شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#محمدعلی_مجاهدی» ثبت شده است

در کربلا شد آنچه شد و کس گمان نداشت
هرگز فلک به یاد، چنین داستان نداشت

در کربلا هر آنچه بلا بود، عرضه شد
تیری دگر قضا و قدر در کمان نداشت

از این شراره خرمن عمر ستاره سوخت
بود آسمان به جای ولی کهکشان نداشت

بعد از عروج حجت رحمان به عرش نی
دیگر زمین سکون و قرار آسمان نداشت

زین‌العباد باز به گیتی قرار داد
ورنه سکون، عوالم کون و مکان نداشت

او شمع راه قافله در شام تار بود
حاجت به نور ماه، دگر کاروان نداشت

او قطره‌قطره آب شد و سوخت همچو شمع
با آنکه در بساط خود آب روان نداشت

کارش رسیده بود به جایی ز تاب درد
کز بهر آن که سر دهد افغان، توان نداشت

با کوله‌بار درد در آن دشت پر لهیب
جز دود آه بر سر خود سایبان نداشت

گفتند: ماه بود و درخشید و جلوه کرد
دیدم که مه به گردن خود ریسمان نداشت

گفتند: سرو بود و خرامید و ناز کرد
دیدم که سرو، طاقت بند گران نداشت

در انقلاب سرخ حسینی کسی چو او
نقش حماسه‌ساز «ولی» را بیان نداشت

در گیر و دار معرکۀ کفر و شرک نیز
دوران چو او سوار حقیقت‌نشان نداشت

او را سلاح منطق و نطق و خطابه بود
گیرم که تیغ و نیزه و برگُستوان* نداشت

حق را زیان ز جانب باطل نمی‌رسد
بیمی گل همیشه بهار از خزان نداشت

تنها نه شمع از شرر شعله برفروخت
«پروانه» هم ز شعلۀ آتش امان نداشت

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* بَرگُستوان: زره

#محمدعلی_مجاهدی
#سیری_در_ملکوت

آتش چقدر رنگ پریده‌ست در تنور
امشب مگر سپیده دمیده‌ست در تنور؟

این ردّ پای قافلهٔ داغ لاله‌هاست؟
یا خون آفتاب چکیده‌ست در تنور؟!

این گل‌خروش کیست که یک‌ریز و بی‌امان
شیپور رستخیز دمیده‌ست در تنور؟

چون جسم پاره پارهٔ در خون تپیده‌اش
فریاد او بریده بریده‌ست در تنور

از دودمان فتنهٔ خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده‌ست در تنور

جز آسمان ابری این شام کوفه‌سوز
خورشیدِ سر بریده که دیده‌ست در تنور؟

دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سرِ بریده دویده‌ست در تنور!


امشب چو گل شکفته‌ای از هم، مگر گلی
گل‌بوسه از لبان تو چیده‌ست در تنور؟

در بوسه‌های خواهر تو جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیده‌ست در تنور

آن شب که ماهتاب تو را می‌گریست زار
دیدم که رنگ شعله پریده‌ست در تنور

#محمدعلی_مجاهدی
#ایستاده_باید_مرد

چرا چو خاک چنین صاف و ساده باید مرد؟
و مثل سایه به خاک اوفتاده باید مرد؟

به گلشنی که شقایق اسیر دلتنگی‌ست
به روی دست، سر خود نهاده، باید مرد

قسم به خون شهیدان که در سراچۀ رنگ
به رنگِ لالۀ با داغ زاده، باید مرد

چو عاشقانِ ز جان دست شسته، باید رفت
چو بیدلانِ دل از دست داده، باید مرد

اگر که راه به پایان جاده خواهی برد
هلا ز خویش در آغاز جاده باید مرد

در این قبیله کسی عاشق شهادت بود
که گفت: بیشتر از این، زیاده، باید مرد

به پایمردی سقّای کربلا سوگند
که: با دو دست پر و بال داده، باید مرد...

پیام سرخ شهیدان کربلا این است
که: در مصاف ستم ایستاده باید مرد!

