاک آن را، شُسته آب سلسبیل
گَرد آن را رُفته، بال جبرئیل

ناودان‌ریزش، بِه از ماءِ مَعین
بوریایش، گیسوانِ حور عین

روشنی زین خانه دارد، نور هم
روزَنَش، بُرده سبق از طور هم

کی به سینا پای، موسی می‌گذاشت
گر سُراغِ خِشتی از این خانه داشت

«لَنْ تَرانی» بوده زین سینا جدای
رفته از این خانه، هر کس تا خدای...

هر تنی جان و، ز جان جانانه‌تر
هر گُهر از آن گُهر، دُردانه‌تر

دخترانت بانوان مریمند
هر دو در عِزّت عَلم در عالمند

تا تو هستی قبلۀ کاشانه‌ام
کعبه می‌گردد به گِرد خانه‌ام


▫️جلوه‌های آیینه

آنچه در این خانه خود را می‌نُمود
عشق بود و عشق بود و عشق بود

رو بدین سو دارد از هر سو، بهشت
تا بگیرد از تو رنگ و بو بهشت

خانۀ ما گُلبنِ صدق و صفاست
فاش ‌گویم خانۀ عشق خداست

نورها از پرتو روبند توست
آفتاب خانه‌ام لبخند توست

عین و شین و قاف، بی تو عشق نیست
غیر تو معنای این سه حرف، کیست؟


▫️غربت و قربت آیینه‌ها

ما غریبیم و شناسای هَمیم
دولت بیدار و رؤیای همیم

چون دو مصرع، روبرو با هم شدیم
شاه‌بیت شعر عشق و غم شدیم...

ای تبسّم، آرزومند لَبَت
ای سحر، مست از مناجات شَبَت...

گو بگردانند روی از من همه
دوست تا زهراست، گو دشمن همه!

گو به آن، کز تیغ من در واهمه‌ست
ذوالفقارم جوهرش از فاطمه‌ست

با چه جُرأت در دلت غم پا بهشت
کوثر من نیست جای غم، بهشت

آسمانِ چشمِ تو تا اَبری است
کاسۀ صبرم پُر از بی‌صبری است

نَفْسِ هستی زندۀ انفاس توست
چَرخشِ نُه‌چرخ، با دستاس توست

شد دل دستاس هم پابستِ تو
مفتخر از بوسه‌ها بر دستِ تو

جانمازت، ای بهشت خانه‌ام،
بُرده دل از خشت خشت خانه‌ام

از جلالت، مَحوِ تو ختم رسل
وز جمالت عقل کُل شد، عشق کل

آن که بر فرق رسولان تاج بود
پُشتْ‌گرم از تو شب معراج بود

گفت ای از تو، وجود مُمکنات
نی عزیز من! عزیز کائنات

ای تو را دست خدا در آستین
مرکز هستی، مشو خانه‌نشین

خیز و با داغت چو لاله خو مگیر
در بغل همچون جَنین، زانو مگیر

خیز، ای حق‌ جوشن و زهرا‌ زِره
مانده بر دست تو چشم هر گِرِه

از چه رو در خانۀ محنت‌زده
مانده‌ای چون مردم تهمت‌زده

غم مَبادَت ای سلام بی‌جواب
نیست در خفّاش، مِهرِ آفتاب

آتش باطل همه افروختند
بیشتر از در، دل حق سوختند


▫️آیینه در آتش

آدمی در صورت و، شیطان‌سرشت،
دوزخی افروخت، بر باغ بهشت...

شعله‌ها تا دامن ناهید رفت
دودِ در، در دیدۀ خورشید رفت...

بین دود و آتش و دیوار و در
بهر طفلم کردم احساس خطر

هرچه نیرو داشتم بردم به کار
تا نبیند غنچه‌ام آسیب خار...

تا که باطل با حقیقت در فِتاد
آیه‌ای از سورهٔ کوثر فتاد

لیک بر من هر قَدَر بیداد رفت
چون تو را دیدم همه از یاد رفت...


