شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۸ مطلب با موضوع «قالب :: چارپاره» ثبت شده است


کاروان رفت و اهلِ آبادی
اشک بودند و راه افتادند
چند فرسخ نگاه بدرقه را
در پی کاروان فرستادند

شوق رفتن به سرزمین بهشت
خسته می‌کرد کوه و صحرا را
غافل از این که راهزن‌ها هم
در کمین‌اند کاروان‌ها را

دور شو کور شو! صدا برخاست
قلب‌ها را پر از مخاطره کرد
کاروان را به طرفة العینی
دستۀ دزدها محاصره کرد

ما نه سوداگریم نه تاجر
نیست جز نان و آب ره‌توشه
زاد راه است التماس دعا
بار ما هست شوق شش‌گوشه

چشم سردسته ناگهان تر شد
لرزش شانه‌اش نمایان شد
بار دیگر نقاب خود را بست
اشک او در غرور پنهان شد

روی زانوی خود نشست آرام
راه را با اشاره‌ای وا کرد
بعد سی سال سردی و تلخی
چایی روضه کار خود را کرد...

سال شصت و یک غم و اندوه
کاروان حسین برمی‌گشت
دست غارت حریص شد، حتی
از سر کهنه پیرهن نگذشت

آب آزاد شد ولی آتش
در دل خیمه‌ها پراکندند
قافیه کاشکی ربودن بود
زیور از گوش دختران کندند

#سیدحمیدرضا_برقعی


از خیمه‌ها که رفتی و دیدی مرا به خواب
داغی بزرگ بر دل کوچک نهاده‌ای
گرچه زمن لب تو خداحافظی نکرد
می‌گفت عمّه‌ام به رخم بوسه داده‌ای...

تا گفتگوی عمّه شنیدم میان راه
دیدم تو را به نیزه و باور نداشتم
تا یک نگه ز گوشۀ چشمی به من کنی
من چشم از سر تو دمی برنداشتم

با آنکه آن نگاه، مرا جان تازه داد
اما دو پلکِ خود ز چه بر هم گذاشتی
یک‌باره از چه رو، دو ستاره اُفول کرد
گویا توان دیدن عمّه نداشتی...

با آنکه دستبرد خزان دیده‌ای ولیک
باغ ولایت است که سرسبز و خرّم است
رخسار توست باغ همیشه بهار من
افسوس از اینکه فرصت دیدار بس کم است

ای گل، اگر چه آب ندیدی، ولی بُوَد
از غنچه‌های صبح، لبت نوشکفته‌تر
از جُورها که با من و با عمّه شد مپرس
این راز سر به مُهر، چه بهتر نهفته‌تر

هر کس غمم شنید، غم خود ز یاد برد
بر زاری‌ام ز دیده و دل، زار گریه کرد
هر گاه کودک تو، به دیوار سر گذاشت
بر حال او دل در و دیوار گریه کرد

ای مَه که شمع محفل تاریک من شدی
امشب حسد به کلبۀ من ماه می‌بَرد
گر میزبان نیامده امشب به پیشواز
از من مَرَنج، عمّه مرا راه می‌برد

گر اشک من به چهرۀ مهتابی‌ام نبود
ای ماه، این سپهر، اثَر از شَفَق نداشت
معذور دار، اگر شده آشفته موی من
دستم برای شانه به گیسو رَمَق نداشت

ویرانه، غصّه، زخم زبان، داغ، بی‌کسی
این کوه را بگو، تن چون کاه، چون کِشَد؟
پای تو کو؟ که بر سَرِ چشمان خود نَهم
دست تو کو؟ که خار ز پایم برون کِشد

سیلی نخورده نیست کسی بین ما ولی
کو آن زبان؟ که با تو بگویم چگونه‌ام
دست عَدو بزرگ تر از چهرۀ من است
یک ضربه زد کبود شده هر دو گونه‌ام...

ای آرزوی گمشده پیدا شدی و من
دست از جهان و هر چه در آن هست می‌کشم
سیلی، گرفته قوّت بینایی‌ام اگر
من تا شناسمت به رُخت دست می‌کشم

ای گل، ز عطر ناب تو آگه شدم، تویی
ویرانه، روز گشته اگر چه دل شب است
انگشت‌ها که با لب تو بوده آشنا
باور نمی‌کنند که این لب همان لب است

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد


دختری ماند مثل گل ز حسین
چهره‌اش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بر و دوش
بسکه شور آفرین و شیرین بود

طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماهِ رویش نبود بی‌پروین
ابرِ چشمش همیشه باران داشت...

