شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۶ مطلب با موضوع «سایر موضوعات :: شعر انقلاب» ثبت شده است

چشم تو باز شد و صاعقه آرام گرفت

پلک بر هم زدی و عشق سرانجام گرفت


عالم از شیوهٔ فرزانگی‌ات پند آموخت

شاعر از طرز سخن گفتنت الهام گرفت


خرم آن باد که در موی تو پیچید و گذشت

خرم آن نغمه که از کوی تو پیغام گرفت


قلمت حکم تبر داشت بر اندیشهٔ کفر

مکتبت عطر خوش سنگر اسلام گرفت


یک جهان با دم خورشید تو روشن شده است

گرچه تقدیر، تو را از سر این بام گرفت


آن‌قدر روی تنت دشت شقایق رویید

که شفق از گل پیراهن تو وام گرفت


سال‌ها مرغ شهادت به هوایت پر زد

تا شبی آمد و بر شانه‌ات آرام گرفت


#زهرا_شعبانی

#راز_منور


یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه

شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید اما بر خراسان نه

کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یک‌دل ما را، پشیمان نه

سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه

یکی فریاد می‌زد شرمتان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیاندازید تیر، اما به ایوان نه

یکی فریاد سر می‌داد بر پیکر سری دارم
که آن را می‌سپارم دست تیغ و بر گریبان نه

برای او که کشتن را صلاح خویش می‌داند
تفاوت می‌کند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه

دیانت بر سیاست چیره شد، آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!

کلاه پهلوی هم کم کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن ها کلاه زورگویان، نه!

گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی این‌بار جمع ما پریشان، نه!

به جمهوری اسلامی ایران گفته‌ایم «آری»
به هر چه غیر جمهوری اسلامی ایران: «نه»

کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما می‌شود تحریم، کتمان نه

دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه!

#محمدحسین_ملکیان


ای هلالی که تماشای رخت دلخواه است
هله ای ماه! خدای من و تو الله است

روز عید است و قنوت است و دعای من و تو
اهل جود و جبروت است خدای من و تو...

و له الشکر که یک ماه مرا مهمان کرد
و له الحمد گناهان مرا پنهان کرد

بسته شد پنجرهٔ عرشی راز رمضان
الوداع ای سحر راز و نیاز رمضان

الوداع ای شب الغوث شب خَلِّصنا
شب قدری که نشد قدر بدانیم تو را

بزم قرآن به سر و بندگی درگاهش
لیلة القدر و نوای «بک یا اللهش»

دم گرفتیم شب گریه به آواز جلی
«بعلیٍ بعلیٍ بعلیٍ بعلی»

دم گرفتیم به ذکری ابدی و ازلی
«بحسین بن علیٍ بحسین بن علی»

سخت دلتنگ توایم ای مه کامل! رمضان!
ای که از همدمی‌ات نرم شد این دل، رمضان

الوداع ای که لبم را به عطش خوش کردی
در دلم شوق گنه بود تو خامُش کردی

تشنگی را تو چشاندی به من از روی کرم
تا ز یادم نرود تشنگی اهل حرم

یا رب ار هست مرا جرم نبخشیده هنوز
عیدی‌ام را بده و در گذر از آن امروز


کاش فیض سحر و روزه بماند با ما
نور این طاعت سی روزه بماند با ما

دل ببندیم به شیرینی امساک ای کاش
روزی ما نشود لقمهٔ ناپاک ای کاش

ای خوشا روزهٔ هر روزهٔ چشم و دل و کام
ای خوشا شیوهٔ پرهیز ز شبهه، ز حرام

نگذاریم که آید به سر سفره ما
لقمهٔ دوزخی «رشوه» و زَقّوم «ربا»

پی هر لقمه مبادا که دهان بگشاییم
ما که پروردهٔ نان و نمک مولاییم

کار و همت همهٔ رنگ و بوی این خاک است
عرق کارگران آبروی این خاک است

به عمل کار برآید به سخندانی نیست
پینهٔ دست کم از پینهٔ پیشانی نیست

کارگر، گرچه عرق، آب وضویش باشد
عرق شرم مبادا که به رویش باشد

آه از آن دست پر از پینه که حسرت بکشد
پدری کز زن و فرزند خجالت بکشد


ای نشسته صف اول! نکنی خود را گم
پی اقدام تو هستند هنوز این مردم

چند روزی تو مقامی به امانت داری
منصبت را نکند طعمهٔ خود پنداری

راه می‌جویی اگر، شیوهٔ مولاست دلیل
قصهٔ آهن تفتیده و دستان عقیل...

