شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: کاروان حسینی» ثبت شده است

از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها

از مکه خبر آمده از رکن یمانی
نزدیک اذان ناله بلند است سحرها

داغ است خبرها نکند باد مخالف
در شهر بپیچد بزند شعله به درها

نزدیک سحر قافله‌ای رد شد از اینجا
ماندیم دوباره من و اما و اگرها

باید بروم زود خودم را برسانم
حتی شده حتی شده از کوه و کمرها

از مکه خبر رفته رسیده‌ست به کوفه
حالا همه با خیره‌سری، خیره، به سرها

بر خاک، عزیزی‌ست... ولی پیرهنش را...
سربسته بگویند پسرها به پدرها

برخاک، عزیزی‌ست و در راه، عزیزی‌ست
خود را برسانید که داغ است خبرها

#حسن_بیاتانی
#دلشوره_کلمات

دلا! بسوز که هنگام اشک و آه شده‌ست
دو ماه، جامهٔ احرام ما، سیاه شده‌ست

نگاه مضطرب دختری، به روی پدر
طلوع عاطفه از اوّلِ پگاه شده‌ست

برای آن‌که بگیرند کودکان آرام
حسین، سایهٔ پر مهر خیمه‌گاه شده‌ست

«حبیب» می‌رسد از راه تشنه‌لب، هر چند
حجابِ آینه، گرد و غبار راه شده‌ست

قیامت از عطشِ دیدنِ حسین به پاست
به هر که می‌نگری، تشنهٔ نگاه شده‌ست...

عجب ز کودک و گهواره نیست در این دشت
ستاره، همسفر آفتاب و ماه شده‌ست

از آن‌که ساغر «اَحلی مِنَ العسل» دارد
بپرس، از چه زمان، عاشقی گناه شده‌ست؟

جمال ساقی لب‌تشنگان، در این عرفات
هزار مرتبه با ماه، اشتباه شده‌ست

گرفته راه نفس را به دشمن از چپ و راست
دلاوری که علمدار این سپاه شده‌ست

میان معرکه پیچیده، بوی پیرهنش
مگر که یوسف زهرا اسیر چاه شده‌ست؟

زمین به لرزه درآمد، زمان گریست، مگر
حسین وارد گودال قتلگاه شده‌ست؟

صدای بال زدن‌های خسته می‌آید
کبوتر حرم ای وای بی‌پناه شده‌ست

چه جای حیرت از این رنگِ ارغوان غروب
«شفق» به خون گلوی علی گواه شده‌ست

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین

کاروان، کاروان شورآور
کاروان، اشتیاق، سرتاسر

همه در حالت سفر از خود
همه بی‌تاب چون نسیم سحر

همه دل‌باخته چو پروانه
همه بر پای شمع، خاکستر

پدران از تبار ابراهیم
مادران از قبیلهٔ هاجر

عارفانِ قبیلهٔ عرفات
شاعران عشیرهٔ مشعر...

سروهایی به قامت طوبی
چشمه‌هایی به پاکی کوثر

هم‌رکاب حماسه‌های عظیم
در گذر از هزار و یک معبر

در دل و جانِ کاروان اکنون
می‌تپد این نهیب، این باور:

نکند شوکران شود معروف!
نکند نردبان شود منکر!

مرحبا بر سلالهٔ زهرا
هان! «فَصَلِّ لِرَبِّکَ وَانْحَر»


می‌سزد حُسن مَطلعی دیگر
وقت وصف عقیله شد آخر

در نزولش ز منبر ناقه
خطبه‌خوانِ حماسه، آن خواهر

شد عصا، شانهٔ علی‌اکبر
پای عباس، پلهٔ منبر

سرزمین، سرزمین گل‌ها بود
پهنهٔ عشق! وه چه پهناور!


شد پدیدار صحنه‌ای دیگر
کشتی نوح بود و موج خطر

ناگهان در هجوم باد خزان
کنده شد برگه‌هایی از دفتر!

کاش دستان باد می‌شد خشک
کاش می‌شد گلوی گل‌ها تر!

کیست مردی که می‌رود میدان
که ندارد به جز خودش لشکر؟!

ترسم این داغ شعله‌ور گردد
مثل آتش که زیر خاکستر...

آه! از زین، روی زمین افتاد
پارهٔ جان احمد و حیدر

و زنی روی تل برای نبی
صحنه را می‌شود گزارش‌گر

که ببین جای بوسه‌های شما
شده سرشار بوسهٔ خنجر!

می‌بَرَند از تن عزیز تو جان
می‌بُرَند از تن حسین تو سر

آن طرف صحنهٔ شگفتی هست
نه! بسی صحنه هست شرم‌آور

رفته از پای دختران خلخال!
رفته از دست مادران زیور!


کاروان می‌رود به کوفه و شام
کاروان می‌رود به مرز خطر

کاروان می‌رود ولی خالی‌ست
جای عباس و قاسم و اکبر

کاروان جاری است در تاریخ
کاروان باقی است تا محشر...