▫️احرام آیینه

یافتم میقات من پشت دَر است
حفظ «رَبُّ ‌الْبَیت» از حج برتر است

رَمی شیطان کردم از اَمرِ جلیل
تا بگیرم کعبه از اصحاب فیل

بسته بودم پشت در، اِحرام خود
رَهسپَر کردم به مسجد، گام خود

سعی کردم تا نماند فاصله
از صفا تا مَروِه کردم هَروَله

گفتم او شمع است و من پَروانه‌ام
برنگردم بی علی در خانه‌ام

حجّ من، رخسار حیدر دیدن است
طوف من، دور علی گردیدن است

آن قَدَر ای قبلۀ بیت‌الحرام
دُورِ تو گشتم که شد حَجّم، تمام


▫️آه بر آیینه‌ها

گفت ای هستی من از هستِ تو
باعثِ برپایی من دستِ تو

نیست غم، گر خلق با من دشمن است
تا تویی با من، دو عالم با من است

وی به نخل آرزویم شاخ و برگ
ای هوادار علی، تا پای مرگ

زآن‌همه ایثار، مَرهون توأم
ای سراپا عشق، ممنون توأم

دیدمت ای کوکب اقبال من
بود چشمت، باز هم دنبال من

نام خود را خصم داغ ننگ زد
دید با خود شیشه داری، سنگ زد

ای صدف، آن گوهر یکدانه کو؟
غنچۀ نشکفتۀ گلخانه کو؟


▫️غسل آیینه

برد در شب، تا نبیند بی‌نقاب
ماه نورانی‌تر از خود، آفتاب

برد در شب پیکری هم‌رنگ شب
بعد از آن شب، نام شب شد ننگ شب

شسته دست از جان، تن جانانه شست
شمع شد، خاکستر پروانه شست...

هم مدینه سینه‌ای بی غم نداشت
هم دلی بی اشک و خون، عالم نداشت

نیست در کس طاقت بشنیدنش
با علی یارب چه شد؟ با دیدنش

درد آن جان جهان، از تن شنید
راز غسل از زیر پیراهن شنید...

دستِ دستِ حق چو بر بازو رسید
آن‌چنان خم شد که تا زانو رسید

دست و بازو، گفت‌وگوها داشتند
بهر هم، باز آرزوها داشتند

دست، از بازوی بشکسته، خجل
بازو، از دستی که شد بسته، خجل

با زبان زخم، بازو، راز گفت
دست حق، شد گوش و آن نجوا شِنُفت...

گفت بازو، من که رفتم خون‌فشان
تو، یدالله، فوق ایدیهم، بمان


راز هستی در کفن پیچیده شد
لاله‌ای با یاسمین پوشیده شد

موج‌ها آغوش دریا یافتند
چون نسیمی، ‌سوی گل بشتافتند

دو پسر، سبقت گرفته از پدر
جانب مادر، روان بی پا و سر

این، به روی سینۀ مادر فِتاد
آن، رخ خود بر کف پایش نهاد

از نسیمی، گل شکوفا می‌شود
برگ برگِ گل، ز هم وا می‌شود

ناگهان بند کفن، خود باز شد
داستان عشق، باز آغاز شد...

مانده حیران، بر که گرید آسمان
بهر مادر، یا پدر، یا کودکان؟...


▫️تشییع آیینه

نیمه‌شب تابوت را برداشتند
بار غم بر شانه‌ها بگذاشتند

هفت تن، دنبال یک پیکر، روان
وز پی آن هفت تن، هفت آسمان

این طرف، خیل رُسُل دنبال او
آن طرف، احمد به استقبال او

ظاهرا تشییع یک پیکر، ولی
باطناً تشییع زهرا و علی...

دو عزیز فاطمه همراهشان
مشعلِ سوزانشان از آهشان

ابرها گریند بر حال علی
می‌رود در خاک، آمال علی

چشم، نور از دست داده؛ پا، رمق
اشک، بر مهتابِ رویش، چون شفق...

آه، سرد و بغض پنهان در گلو
بود با آن عده، گرم گفت‌وگو

آه آه ای همرهان، آهسته‌تر
می‌بَرید اسرار را؛ سر بسته‌تر

این تن آزرده باشد جان من
جان فدایش؛ او شده قربان من

همرهان این لیلۀ قدر من است
من هلال از داغ و، این بدر من است

اشک من زین گل، شده گل‌فام‌تر
هستی‌ام را می‌بَرید؛ آرام‌تر!

وسعت اشکم به چشم ابر نیست
چاره‌ای، غیر از نماز صبر نیست

چشم من از چرخ، پرکوکب‌تر است
بعد از امشب، روزم از شب، شب‌تر است

زین گل من باغ رضوان، نفحه داشت
مصحف من بود و، هجده صفحه داشت

مرهمی ‌خرج دلم چاکم کنید
همرهان، همراه او خاکم کنید!


▫️با خاطرات آیینه

سینه‌اش آتشفشان، از هُرم آه
چشم او بر ماه، سر، دنبال چاه

زَمزَمش در چشم و لَب در زمزمه
در سخن با خاطرات فاطمه:

مرغ جانت از قفس، آزاد شد
رفتی اما دوست، دشمن‌شاد شد!

شب نهادی پا به کوچک‌خانه‌ام
می‌بَرم شب هم تو را بر شانه‌ام

خانه‌ام را رشک گلشن داشتی
سوختی چون شمع و، روشن داشتی...

ذره‌ای مِهر تو در کاهِش نبود
بر لبت نُه‌سال، یک‌خواهش نبود!

