شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۵ مطلب با موضوع «اهل‌بیت عصمت و طهارت :: امام حسین علیه‌السلام» ثبت شده است


الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت

گلاب گریه‌ام در ساغر چشم
گرفته رنگ و بوی کربلایت

جدایی بین ما افتاد و هرگز
نیفتادم چو اشک از چشم‌هایت

در ایام جدایی در همه حال
به دادم می‌رسد دستِ دعایت

بلاگردان عالم! رو مگردان
از این عاشق‌ترین درد آشنایت

به دامن ریختم یک بوستان گل
ز اشک دیده دارم رونمایت

بیا بنشین و بنشان آتش دل
دلم چون غنچه تنگ است از برایت

«عزیزم کاسۀ چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت

از آن ‏ترسم که غافل پا نهی باز
نشیند خار مژگانم به پایت»


من ای گل! نکهت از بوی تو دارم
شمیم از گلشن روی تو دارم...

حضور قلب بر سجادۀ عشق
ز محراب دو ابروی تو دارم

من از بین تمام دیدنی‌ها
هوای دیدن روی تو دارم

به خوابم آمدی ای بخت بیدار
که دیدم سر به زانوی تو دارم

گل آتش کجا بودی که حیرت
من از خاکستر موی تو دارم

بیابان گردم و چون مرغ یاحق
تمام شب هیاهوی تو دارم

«به سر، شوق سَرِ کوی تو دارم
به دل مهر مَهِ روی تو دارم

مه من، کعبۀ من قبلۀ من
تویی هر سو، نظر سوی تو دارم»


تو که از هر دو عالم دل ربودی
کجا بودی که پیش ما نبودی

تو در جمع شهیدان خدایی
یگانه شاهد بزم شهودی

به سودای وصالت زنده ماندیم
به اُمّیدِ سلامی و درودی

ببوسم روی ماهت را که امشب
ز پشت ابر غیبت رخ نمودی

تو با یک جلوه و با یک تبسّم
دَر جنّت به روی ما گشودی

مپرس از نوگل پژمردۀ خود
چرا نیلوفری رنگ و کبودی

به شکر دیدن صبح جمالت
بخوانم در دل شب‌ها سرودی

«اگر دردم یکی بودی چه بودی
اگر غم اندکی بودی چه بودی

به بالینم طبیبی یا حبیبی
از این دو، گر یکی بودی چه بودی»


تو بودی چشم بیدار محبّت
که عالم شد خریدار محبّت

به سودای تماشای تو افتاد
به باغ گل سر و کار محبت

به امید بهار جلوۀ تو
پرستو شد پرستار محبّت

محبّت تا ابد خون گریه می‌کرد
نمی‌شد گر غمت یار محبّت

سرت نازم که از شوق شهادت
کشیده دوش تو بار محبّت

چه حالی داشتند آنان که دیدند
سرت را بر سر دار محبّت

از آن روزی که در قربانگه عشق
مرا بردی به دیدار محبّت

«دلی دارم خریدار محبّت
کز او گرم است بازار محبّت

لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبّت»


به جز روی تو رؤیایی ندارم
به جز نام تو نجوایی ندارم

به جز گلگشت بستان خیالت
سر سیر و تماشایی ندارم

بسوز ای شمع و ما را هم بسوزان
که من از شعله پروایی ندارم

بیابان گردم و اندوهم این است
که پای راه پیمایی ندارم

مرا اعجاز عشقت روح بخشید
به غیر از تو مسیحایی ندارم

یک امشب تا سحر مهمان ما باش
که من امّید فردایی ندارم

«به سر غیر از تو سودایی ندارم
به دل جز تو تمنّایی ندارم

خدا داند که در بازار عشقت
به جز جان هیچ کالایی ندارم»...