#محمدعلی_مجاهدی
#شهادت‌نامه

گفتم به دیده: امشب اگر یار بگذرد
راهش به گریه سد کن و، مگذار بگذرد

گفتا چه جای گریه؟ که او همچو ماه نو
رخسار خود نکرده پدیدار، بگذرد

بگذشت از کنار من آن‌سان که بوی گل
دامن‌کشان ز ساحت گلزار بگذرد

در باغ گل نمی‌نهد از خویش جای پا
از بس که چون نسیم، سبکبار بگذرد

گفتم: دمیده پیش تو، خورشید را ببخش
گفتا: مگر خدا ز خطاکار بگذرد!

غافل ز دوست یک مژه بر هم زدن مباش
آیینه‌شو که فرصت دیدار بگذرد

دردا که بی‌فروغ دل‌آرای روی دوست
هر روز ما به رنگ شب تار بگذرد

سرشار از تجلی یارند لحظه‌ها
حیف است عمر ما که به تکرار بگذرد...

این‌جا کسی به فیض تماشا نمی‌رسد
تا خود چه‌ها به طالب دیدار بگذرد!

گر در ولای آل علی صرف می‌شود
از خیر عمر بگذر و، بگذار بگذرد

ای کاش این دو روزۀ باقی ز عمر نیز
در صحبت ائمۀ اطهار بگذرد

امشب بیا به پرسش «پروانه» ای عزیز
زان پیشتر که کار وی از کار بگذرد

#محمدعلی_مجاهدی
#گلنفسی‌ها


اینجا فروغ عشق و صفا موج می‌زند
نور خدا به صحن و سرا، موج می‌زند

اینجا که طورِ جلوه و سینای ایزدی‌ست
از هر کرانه نور خدا موج می‌زند

اینجا مطاف اهل زمین است و آسمان
وز شهپر فرشته فضا موج می‌زند

لبیک از زبان اجابت توان شنید
در این فضا که نور دعا موج می‌زند

اینجا که رشک هشت بهشت است و هفت چرخ
از شش جهت فروغ ولا موج می‌زند

از جلوهٔ جلال تو، ای مظهر کمال!
نور صفا در آینه‌ها موج می‌زند

در کوی تو که ساحل امن است و عافیت
دریای بی‌کران صفا موج می‌زند

ای کعبهٔ امید که در بارگاه تو
نور امید در همه جا موج می‌زند

دستی به دستگیری دل‌ها دراز کن
وین عقده‌ها ز کار دل خسته باز کن...


ای آستان تو حرم کبریا شده
وی خاک آستانهٔ تو ماسوا شده

ای فرش آستانهٔ تو، شهپر ملک
وی خاک راه تو به نظر کیمیا شده

ای کعبهٔ امید خلایق که درگهت
رشک منا و مروه ز سعی و صفا شده

ای زائر حریم تو در بارگاه قدس
مشمول فیض و رحمت بی‌منتها شده...

رنگین کمان مهر به چرخ جلال توست
یا قامت سپهر به تعظیم تا شده؟

معصومهٔ شفیعه تویی، اِشفعی لنا
ای شهره در شفاعت اهل ولا شده

گویم مدیح تو که ز لطف تو تاکنون
بر روی من هزار در بسته واشده

گل‌های طبع من ز نسیم عنایتت
خرم شده، شکفته شده، دلربا شده

تا بارگاه تو حرم اهل‌بیت باد
ما را اگر غمی‌ست غم اهل‌بیت باد

#محمدعلی_مجاهدی
#آسمانی‌ها

ای جان جهان، عیان تو را باید دید
با دیدهٔ خونفشان تو را باید دید
در مسجد سهله از تو دم باید زد
در مسجد جمکران تو را باید دید

#محمدعلی_مجاهدی

ما حلقه اگر بر در مقصود زدیم
از بندگی حضرت معبود زدیم
این الفت ما به دوست امروزی نیست
یک عمر دم از مهدی موعود زدیم

#محمدعلی_مجاهدی

چون وجود مقدس ازلی
شاهد دلربای لم یزلی

وقت پیمان گرفتن از ذرات
با صدایی رسا و بانگ جلی

«اولست بربکم» فرمود
پاسخ آمد ز هر طرف که: «بلی»