بود دلگرم با خیالِ پدر
بی‌خبر بود از سِنان و سُنین
راه می‌رفت و دست بر دیوار
روی دیوار، می‌نوشت «حسین»

پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود
جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب
می‌نشست و به روی صفحۀ خاک
مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب

شبی از درد و گریه خوابش برد
دید جایش به دامن باب است
جَست از شوقِ دل ز خواب و بدید
آرزوها چو نقش، بر آب است

چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک
گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش
دوخت بر راه دیده و کم‌کم
خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش

گر چه ویرانه در نداشت، به شب
بختِ آن طفل، حلقه بر در زد
دید، دختر ز پای افتاده‌ست
با سر آمد پدر به او سر زد

من غذا از کسی نخواسته‌ام
گر چه در پیکرم نمانده رمق
شوق و امید و عاطفه، گل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طبق

بینِ ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب می‌بینم!
این همان غنچۀ لب باباست؟
یا سراب است و آب می‌بینم؟...

این ملاقات ماه و خورشید است
ابرها سوختند و آب شدند
بازدید پدر ز دختر بود
آب و آیینه بی‌حساب شدند

گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا
لاله در داغ‌ها سهیمم کرد
دو لبم یک سخن ندارد بیش
کی در این کودکی یتیمم کرد؟

چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید
گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای
علّتش را نگاه من پرسید
گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای

راست است این که گفته‌اند به من
مادرت سیلی از کسی خورده‌ست؟
چه ازو سر زده؟ مگر او هم
مثل من اِسمی از پدر برده‌ست

یاد داری مدینه موقع خواب
دستِ تو بود بالش سر من
روی دو پلکِ من دو انگشتت
که، بخواب ای عزیز، دختر من...

تا گل روی تو نمی‌دیدم
چشم من کاسۀ گلابی بود
در میان دو دست تو رخ من
مثل عکسی میان قابی بود

باز تصویرِ من ببین امّا
خود نپنداری اشتباه شده‌ست
قاب اگر نیست، چهره آن چهره‌ست
عکسِ رنگی فقط، سیاه شده‌ست

یاد داری که با همین لب‌ها
بوسه دادی به روی من هر صبح
دست و انگشت‌های پُر مهرت
شانه می‌کرد موی من، هر صبح

یاد داری که صبح و شب، هرگاه
می‌شدی بر نماز، آماده
دخترت می‌دوید و می‌دیدی
مُهر آورده است و سجّاده...

خاطراتی‌ست خواندنی امّا
حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس
سطر آخر خلاصه گشته، بخوان
دخترت شوقِ مرگ دارد و بس...

با پدر دختری که اُنس گرفت
بَرَدش در سفر پدر با خود
خیز و دستم بگیر در دستت
یا بمان، یا مرا ببر با خود

بهر پاسخ به بوسه‌های پدر
گل لب را به غنچه‌اش بگذاشت
خواست تا درد او کند درمان
جان بر لب رسیده‌اش برداشت

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد


پیش چشمم تو را سر بریدند
دست‌هایم ولی بی‌رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
قل اعوذ برب الفلق بود

گفتی «آیا کسی یار من نیست؟»
قفل بر دست و دندان من بود
لحظه‌ای تب امانم نمی‌داد
بی‌تو آن خیمه زندان من بود

کاش می‌شد که من هم بیایم
در سپاهت علمدار باشم
کاش تقدیرم از من نمی‌خواست
تا که در خیمه بیمار باشم

ماندم و در غروبی نفس‌گیر
روی آن نیزه دیدم سرت را
ماندم و از زمین جمع کردم
پاره‌های تن اکبرت را

ماندم و تا ابد دادم از کف
طاقت و تاب، بعد از اباالفضل
ماندم و ماند کابوس یک عمر
خوردن آب، بعد از اباالفضل