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین


توبۀ من را شکسته اشتباه دیگری
از گناهی می‌روم سوی گناه دیگری

لحظه لحظه پشت هم شیطان فریبم می‌دهد
می‌گذارد بر سر هر راه چاه دیگری

گریه باید کرد تنها در عزای تو حسین
توبه غیر از این ندارد هیچ راه دیگری

مثل حر من نیز برگشتم که غیر از خیمه‌ات
نیست ما را در همه عالم پناه دیگری

از سیاهی نیست بالاتر ولی رنگ غمت
هست بالاتر ز هر رنگ سیاه دیگری...


ای زمان در طول تاریخ اینچنین داری سراغ؟
بی‌کفن، لب‌تشنه، بی‌سر پادشاه دیگری؟

آه از آن ساعت از آن گودال و از آن قتلگاه
آه از آن تل که خودش شد قتلگاه دیگری

می‌کشیدند آه، هم شمشیرها هم نیزه‌ها
از دل هر تیر برمی‌خاست آه دیگری

کاش در آن لحظه‌ها یا خواهرش آنجا نبود
یا نمی‌انداخت بر جسمش نگاه دیگری...


نقطۀ پایان دنیا نیست هرگز کربلا
نه! جهان می‌ایستد در ایستگاه دیگری

انتقام خون او را یک نفر خواهد گرفت
از پس این ابرها پیداست ماه دیگری...

#فاطمه_معصومه_شریف

آتش چقدر رنگ پریده‌ست در تنور
امشب مگر سپیده دمیده‌ست در تنور؟

این ردّ پای قافلهٔ داغ لاله‌هاست؟
یا خون آفتاب چکیده‌ست در تنور؟!

این گل‌خروش کیست که یک‌ریز و بی‌امان
شیپور رستخیز دمیده‌ست در تنور؟

چون جسم پاره پارهٔ در خون تپیده‌اش
فریاد او بریده بریده‌ست در تنور

از دودمان فتنهٔ خاکستری، خسی
خورشید را به شعله کشیده‌ست در تنور

جز آسمان ابری این شام کوفه‌سوز
خورشیدِ سر بریده که دیده‌ست در تنور؟

دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سرِ بریده دویده‌ست در تنور!


امشب چو گل شکفته‌ای از هم، مگر گلی
گل‌بوسه از لبان تو چیده‌ست در تنور؟

در بوسه‌های خواهر تو جان نهفته است
جانی که بر لب تو رسیده‌ست در تنور

آن شب که ماهتاب تو را می‌گریست زار
دیدم که رنگ شعله پریده‌ست در تنور

#محمدعلی_مجاهدی
#ایستاده_باید_مرد

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید
نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

شکوه تو زمین را با قیامت آشنا کرده
و رقص باد با گیسوی تو محشر به پا کرده

زمین را غرق در خون خدا کردی خبر داری؟
تو اسرار خدا را برملا کردی خبر داری؟

جهان را زیر و رو کرده‌ست گیسوی پریشانت
از این عالم چه می‌خواهی همه عالم به قربانت

مرا از فیض رستاخیز چشمانت مکن محروم
جهان را جان بده، پلکی بزن، یا حیّ و یا قیّوم

خبر دارم که سر از دِیْر نصرانی درآوردی
و عیسی را به آیینِ مسلمانی درآوردی

خبر دارم چه راهی را بر اوج نیزه طی کردی
از آن وقتی که اسب شوق را مردانه هِی کردی

تو می‌رفتی و می‌دیدم که چشمم تیره شد کم‌کم
به صحرایی سراسر از تو خالی خیره شد کم‌کم

تو را تا لحظهٔ آخر نگاه من صدا می‌زد
چراغی شعله شعله زیر باران دست و پا می‌زد

حدود ساعت سه، جان من می‌رفت آهسته
برای غرق در دریا شدن می‌رفت آهسته


بخوان! آهسته از این جا به بعد ماجرا با من
خیالت جمع، ای دریای غیرت! خیمه‌ها با من