تا بسنجد عیارشان، افروخت
آتشی در کمال مشتعلی

داد رمان روند در آتش
تا جدا گردد اصلی از بدلی

فرقه‌ای ز امر حق تمرد کرد
گشت مطرود حق ز پر حیلی

با شقاوت قرین و همدم شد
شد پریشان ز فرط منفعلی

فرقة دیگری در آتش رفت
ز امر یزدان قادر ازلی

نار شد بهرشان چو خلدبرین
که بود این سزای خوش‌عملی

با سعادت قرین و همدم شد
گشت مقبول حق ز بی‌خللی

بهر این فرقه حق عیان فرمود
جلوات نبی و نور ولی

که: منم نور احمد مختار
مهر من نیست غیر مهر علی

ناگهان شد عیان در آن وادی
نور مولا علی ز بی‌حللی

چون به خود آمدند، می‌گفتند
در حضور خدای لم‌یزلی

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ماسوی به دست علی‌ست


دوشم آمد فرشته‌ای از در
که رسید، ای رفیق وقت سفر

سفری عاشقانه باید کرد
همره کاروانیان سحر

شمع راه تو باد، شعلهٔ آه!
زاد راه تو باد، خون جگر

چشمم، از شوق گشت کوکب‌ریز
دامنم شد ز اشک، پر اختر

جانم از شوق دوست در تب و تاب
دلم از عشق دوست در آذر

پا نهادم به فرق هستی خویش
پر گشودم به عالمی دیگر

بود بزمی به پا در آن وادی
که در آن، زهره بود رامشگر

مجلسی باصفاتر از مینو
محفلی، از بهشت نیکوتر

بود سلمان به جمع همچون شمع
در کفی جام و در کفی ساغر...

برده از هوششان به نغمه، بلال
کرده سر مستشان ز می، قنبر

گفت سلمان که کیستی؟ گفتم:
شاعر اهل‌بیت پیغمبر

چون مرا رخصت بیان فرمود
جا گرفتم به عرشهٔ منبر

هست در خاطرم که می‌خواندم
این دو مصرع به مدحت حیدر

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست


سوختم سوختم ز شعلهٔ آه
آه از دست آتش دل، آه

می‌کشم روز و شب ز پردهٔ دل
آه جانسوز و نالهٔ جانکاه

دل من مبتلای دلداری‌ست
که کسی در دلش ندارد راه

بر رخ افشانده زلف را گویی
روی مه را گرفته ابر سیاه

نسبت روی او به مه کردم
آه از این اشتباه و جرم و گناه

که: رخش را غلام درگاهند
روزها: آفتاب و شب‌ها: ماه

ملکوتی خصال و عرشی فر
ابدی حشمت و ازل خرگاه

ازلی میر و جاودانه امیر
ایزدی شوکت و خدایی جاه

او رفیع است و درک ما ناچیز
او بلند است و فکر ما کوتاه

گاه سیر حریم رفعت او
از سر چرخ اوفتاده کلاه

نه منم مبتلای او که جهان
کرده مفتون خود به نیم نگاه

قسمتم چون که نیست شرب مدام
می‌زنم می ز جام او گه‌گاه...

تن او بس لطیف‌تر از جان
باد ارواح العالمین لفداه!

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست...