ماندم و بغض سنگین زینب
تا ابد حلقه زد بر گلویم
ماندم و دیدم افتاد بر خاک
قاسم آن یادگار عمویم

گفتم ای کاش کابوس باشد
گفتم این صحنه شاید خیالی‌ست
یادم از طفل شش‌ماهه آمد
یادم آمد که گهواره خالی‌ست

پیش چشمم تو را سر بریدند
دست‌هایم ولی بی رمق بود
بر زبانم در آن لحظه جاری
قل اعوذ برب الفلق بود

#افشین_علا
#یادواره_دوازدهمین_شب_شعر_عاشورا

امشب از آسمان چشمانت
دسته‌دسته ستاره می‌چینم
در غزل‌گریۀ زلالت آه
سرخی چارپاره می‌بینم

زخم‌های دل غریبت را
مرهم و التیام آوردم
باز از محضر رسول‌الله
به حضورت سلام آوردم

در شب تار تیره‌فهمی‌ها
روشنی را دوباره آوردی
آسمان را کسی نمی‌فهمید
تا که با خود ستاره آوردی

ساحت مستجاب سجّاده!
بندگی را تو یادمان دادی
دل ما شد اسیر چشمانت
دلمان را به آسمان دادی

آیه آیه پیام عاشورا
در احادیث روشنت گل کرد
امتداد قیام عاشورا
در تب اشک و شیونت گل کرد

دم به دم در فرات چشمانت
ماتم کربلا مجسّم بود
چشم تو لحظه‌ای نمی‌آسود
همۀ عمر تو محرّم بود

دم‌به‌دم ابری است و بارانی
از غم تو هوای چشمانم
چلچراغی ز گریه روشن کرد
ماتمت در منای چشمانم

در غروب غریب دلتنگی
ناگهان حال تو مشوّش شد
ماه من! روی زین زهرآلود
پیکرت سوخت غرق آتش شد

آه آتشفشان چشمانت
دیر سالی‌ست بی‌گدازه نبود
همۀ عمر خون دل خوردی
داغ‌های دل تو تازه نبود

دیده بودی سه روز در گودال
پیکر آسمان رها مانده
سر سالار قافله بر نی...
کاروان بی‌امان رها مانده

دل تو روی نیزه‌ها می‌رفت
دست‌هایت اسیر سلسله بود
قاتلت زهر کینه‌ها، نه، نه!
قاتلت خنده‌های حرمله بود

#یوسف_رحیمی

ما را نترسانید از طوفان
ما گردباد آسمان گردیم
در برف‌ریز ظلمت و بیداد
زخم تبر خوردیم و گل کردیم

با خون خود هر لاله زد فریاد
تا پای جان بر عهد و پیمانیم
یعنی که صلح با خزان هرگز
ما خار چشمان زمستانیم

از هشت فصل داغ می‌آییم
از سال‌های آب و آیینه
از فصل‌های لاله‌باران‌ها
از روزهای بغض در سینه

از پیلهٔ تحریم‌ها رستیم
در پیله‌ها پروانه‌تر گشتیم
ما در مصاف صخره‌های سخت
چون موج‌ها کوبنده برگشتیم

داغ شهیدان زمان هرگز
در سینه‌ها پرپر نمی‌ماند
از کاخ ظلمت‌خیز استکبار
جز مشت خاکستر نمی‌ماند

با خون خود هر لاله زد فریاد
تا پای جان بر عهد و پیمانیم
یعنی که صلح با خزان هرگز
ما خار چشمان زمستانیم

#عالیه_مهرابی

چشم‌هایت اگر چه طوفانی
قلبت اما صبور و آرام است
شوق پرواز در دلت جاری‌ست
شبِ اندوه رو به اتمام است

روح تو آنقَدَر سبکبار است
که اسیر قفس نخواهد شد
لحظه‌ای با مظاهرِ دنیا
همدم و همنفس نخواهد شد

کور خوانده کسی که می‌خواهد
بسته بیند شکوه بالت را
چشم اگر وا کنند می‌بینند
جبروت تو را، جلالت را

چه غم از این‌که گوشۀ زندان
شب و روزش کبود و ظلمانی‌ست
در کنار فروغ چشمانت
جلوۀ آفتاب پیدا نیست

راوی اوج غربت و درد است
آه و أمّن یجیب تو هر روز
گریه در گریه: «رَبِّ خَلِّصنِی»
ندبه‌های غریب تو هر روز

از تمام صحیفۀ عمرت
آه چند آیه‌ای به جا مانده
شمع چشم تو رو به خاموشی‌ست
از تنت سایه‌ای به جا مانده

چه به روز دل تو می‌آورد
کینۀ قاتل یهودی که...
بر تن خستۀ تو گل می‌کرد
آنقدَر سرخی و کبودی که...