#جواد_محمدزمانی
#دلواپسی‌های_اویس

...این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
جز در بَرِ یکتا قدِ این فرقه دو تا نیست
حتّی جرس قافله، غافل ز خدا نیست

رکن و حَجَر و حِجر، ز هجر است پریشان
زمزم ز دو چشم آب بریزد پیِ ایشان

اینان که روانند، همه روح و روانند
این سلسله هر یک‌تنشان جان جهانند
این طایفه از طفل و جوان، پیر زمانند
این قافله شب تا به سحر، نافله‌خوانند

بازار جهان این همه سرمایه ندارد
گلزار جِنان این قَدر آرایه ندارد

این قافله جز عشق، ره‌آورد ندارد
عشقی که به جز سوز و غم و درد ندارد
یک آینه، بر چهرهٔ خود گَرد ندارد
جز شیرزن و غیر جوانمرد ندارد

مُحرِم شده از کعبهٔ گِل، راه فتادند
از گِل به سوی کعبهٔ دل، روی نهادند

اینان همه از خانهٔ خود، دربدرانند
بر باغ دل فاطمه، یکسر ثمرانند
اینان پسر عشق و، محبّت پدرانند
با شور حسینی به نوا، جامه‌درانند

دین را به فداکاری این طایفه، دِیْن است
وین قافله را قافله‌سالار، حسین است

این قافله را بانگ جرس، گریه و ناله‌ست
این قافله نی، باغ گُل و سوسن و لاله‌ست
از نور، به گِرد رُخشان حلقهٔ هاله‌ست
در محمل خود، حاجیه بانوی سه‌ساله‌ست

با سورهٔ عشق آمده، هفتاد و دو آیه
چون ماه و ستاره پی هم، سایه به سایه

این طفل، به غیر از دُرِ دُردانه نبوده‌ست
دردانهٔ من، با موی بی‌شانه نبوده‌ست
جایش به جز از دامن و بر شانه نبوده‌ست
گنج است، ولی گوشهٔ ویرانه‌ نبوده‌ست

این دختر من، نازترین دختر دنیاست
دختر نه، که در مِهر و وفا، مادر باباست

ای کعبه ببین، غرق صفا مُحرِمشان را
ای کوفه چه کردی بدنِ مُسلمشان را؟
ای ماه ببین ماه بنی‌هاشمشان را
ای سَرو ببین سروِ قدِ قاسمشان را

ای صبح کجا آمده صادق‌تر از اینان؟
ای عشق بگو نامده عاشق‌تر از اینان

چاووش عزا همره من روح الامین است
ای خصم اگر تیر و کمانت به کمین است
در دستت اگر کعب نی و نیزهٔ کین است
سردار سپاهم پسر اُمّ بنین است

آورده‌ام از جان شما تاب بگیرد
چشمی که ز چشمان شما، خواب بگیرد

ای قوم هوس! عشق، هواخواه حسین است
سرهای سران، خاک به درگاه حسین است
خورشید فلک، مشتری ماه حسین است
ای روبَهیان، شیر به همراه حسین است

آن فضل که در قافله‌ام نیست،کدام است؟
عبّاس، ترازوی مرا سنگ تمام است

ای روشنی چشم و، چراغ دل زینب
کشتی نجات همه و ساحل زینب
وی ماه رخت روشنی محفل زینب
دوری مکن از دیده و از محمل زینب

دارد سفر ما سفر دیگری از پی
من روی شتر راه کنم طی، تو سر نی

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

شیعیان! دیگر هواى نینوا دارد حسین
روى دل با کاروان کربلا دارد حسین‏

از حریم کعبۀ جدّش به اشکى شُست دست
مروه پشت سر نهاد امّا صفا دارد حسین‏

مى‏برد در کربلا هفتاد و دو ذبح عظیم
بیش از این‏ها حرمت کوى منا دارد حسین...

او وفاى عهد را با سر کند سودا ولى
خون به دل از کوفیان بی‌وفا دارد حسین‏...

آب را با دشمنان تشنه قسمت مى‏کند
عزّت و آزادگى بین تا کجا دارد حسین‏...

دست آخر کز همه بیگانه شد، دیدم هنوز
با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسین‏

شمر گوید گوش کردم تا چه خواهد از خدا
جاى نفرین هم به لب دیدم دعا دارد حسین‏

اشک خونین، گو بیا بنشین به چشم «شهریار»
کاندرین گوشه عزایى بى‏ریا دارد حسین

#سیدمحمدحسین_شهریار
#خون_تو_پایان_نداشت

دگر چه باغ و درختی بهار اگر برود
چه بهره از دل دیوانه یار اگر برود

حجاز، بر قدِ سروِ که تکیه خواهد کرد؟
به سوی دشت طف آن کوهسار اگر برود

مگر به معجزه، زمزم نخشکد از گریه
مُراد این همه چشم انتظار اگر برود

چگونه ماه به گِرد زمین طواف کند
دلیل گردش لیل و نهار اگر برود

بعید نیست شغالان به شهر پای نهند
امیر و شیرِ عرب، زین حصار اگر برود

به زیر تیغ ستم کار کاهلان زار است
حسین یکّه به آن کارزار اگر برود

ز غم دو چشم پیمبر به خون شود غرقه
به پای طفلی از این زمره خار اگر برود

شب جماعت کوفی سحر نخواهد شد
سرش به نیزه سوی شام تار اگر برود

پس از حسین، به خون، شیعه مشق خواهد کرد
به ظلم سر نسپارد به دار اگر برود

#علی_محمد_مؤدب
#مرثیه_با_شکوه