پلک بر هم مگذارید که فرصت رفته‌ست
پلک بر هم زدنی فرصت خدمت رفته‌ست

ما نه آنیم که آموختهٔ غرب شویم
پی هر وسوسه‌ای سوختهٔ غرب شویم

سیلی از کوخ‌نشین، کاخ‌نشین خواهد خورد
و زمین‌خوار سرانجام زمین خواهد خورد...


اگر از غرب رسد نسخه، خودش بیماری‌ست
قرص خواب است ولی چارهٔ ما بیداری‌ست

تا ابد تربیت از مهر ولی می‌گیریم
مشق از غیرت ابروی علی می‌گیریم

ما بر آنیم که در مکتب او دیده شویم
با علی اصغر و قاسم همه فهمیده شویم

تا ابد سستی تسلیم مبادا با ما
وحشت از حربهٔ تحریم مبادا با ما...

عهد با دزد سر گردنه بستیم ای دوست
بارها عهد شکست و نشکستیم ای دوست

هر چه می‌شد بَرَد از کیسهٔ ما بُرد که بُرد
«بُرد بُرد» این بُوَد آری همه را بُرد که بُرد

گفته بودند که دشمن به تجارت آمد
پیر ما گفت که البتّه به غارت آمد

خواب دیدند صَلاح از طرف بیگانه‌ست
به خود آییم نجات همه در این خانه‌ست

کارزار است، قدم قاطع و محکم بردار
سخن از صلح بگو، اسلحه را هم بردار!

راه ما راه حسین است و به خون روشن شد
تکیه بر تیغ زد آن دم که جهان دشمن شد

نه به دل راه بده واهمه از اخم عدو
نه دلت غنج رود باز به لبخندی از او

دل به لبخندش اگر باخته‌ای، باخته‌ای!
گر ز اخمش سپر انداخته‌ای باخته‌ای!

غم مخور، سست مشو، با صف اعدا بستیز
مژدهٔ «لا تهنوا» می‌رسد از جا برخیز

تا بدانند که هان لشکر احمد ماییم
رزمجویان و دلیران محمد ماییم

ذوالفقار علوی بود برون شد ز نیام
مرحبا، دست مریزاد، سپاه اسلام...

اینکه چون صاعقه آمد به سرت تکفیری
ذوالفقار است که از غرّش آن می‌میری...

نوش جان همه‌تان سیلی شش موشک ما
که صدایش برسد تا به ریاض و حیفا

این قدَر بمب نچسبان به کمر، ای نامرد!
صبر کن موشک ما منفجرت خواهد کرد

ای ابوجهل که در کشتن خود استادی
خر دجالی و افسار به صهیون دادی

ای سیه‌روی که از نفت سعود آمده‌ای
بچه‌ابلیس که از ناف یهود آمده‌ای

دشمن از ابلهی‌اش در طمع خام افتاد
تشت رسوایی‌اش اما ز سر بام افتاد...

رقص شمشیر چو در خیمهٔ دشمن برپاست
سپر انداختن و طعنه به شمشیر خطاست

آری آرامش ما مرد خطر می‌طلبد
صبح پیروزی ما خون جگر می‌طلبد

«می‌وزد از همه جا بوی گل یاس شهید
از کجا آمده‌اند این همه عباس شهید

ذوالجناح از نفس این‌بار نخواهد افتاد
علم از دست علمدار نخواهد افتاد»