میله‌های کبود این زندان
شب آخر، شده عصای تو
زخم زنجیرها شده کاری
رفته از دست، ساق پای تو

پیکرت روی تکه‌ای تخته!
غربت تو چقدر دلگیر است
راوی روضه‌های بی‌کسی‌ات
ناله‌های کبود زنجیر است

شیعیان تو آمدند آن روز
پیکرت روی دست‌ها گم شد
آه اما غروب عاشورا
بدنی زیر دست و پا گم شد...

#یوسف_رحیمی

با حضورت ستاره‌ها گفتند
نور در خانهٔ امام رضاست
کهکشان‌ها شبیه تسبیحی
دستِ دُردانهٔ امام رضاست

مثل باران همیشه دستانت
رزق و روزی برای مردم داشت
برکت در مدینه بود از بس
چهره‌ات رنگ و بوی گندم داشت

زیر پایت همیشه جاری بود
موج در موج دشتی از دریا
به خدا با خداتر از موسی
بی‌عصا می‌گذشتی از دریا

با خداوند هم‌کلام شدی
علت بُهت خاص و عام شدی
«کودکی‌هایتان بزرگی بود»
در همان کودکی امام شدی

رزق و روزی شعر دست شماست
تا نفس هست زیر دِیْن توایم
تا جهان هست و تا نفس باقی‌ست
ما فقط محو کاظمین توایم

من به لطف نگاهت ای باران
سوی مشهد زیاد می‌آیم
دست بر روی سینه هر بار از
سمت باب الجواد می‌آیم

#سیدحمیدرضا_برقعی

#قبله_مایل_به_تو

دور تا دور حوض خانهٔ ما
پوکه‌های گلوله گل داده‌ست
پوکه‌های گلوله را آری
پدر از آسمان فرستاده‌ست

عید آن سال، حوض خانهٔ ما
گل نداد و گلوله‌باران شد
پدرم رفت و بعد هشت بهار
پوکه‌های گلوله گلدان شد
 
پدرم تکه‌تکه هر چه که داشت
رفت همراه با عصاهایش
سال پنجاه و هفت چشمانش
سال هفتاد و پنج پاهایش

پدرم کنج جانماز خودش
بی‌نیاز از تمام خواهش‌ها
سندی بود و بایگانی شد
کنج بنیاد حفظ ارزش‌ها

روی این تخت رنگ و رو رفته
پدرم کوه بردباری بود
پدر مرد من به تنهایی
ادبیات پایداری بود...

#سعید_بیابانکی

زیر باران دوشنبه بعدازظهر
اتفاقی مقابلم رخ داد
وسط کوچه ناگهان دیدم
زن همسایه بر زمین افتاد

سیب‌ها روی خاک غلطیدند
چادرش در میان گرد وغبار
قبلاً این صحنه را...نمی‌دانم
در من انگار می‌شود تکرار

آه سردی کشید، حس کردم
کوچه آتش گرفت از این آه
و سراسیمه گریه در گریه
پسر کوچکش رسید از راه

گفت: آرام باش! چیزی نیست
به گمانم فقط کمی کمرم...
دست من را بگیر، گریه نکن
مرد گریه نمی‌کند پسرم

چادرش را تکاند، با سختی
یا علی گفت و از زمین پا شد
پیش چشمان بی‌تفاوت ما
ناله‌هایش فقط تماشا شد

صبح فردا به مادرم گفتم
گوش کن! این صدای روضۀ کیست
طرف کوچه رفتم و دیدم
در ودیوار خانه‌ای مشکی‌ست


با خودم فکر می‌کنم حالا
کوچۀ ما چقدر تاریک است
گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه
راستی! فاطمیه نزدیک است...

#سیدحمیدرضا_برقعی