تمام راه برپا داشتم بزم عزا در خود
ولی از پا نیفتادم، شکستم بی‌صدا در خود

شکستم بی‌صدا در خود که باید بی‌تو برگردم
قدم خم شد ولیکن خم به ابرویم نیاوردم

نسیمی آشنا از سوی گیسوی تو می‌آید
نفس‌هایم گواهی می‌دهد بوی تو می‌آید

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحریرهای_رود

خراب جرعه‌ای از تشنگی سبوی من است
که بی‌قرارِ شبیهت شدن گلوی من است

هزار  بار بمیرم تو را رها نکنم
زهیر مسلکم این مرگ آرزوی من است

بخواه خاک شوم خاک، عین تربت تو
بخواه اشک شوم اشک آبروی من  است

ببخش نوحه‌گرت قلب روسیاهم شد
ببخش گریه‌کنت چشم بی‌وضوی من است

شکست در دل منشورِ اشک، عکس ضریح
دوباره مرقد شش‌گوشه روبه‌روی من است

#حسین_عباس_پور

هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمی‌رسد
که در کنار او به هیچ‌کس زیان نمی‌رسد

بهشت، خیمهٔ عزای اوست این حقیقتی‌ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی‌رسد

شروع شورش غمش ز شور اشک آدم است
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی‌رسد

فلک! به گوش خود بخوان که ضجهٔ زمینیان
به های های نالهٔ فرشتگان نمی‌رسد

به نون و القلم، قسم، به آن شعر محتشم
قصیده بی‌سرودن از غمش به آن نمی‌رسد

به خیمه‌ها نمی‌رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی‌رسد

که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی‌رسد

رباب را سه‌شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی‌رسد؟

حسین داده بود جان، کنار جسم اکبرش
که شمر می‌رسد به سر، ولی به جان نمی‌رسد

کشید خنجر از غلاف و روی سینه‌اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی‌رسد؟!

به سر رسید قصه، روضه‌خوان چه می‌شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی‌رسد

حکایتی‌ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه‌های خیزران نمی‌رسد

چقدر زجر می‌کشند کودکان، عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی‌رسد

رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی‌رسد

چنان بر اوج نیزه‌ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می‌دود به سوی او، جهان، نمی‌رسد

صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده‌اش اذان نمی‌رسد!

اَعوذ بالبلا، همیشگی‌ست کربلا، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی‌رسد

رسیده او به ما ولی نمی‌رسیم ما به او!
اگر که مرد بی‌قرار داستان نمی‌رسد

#سیدمحمدجواد_میرصفی

«والفجر»: سر حسین یک روز به نی...
«والعصر»: نمی‌رسند این قوم به ری...
این وحی که نازل شده در قلب بُریر
رازی‌ست که عشق علی آموخت به وی

#رضا_یزدانی

خسته‌ام از این قفس ناله زنم در قنوت
أغثنی یا مُخرِجَ یونُسَ مِن بطنِ حوت

یار، مرا می‌خرد دل ز قفس می‌پرد
عشق، مرا می‌برد تا ملکوت از قنوت

عمر من از کودکی سر شده با این امید
می‌شوم آیا شهید؟ با تو و در پیش روت؟

قصۀ ما تازه نیست... این زره اندازه نیست...
کاش بلندم کند دست تو بعد از سقوط

ذکر مصیبات یار خاصه دمِ احتضار
می‌دهدم شستشو به جای غسل و هنوط

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آه، تو دریاب یا راحمَ شیخ الکبیر
بسته شده آب یا رازقَ طفل الصغیر

قصه غم‌انگیز شد، عشق، عطش‌خیز شد
روضۀ آب است و اشک، شعله کشد در مسیر

صبر خدا را ببین، کرب‌و‌بلا را ببین
کودک شش‌ماهه‌اش می‌خورَد از تیر شیر

نالۀ هونٌ عَلَیّ زلزله شد در جهان
خون تو از آسمان، خواند: إلیک المصیر

بس کنم این قصه بس، آه از آن دم که از
سینۀ مجروح خود کشیدی آهسته تیر

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


وادی عشق است و شد نوبت هل مِن مزید
آه که هُرم عطش... آه که ثقلُ الحدید...