در دفاع از حرم، آیینهٔ آن سقاییم
همچو عباس، علمدار ولایت ماییم

این زره پشت ندارد منگر برگردیم
تیغ در دست، به ره، منتظر ناوردیم

قدس ای قبلهٔ آغاز که پایان با توست
مهر باطل شدن فتنهٔ شیطان با توست

تو کلید همهٔ گمشدگی‌ها هستی
قدس ای قدس! تو آزادی دنیا هستی

منشینید به غم، شام بلا می‌گذرد
راه ما از سفر کرببلا می‌گذرد

شعر مشترک از:
#علی_محمد_مودب
#محمدمهدی_سیار
#میلاد_عرفان_پور
#رضا_وحیدزاده

سوختیم از داغ غفلت، سوختیم ای خام‌ها!
دانه‌ها را چیده‌اند اما به سوی دام‌ها

هر که پای برگه‌ها را، مست، امضا می‌کند
پای خون را باز خواهد کرد در حمام‌ها

این جماعت نیست! جمعی از فراداهای ماست!
ساز خود را می‌زند تکبیرة‌الاحرام‌ها

ای مسلمان! دین نداری لااقل آزاده باش
کفرها گاهی شرف دارند بر اسلام‌ها

راه سختی پیش رو داریم بعد از کربلا
سنگ‌ها در کوفه‌ها، دشنام‌ها در شام‌ها

آه اگر مولا چراغ خیمه را روشن کند
آه اگر روشن شود تاریکی ابهام‌ها

آه از آن بزمی که بعد از لقمه‌های چرب و نرم
جام‌های زهر می‌نوشیم از «برجام»ها

تیغ شعرم تیز شد اما غلافش می‌کنم
موسم صلح و سکوت است و زبان در کام‌ها!

#زهرا_بشری_موحد

امروز وطن معنی غم را فهمید
با سایهٔ جنگ، متّهم را فهمید
از خواب پرید کشورِ من امّا
معنای مدافع حرم را فهمید

#محسن_ناصحی

هشدار! گمان بی‌نیازی نکنیم
با رنگ و درنگ، چهره‌سازی نکنیم
حیثیّت انقلاب خون شهداست
با حرمت انقلاب بازی نکنیم

#خلیل_عمرانی

فتنه شاید روزگاری اهل ایمان بوده باشد
آه این ابلیس شاید روزی انسان بوده باشد

فتنه شاید در لباس میش، گرگی تیز دندان
در لباسی تازه شاید فتنه چوپان بوده باشد

فتنه شاید کنج پستوی کسی، لای کتابی؛
فتنه لازم نیست حتماً در خیابان بوده باشد

فتنه شاید در صف صفِین می‌جنگیده روزی
فتنه شاید در زمان شاه، زندان بوده باشد!

فتنه شاید با امام از کودکی همسایه بوده
یا که در طیّاره‌ی پاریس-تهران بوده باشد...

فتنه شاید اینکه دارد شعر می‌خواند برایت؛
وا مصیبت! فتنه شاید از رفیقان بوده باشد

ذرّه‌ای بر دامن اسلام ننشیند غباری
نامسلمانی اگر همنام سلمان بوده باشد

دوره‌ی فتنه است آری، می‌شناسد فتنه‌ها را
آنکه در این کربلا عبّاسِ دوران بوده باشد