ما همه بنده‌ایم و مولا اوست
که علی با حق است و حق با اوست

ما همه ذره‌ایم و او خورشید
ما همه قطره‌ایم و دریا اوست

محفل‌آرای بزم وادی طور
مشعل‌افروز طور سینا اوست

آنکه لعل لبش به وقت سخن
کند احیا دو صد مسیحا اوست

آنکه بیرون کشد ز چنگ غروب
قرص خورشید را به ایما اوست

آنکه در بارگاه قرب خداست
محور رخسار حق سراپا اوست

آنکه در گوش خاکیان گوید
قصهٔ راز آسمان‌ها اوست

از شرف آنکه روی دوش نبی
جای دست خدا نهد پا اوست

با نبی آنکه گفت در خلوت
راز معراج آشکارا اوست

آنکه هر دم ز حال قاتل خویش
شود از روی لطف جویا اوست

آنکه در حق دشمنان کرده‌ست
رحمت و شفقت و مدارا اوست

دل پروانه می‌تپد از شوق
هر کجا شمع محفل‌آرا اوست

گفتم ای دل که کیست دلدارت؟!
آهی از دل کشید و گفتا: اوست

که، علی دست قادر ازلی‌ست
رشتهٔ ما سوی به دست علی‌ست

#محمدعلی_مجاهدی

چون بر او خصم قسم خورده دین راه گرفت
بانگ برداشت، مؤذّن که: خدا! ماه گرفت

کائنات است از این واقعه در جوش و خروش
که کشیدن نتوان بار چنین درد، به دوش

ماسوا رفته فرو یک‌سره در بهت و سکوت
تا چه آید به سر عالم مُلک و ملکوت؟

رزق را کرده دریغ از همه کس میکائیل
عن‌قریب است که در صور دمد اسرافیل

چشم هستی نگران است که این واقعه چیست؟
وآن که دامن زده بر آتش این فاجعه، کیست؟

موپریش آسیه از خاک، برون آمده است
به گمانش که دَم «کُن فَیَکون» آمده است

مریم از خاک، سرآسیمه سرآورده برون
شسته با اشک ز رخساره خود، گَرد قُرون

کآتش فتنه و آشوب، دریغا تیز است
مگر این لحظه، همان لحظه رستاخیز است؟

این خدیجه‌ست که فریادزنان می‌آید
موکَنان، مویه‌کُنان، دل‌نگران می‌آید

کز چه رو رشته ایجاد ز هم بگسسته‌ست
نکند قائمه عرش خدا بشکسته‌ست؟

کیست در پشت در ای فضه، که جبریل امین
دوخته دیدۀ حیرت زدۀ خود به زمین

خانۀ کیست که در آتش کین می‌سوزد؟
نکند کعبۀ ارباب یقین می‌سوزد؟

روز هم‌چون شب مُظلم به نظر می‌آید
عمر هستی مگر امروز به سر می‌آید؟

پاسخ این همه پرسش ز در سوخته پُرس
از درِ سوختۀ لب ز سخن دوخته، پرس

گرچه چون سوختگان مُهر سکوتش به لب است
لیکن از فرط برافروختگی ملتهب است

می‌توان یافت از آن شعله که بر خرمن اوست
که چه‌ها آمده از دست ستم بر سرِ دوست...

#محمدعلی_مجاهدی

ساز غم گر ترانه‌‏ای می‌داشت
آتش دل، زبانه‌‏ای می‌داشت

کاش مرغ غریب این گلشن
الفتی با ترانه‌‏ای می‌داشت

سال‌ها با تو بود همسایه
اگر انصاف، خانهای می‏‌داشت

با تو عمری هم‌آشیان می‌شد
حق، اگر آشیانه‌‏ای می‌داشت

آستان تو بود یازهرا
گر ادب، آستانه‌ای می‏‌داشت

در زمان تو زندگی می‌کرد
گر صداقت، زمانه‌‏ای می‌داشت

گر که میزانِ حق زبان تو بود
این ترازو زبانه‌‏ای می‌داشت

گر مزار تو بی‌‏نشانه نبود
بی‌نشانی نشانه‌‏ای می‌داشت...

شب اگر داشت دیده، در غم او
گریه‏‌های شبانه‌ای می‌داشت

گر غمش بحر بی‌کرانه نبود
غم و ماتم کرانه‌‏ای می‌داشت

بهر قتلش به جز دفاع علی
کاش دشمن بهانه‌‏ای می‌داشت

به سر و روی دشمنش می‌زد
شرم اگر، تازیانه‌ای می‌داشت

شانه می‌‏کرد زلف زینب را
او اگر دست و شانه‌ای می‏داشت

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


آتش کینه چون زبانه کشید
کار زهرا به تازیانه کشید

دشمن دل‌سیه، به رنگ کبود
نقش بی‌مهری زمانه کشید

آتش خشم خانمان‌سوزش
پای صد شعله را به خانه کشید

در میانش گرفت شعلۀ‏ کین
پای حق را چو در میانه کشید

همچو شمعی که بی‏‌امان سوزد
شعله از جان او زبانه کشید...

قامتش حالت کمانی یافت
بس‌که بار محن به شانه کشید

سبحه، مشق سرشک او می‌‏کرد
بس‌که نقش هزار دانه کشید

بر رخ این حقیقت معصوم
نتوان پردۀ‏ فسانه کشید

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می‌داند


گل خزان شد، صفای او باقی‌ست
رنگ و بوی وفای او باقی‌ست

رفت زهرا، ولی به گوش علی
نالۀ‏ «ای خدای» او باقی‌ست!