دعوت خون خداست «آینه در کربلاست
ما همه بی‌غیرتیم» نوبت اکبر رسید

لالۀ پرپر شده! از تو جهان پُر شده
می‌رسد از کربلا شهید بعد از شهید

داغ جوان می‌کند روز پدر را سیاه
داغ جوان می‌کند موی پدر را سپید

بار دگر ای جوان اذان بگو بعد از آن
غربت او را بخوان که یا غریب الوحید:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

«شور به پا کرده‌ای» ماه محرم سلام
تازه شب اول است «اذن بده یا امام»

باز به دنبال من پیک فرستاده‌ای
باز به دنبال من... این منِ کوفی مرام

عشق! چها کرده‌ای؟ عزم کجا کرده‌ای؟
چشم به راهت منم تشنه‌لب از روی بام

اشک غمت جاری است، فصل عزاداری است
نام تو را می‌برم لحظۀ حُسن ختام

داغ دل خواهرت... تشنگی اصغرت...
روضۀ آب آورت... گریه کنم بر کدام؟

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


عشق؛ شدیدالعقاب؛ عشق؛ رئوفٌ رحیم
سورۀ دوم رسید: عشق، الف، لام، میم

در شب دنیا دمی، خیمه زده ماه من
هر که از این خیمه رفت فأصبَحَت کالصَّریم

فصل جنون آمده موکب خون آمده
می‌شنوم از غروب آیۀ کهف و رقیم

کیست صدا می‌زند نام مرا سوزناک؟
کیست که آتش زده قلب مرا از قدیم؟

در پی‌ات آواره‌ام، مصحف صدپاره‌ام!
رسیده‌ام تا فدیناهُ بذبح عظیم

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


باز شب جمعه و موکب نعم الحبیب
نام تو بردم وزید از نفسم بوی سیب

شور به پا کرده در هیأت انصار عشق
روضۀ هل من معین، نالۀ أمن یجیب

عشق، نفس‌گیر شد سینه‌زنت پیر شد
زود بیا - دیر شد - بر سر نعش حبیب

مهلت ما سررسید لحظۀ آخر رسید
تا نفسی مانده أوصیکَ بِهذا الغریب

«گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق»
می‌شنوی نوحه‌ای در غم شیب الخضیب:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آتش عشق است و نیست حرفِ صغیر و کبیر
در طلبت هستی‌ام سوخت أَجِر یا مُجیر

پیر و جوان می‌رسند سینه‌زنان می‌رسند
به کربلا با دَمِ «ای که به عشقت اسیر...»

شور جوانی‌ست این، سوز نهانی‌ست این
تپیده در خاک و خون به پای نعم الامیر

راز رشید من است کاش شهیدت شود
شیر من از کودکی با غم تو خورده شیر

رفت گلم؛ والسلام سایۀ تو مستدام
ای دل من در خیام شورِ دمادم بگیر:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


می‌رسد از کربلا بوی اُویس قرن
باز شب پنجم است بالحَسَنِ بالحَسن

خون شهیدان عشق آتش پنهان عشق
شعله‌ور است از دمشق، شعله‌ور است از یمن

سینه‌زنان رفته‌اند، پیر و جوان رفته‌اند
شمر و سنان مانده و حسین مانده‌ست و من

عاشقم از کودکی، با همۀ کوچکی
آمده‌ام تا سرم جدا شود از بدن

لحظۀ تنهایی‌ات... غربت و زیبایی‌ات...
هست غمت تا ابد بر جگرم شعله‌زن

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

آن کشته که دین زنده ز نامش باشد
پاینده نماز از قیامش باشد
فرض است بر او گریه ولی برتر از آن
سرمشق گرفتن از مرامش باشد

#سیدرضا_مؤید