فتنه خشک و تر نمی‌داند خدایا وقت رفتن
کاشکی دستم به دامان شهیدان بوده باشد

#مهدی_جهاندار

«دیروز» در تصرّف تشویش مانده بود
قومی که در محاصرۀ خویش مانده بود

«خویشی» که سر به دامن تقدیر می‌گذاشت
کاری جز اعتراف به درماندگی نداشت

از راه مرگ با هدفی پوچ می‌گذشت
عمری که در تصوّر یک کوچ می‌گذشت

این شعر نیست، قسمتی از درد مردم است
تاریخ قرن‌ها غم و غربت در آن گم است

دنیا به رغم محکمه‌ها، قیل و قال‌ها
در بند گرگ بود به حکم شغال‌ها

این حکم شوم، نقشۀ دنیای دیگری‌ست
طرح شروع فتنه و بلوای دیگری‌ست

شیطانیان که فاتح این ماجرا شدند
وقت سقوط دهکده‌ها کدخدا شدند

از خیرشان رسیده فقط شر به دهکده
این قصّه آب می‌خورد از غرب دهکده

آری، جهان به شوق تکامل فریب خورد
آدم دوباره خیره‌سری کرد و سیب خورد

تقصیر ما: حکومت سرکردۀ دروغ
تقدیر ما: جنایت پروردۀ دروغ

آزادی و حقوق برابر بهانه بود
تا که شود برادرمان بردۀ دروغ

افسونِ قرن -کورۀ آتش- غم یهود
افسانه بود غربت گستردۀ دروغ

توحید را به مسلخ تثلیث می‌کشند
نفرین به این تجلّی بی‌پردۀ دروغ


هرچند فتنه صبح جهان را سیاه کرد
خورشید سر رسید و فُسون را تباه کرد

آغاز شد حماسۀ آتش عتاب‌ها
وسعت گرفت شعلۀ این انقلاب، تا -

- در روزگار سلطۀ صحرای دوره‌گرد
مردی به نام نامیِ دریا قیام کرد

گلزار جان گرفت به دست بهاری‌اش
ایمان بیاوریم به لبخند جاری‌اش

از بند تن رهاست طنین دعای او
«آزادگی‌ست» شِمّه‌ای از ربّنای او

اندیشه‌اش تجسّم احکام دین ماست
اُسطورۀ مقاومت سرزمین ماست

با این وجود، در دل او غم گذاشتند
آن بی‌وجودها که سرِ فتنه داشتند

می‌خواستند بر سر ما سروری کنند
«دینِ نو» آورند که پیغمبری کنند

امّا...نه! مرد باج به گردنکشان نداد
در اوج غم حقارتی از خود نشان نداد

تا که بساط گرگ به هم خورد و جنگ شد
روباه پیر شعبده کرد و پلنگ شد

می‌خواستند باز بگیرند ماه را
برپا کنند گستره‌هایی سیاه را

امّا به یُمن مرد و مریدان پاکباز
بدسیرتان شدند هم آغوش خاک، باز

چندی گذشت... حادثه رخ داد و بعد از آن
آمد عزای نیمۀ خرداد و بعد از آن -

- با شوق مرگ، لحظۀ رفتن فرا رسید
از خود گذشت مرد و به درک خدا رسید


او رفته و حکایت او مانده تا هنوز
فرهنگ استقامت او مانده تا هنوز

«امروز» هم فدایی راه ولایتیم
دستی پر از قنوت، پر از استجابتیم

باید که در ادامۀ راهش خطر کنیم
نفرین به ما اگر که دمی فکر سر کنیم

ما «عهد» کرده‌ایم که با «عدل» انقلاب
در محکمه مقابله با زور و زر کنیم

ما عهد کرده‌ایم که در عصر احتمال
فکری به حال «گرچه و امّا - اگر» کنیم

حالا زمان گذشته و کاری نکرده‌ایم!
دیگر چگونه می‌شود از خود گذر کنیم؟

ما عهد کرده‌ایم، ولی مثل کوفیان
همراه و همنوای علی مثل کوفیان...

ما «عهد» را به مَسند حاشا گذاشتیم
منشور «عدل» را به تماشا گذاشتیم

از یاد برده‌ایم اشارات مرد را
افشانده‌ایم در دل او بذر درد را

دیگر اُمید نیست به اندیشه‌های ما
آن قدر گُم شدیم در اوهام خویش، تا -

- لبخند او به زخم بدل شد، نمک زدیم
این‌گونه پایداری خود را محک زدیم

وقتی که گرگ ولوله کرد و به گلّه زد
ما در سکوت قافله‌ها نِی‌لبک زدیم

در ازدحام غفلت ما، مکر جان گرفت
چشمان خواب رفتۀ دشمن توان گرفت

آری، دوباره فتنه و بلوا به پا شده‌ست
نفرین به ما که سفرۀ تزویر وا شده‌ست

در «عهد» ما که «عدل» فقط در کتاب‌هاست
رستم اسیر فتنۀ افراسیاب‌هاست

با اعتراض، زیره به کرمان نمی‌بریم
فرصت برای شِکوه زیاد‌ست، بگذریم...