یاعلی گفت و گفت، تا جان داد
این خدایی ندای او باقی‌ست

در دل ما که کربلای غم‏ است
نینوایی نوای او باقی‌ست

بر لب او که خاتم وحی‏ است
نقش یا مرتضای او باقی‌ست

زیر این نُه رواق گنبد چرخ
نالۀ او، صدای او، باقی‌ست

گرچه دستش ز دست رفته، ولی
لطف مشکل‌گشای او باقی‌ست

گاه پا می‏‌نهد به خانۀ‏ دل
در دلم جای پای او باقی‌ست

اوفتاده علی ز پا چه کند؟
نیم‌جانی برای او باقی‌ست

قصه را تازیانه می‏ داند
در و دیوار خانه می‌داند


به دعا دست خود که برمی‌داشت
بذر آمین در آسمان می‌کاشت

به تماشا، مَلَک نمازش را
نردبانی ز نور می‌‎پنداشت

چه نمازی؟ که تا به قبّۀ‏ عرش
بُرد او را و نردبان برداشت!

پرچم دین ز بام کعبه گرفت،
بُرد و بر بام آسمان افراشت

بس که کاهیده بود، شب او را
شبحی ناشناس می‌انگاشت

خصم بیدادگر ز جور و ستم،
هیچ در حقّ او فرونگذاشت!

تا نینداختش به بستر مرگ
دست از جان او مگر برداشت؟

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


سخن از درد و صحبت از آه است
قصۀ درد او چه جان‌کاه است

راه حق، جز طریق فاطمه نیست
هر که زین ره نرفت، گمراه است...

در مسیری که عشق می‌‌تازد
تا به مقصود، یک‌قدم راه است

با غم تو، دلی که بیعت کرد
تا ابد در مسیرِ الله است

در بهاران، خزان این گل بود
عمر گل‌ها همیشه کوتاه است

این که بر لب رسیده، جان علی‌ست
دل گمان می‌کند هنوز، آه است

خون شد، از سینۀ ‏تو بیرون ریخت
حق ز حال دل تو آگاه است

هر که آمد، به نیمۀ ره ماند
غم فقط با دل تو همراه است

آن که بعد از کبودی رخ تو
با خسوف، آشتی کند، ماه است

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند...


رفتی و زینب تو می‌مانَد
خط تو، مکتب تو می‌مانَد

بر کف زینب، این زبان علی
رشتۀ مطلب تو می‌مانَد

تا حسینی و کربلایی هست
قصۀ زینب تو می‌مانَد

از علی دم زدی و، نام علی
تا ابد بر لب تو می‌مانَد

تا ابد در صوامع ملکوت
نالۀ‏ یا رب تو می‌مانَد

هم نماز نشستۀ تو به روز
هم نماز شب تو می‌مانَد...

در سپهر شهامت و ایثار
پرتو کوکب تو می‌مانَد

خون تو پشتوانۀ‏ دین ‏است
تا ابد مذهب تو می‌مانَد...

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند


بی تو ای یار مهربان علی!
شعله سر می‌کشد ز جان علی

بی تو ای قهرمان قصۀ‏ عشق،
ناتمام است داستان علی...

خطبۀ‏ ناتمام زهرا کرد
کار شمشیر خون‌فشان علی

خواست نفرین کند، که زهرا را
داد مولا قسم به جان علی-

-که ز قهر تو ماسِوا سوزد؛
صبر کن صبر، مهربان علی!

ذوالفقار برهنۀ سخنش
کرد کاری به دشمنان علی،

که دگر تا ابد به زنهارند
از دم تیغ جان‌ستان علی

با وجودی که قاسم رزق است
ساخت عمری به قرص نان علی

بعد او، خصم دون که می‌‏پنداشت
به سه نان می‌خرد سنان علی،

بود غافل که چون به سر آید
دورۀ صبر و امتحان علی

دشمنان را امان نخواهد داد
لحظه‌‏ای تیغ بی‌امان علی...

رفت زهرا و اشک از دنبال
وز پی او روان، روان علی...

درد دل را به چاه می‌گوید
رفته از دست، همزبان علی

آن شراری که سوخت زهرا را،
سوخت تا مغز استخوان علی

قصه را تازیانه می‌داند
در و دیوار خانه می‌داند

#محمدعلی_مجاهدی