بارها از دوش من برداشتی
جای آن تابوت خود بگذاشتی

ای تو را کار و عبادت، متصل
دستۀ دستاس، از دستت خجل

با تو، غم در خانۀ من جا نداشت
بَعد تو در جای‌جایش پا گذاشت

یاد داری خانه هرگه آمدم
با تپش‌های دلم در می‌زدم؟

با صفای کامل و مِهر تمام
صد غمم بردی ز دل با یک‌کلام

بس نگاه ناتمامم کرده‌ای
با لب بی‌جان، سلامم کرده‌ای

من که بودم با تو غرق آرزو،
خاک می‌ریزم به فرق آرزو

نی علی از درد، گل‌گون گریه کرد
از غمت دیوار و در، خون گریه کرد

داغ تو بنیان‌کَنِ صبر علی‌ست
خانۀ بی‌فاطمه قبر علی‌ست...


▫️آیینه در خاک

تا علی ماهش به سوی قبر بُرد
ماه، رخ از شرم، پشت ابر برد

آرزوها را علی در خاک کرد
خاک هم گویی گریبان چاک کرد

زد صدا، ای خاک! جانانم بگیر
تن، نمانده هیچ از او، جانم بگیر

ناگهان بر یاری دست خدا،
دستی آمد هم‌چو دست مصطفی

گوهرش را از صدف، دریا گرفت
احمد از داماد خود زهرا گرفت


▫️استقبال از آیینه

گفتش ای تاج سرِ خیل رسُل
وی بَرِ تو خُرد، یک‌سر جزء و کل،

از من این آزرده‌جانت را بگیر!
بازگرداندم، امانت را بگیر...

اولین نُه‌سال از آن تو بود
شمع بزم جان و مهمان تو بود

گرچه هم‌چون جان، عزیزش داشتی
نوروَش بر چشم من بگذاشتی،

تا مرا نُه‌سال، شمعِ خانه شد
بود شمع خانه و، پروانه شد

می‌کِشد خجلت علی از محضرت
یاس دادی، می‌دهد نیلوفرت!

بدر بخشیدی، هلالت می‌دهم
تو، الف دادی و دالت می‌دهم

او که بعد از تو، شبی راحت نخفت
قصه‌ای از غصه‌های خود نگفت

از ستم‌هایی که آمد بر سرش
داوری آورده نزد داورش

#علی_انسانی

تو کیستی که عقل مجنون توست
عشق به تو عاشق و مدیون توست

تویی جگرگوشهٔ آل کسا
به درک تو فهم رسا، نارسا

چشم علی محو تماشای تو
به جای پای فاطمه پای تو

هیچ گلی ندیده خندیدنت
به غیر لحظهٔ حسین دیدنت

دایهٔ تو ز کودکی غم شده
قامت غم در غم تو خم شده

کتاب عشق و عقل تألیف توست
مُهر به لب، زبان ز توصیف توست

تو گردش ثبات اهل‌بیتی
تو مجمع صفات اهل‌بیتی

دفاع تو، صبر تو، احساس تو
حسین تو، حسن تو، عباس تو

تو برده‌ای فیض حضور همه
تو بوده‌ای سنگ صبور همه

روی تو حسرتِ دل آفتاب
موی تو شب ندیده حتّی به خواب

خاک رهت به عرش پهلو زده
پیش قدِ تو سرو زانو زده

نیست فلک به قدر، هم پایه‌ات
سایهٔ تو ندیده همسایه‌ات

مدرسهٔ تو دامن فاطمه
معلّمی ندیده و عالمه

اُمّ مصائب تو و زینِ اَبی
عقیلهٔ هاشمیان زینبی

لبت «یکی گوی» دو تا نگفته
هر چه شنیده جز خدا نگفته

صدای تو دل از علی می‌برد
ناز تو را فاطمه هم می‌خرد

ولادتت ولادت گریه بود
گریهٔ تو شهادت گریه بود

تو عین عرفان وِرا نور عین
کشتهٔ حقّی و شهید حسین

تو روح صوم و معنی صلاتی
تو ساحل سفینةالنّجاتی

حسین امید خلق در عالمین
ولی به هر غم تو امید حسین

نام شما هر دو به دنبال هم
آینهٔ همید و تمثال هم

چنان که نام خالق و رب یکی‌ست
نام حسین و نام زینب یکی‌ست...

#علی_انسانی

اگر خواهی پدر بینی وفای دختر خود را
نگه کن زیر پای اسب و بالا کن سر خود را

نهان از چشم طفلان آمدم دارم تمنّایی
که در آغوش گیری بار دیگر دختر خود را

نرفتی تا به پُشتِ ابرِ سنگ و خنجر و پیکان
به روی دامنت ای ماه بنشان اختر خود را

فروشد ناز اگر طفلی خریدارش پدر باشد
بزرگی کن، ببوس این دختر کوچک‌تر خود را

لبم از تشنگی خشک است و جوهر در صدایم نیست
برو در نهر علقم، کن خبر آب‌آور خود را

ز دورادور، می‌دیدم گلویت عمه می‌بوسید
مگر آماده کردی بهر خنجر، حنجر خود را

به همراه مسافر آب می‌پاشند، ‌من ناچارم
به دنبال تو ریزم اشک چشمان تر خود را

کنار گاهواره رفتم و دیدم که اصغر نیست
چرا با خود نیاوردی، چه کردی اصغر خود را؟

#علی_انسانی