باید دوباره دست به دامان او شویم
بیعت کنیم، بلکه مسلمان او شویم

وقتی علی به مسند غربت نشسته است
عمّار او، ابوذر و سلمان او شویم

باید که در صیانتِ از مرد، جان دهیم
در راه او مقاومت از خود نشان دهیم

مردان مرد، دست به دشمن نمی‌دهند
آزاده ها به بند کسی تن نمی‌دهند

فرقی نمی‌کند پس از این «ما»، «تو»، یا «منم»!
چوب حراج خورده مگر خاک میهنم؟

شمشیر باستانیِ شرقیم در مصاف
پروردۀ حماسه و بیزار از غلاف


بعد از حماسه، نوبت عشق و تغزّل است
آری، بهار فصل دگردیسیِ گُل است

با اینکه در مُحاق زمان است، می‌رسد
روزی که خاستگاه جهان است، می‌رسد

آن روز ناگزیر که «فرداست» بی‌گمان
در انحصار چشم کسی نیست آسمان

روز نزول نور به جان جوانه‌ها
روز سقوط سلطۀ تاریک‌خانه‌ها

روزی که «عدل» حاصل خواب و خیال نیست
این یک حقیقت است، مجاز و محال نیست!

روزی که ماه، مژدۀ چشم‌انتظارهاست
خورشید، چشم روشنیِ بی‌قرارهاست

روزی که مردِ منتظرِ سال‌ها سکوت
فریاد استجابت شب‌زنده‌دارهاست

«عشقش»، دلیل رفتن سرها به روی دار
آن مردِ مرد، «منتقمِ» سربِدارهاست

آغاز عدل‌گستریِ حاکمیّتش
پایانِ حکمرانیِ دنیاتبارهاست

#حسن_خسروی_وقار

تقویم در تقویم
این فصل‌ها سرشار باران تو خواهد شد
مجلس به مجلس باز
پیمانه‌ها، لبریز پیمان تو خواهد شد
 
این فصل‌های سبز
انگار تفسیر غزل‌های بدیع توست
این عشق‌های پاک،
مجلس‌نشین درس عرفان تو خواهد شد
 
این بادها چندی‌ست
عطر تو را در باغ بیداری پراکنده‌ست
این باغ بی‌پاییز
دلبستهٔ لب‌های خندان تو خواهد شد
 
این کاروان اما،
منزل به منزل می‌رود تا بانگ بیداری
نسلی که در راه است
در آستان صبح مهمان تو خواهد شد
 
گفتی خدا با ماست
گفتی که فردای جهان فردای توحید است
فردا تمام خاک
جغرافیای سبز ایمان تو خواهد شد
 
تو زنده‌ای و عشق
در جلوهٔ اندیشه‌های روشنت زنده‌ست
یک روز این دل‌ها
پروانهٔ شمع شبستان تو خواهد شد
 
این لاله‌های سرخ
یک پرده از شرح کرامات لطیف توست
این دشت‌ها آخر
محو تماشای شهیدان تو خواهد شد
 
نام تو جاوید است،
نام تو در افسانه‌های شهر پاینده‌ست
دل‌های بعد از این
آیینه در آیینه حیران تو خواهد شد...
 
پیغام تو جاری‌ست
پیغام تو در هفت اقلیم زمین جاری‌ست
ای وارث خورشید!
فردای این آفاق از آن تو خواهد شد

#زکریا_اخلاقی

الا رفتنت آیۀ ماندن ما
که پیچیده عطر تو در گلشن ما

ز هر قطرۀ خون تو لاله روید
گلستان بماند چنین میهن ما

گناهی نداریم جز بی‌گناهی
گواه است این پاره پیراهن ما

به تن جامۀ رزم داریم و آن را
نیارد به در مرگ هم از تن ما

به جز شوق دیدار در ما نیابی
به جز عجز در چهرۀ دشمن ما

شهید من ای جاودان، از تو گفتن
گران‌مایه عهدی‌ست بر گردن ما

به خون خفته چشمان تو خیره مانده
به فردا به آیندۀ روشن ما

#محمدحسین_نعمتی