شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۳ مطلب با موضوع «بانوان اهل بیت عصمت و طهارت :: حضرت رقیه‌ علیهاالسلام» ثبت شده است

شاید که برای تعزیت می‌آید
تشییع تو را به تسلیت می‌آید
این خانم کوچک سه‌ساله چه کسی‌ست؟!
سوی تو خلاف جمعیت می‌آید

#زهرا_سپه_کار


ابر مستی تیره‌گون شد باز بی‌حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را
از تو گفتم با دلم؛ کوتاه آمد، گریه کرد

ای که از بوی طعام خانه‌ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هرکسی آمد به احوالت بخندد، گریه کرد...

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد گریه کرد...

#کاظم_بهمنی
#مرثیه_با_شکوه

با سر رسیده‌ای بگو از پیکری که نیست
از مصحف ورق‌ورق و پرپری که نیست

سر می‌نهم به سردی این خاک‌ها... کجاست
دستان مهربان و نوازشگری که نیست؟

باید برای شستن گل‌زخم‌های تو
باشد زلال زمزمی و کوثری که نیست

قاری خسته! تشت طلا و تنور نه!
شایسته بود شأن تو را منبری که نیست

آزاد شد شریعه همان عصر واقعه
یادش به‌خیر ساقی آب‌آوری که نیست

تشخیص چشم‌های تو در این شب کبود
می‌خواست روشنایی چشم تری که نیست

دستی کشید عمه به این پلک‌ها و گفت:
حالا شدی شبیه همان مادری که نیست

دیروز عصر داخل بازار شامیان
معلوم شد حکایت انگشتری که نیست

#یوسف_رحیمی
#حسن_یوسف

ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت

وقت دلتنگی همیشه او کنارم می‌نشست
بی‌وفا دنیا انیس و همزبانم را گرفت

از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
«منکرِ معراج» از من نردبانم را گرفت...

روز عاشورا چه روزی بود؟ حیرانم هنوز
جانِ کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت

خرمنِ جسمی نحیف و آتشِ داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت

تار شد تصویر عمه، از سفر بابا رسید!
«آن مَلک» آهی کشید و بعد جانم را گرفت

#کاظم_بهمنی
#عقیق_شکسته

اگرچه عشق هنوز از سرم نیفتاده
ولی مسیر من و او به هم نیفتاده

به خواب سخت فرو رفته پای همّت من
وگرنه اسم کسی از قلم نیفتاده

به غیر، کار ندارم به خویش می‌گویم
چرا هنوز به ابروت خم نیفتاده؟

بقیع شاهد زنده، شبیه سامرّا
که اتفاق از این دست، کم نیفتاده

بماند اینکه به آن قوم رحم کرده حسین
هنوز سفرهٔ شاه از کرم نیفتاده

بماند اینکه چه خمپاره‌ها که آمده است
ولی به حرمت او در حرم نیفتاده

گذار پوست به دباغ‌خانه می‌افتد
هنوز کار به دست عجم نیفتاده

اگر که پرچم عباس روی گنبد رفت
سه ساله خواست بگوید علم نیفتاده

سه ساله خواست بگوید که دختر علی است
هنوز قیمت تیغ دو دم، نیفتاده...

#مجید_تال
#شهادت‌نامه

بخواب بر سر زانوی خسته‌ام، سر بابا
منم همان که صدا می‌زدیش: دختر بابا

دلم گرفت از این کوچه‌های سرد غریبه
چه دیر آمدی ای سر! کجاست پیکر بابا؟

میان شام سیاهی که یک ستاره ندارد
دلم خوش است به نور حضور پرپر بابا

چرا نبود در آن روز، فرصتی که خدایا
منِ سه ساله شوم پاسدار سنگر بابا

چه خوب می‌شد اگر می‌شد این پرندهٔ کوچک
میان خون و پریدن، فدای باور بابا

صبور باش! سرت سربلند باد! مبادا
نگاه دشمنی افتد به دیدهٔ تر بابا

بخوان برای من امشب در این سکوت خرابه
که خواب سرخ ببینم، بریده حنجر بابا

مرا ببر به دیارم، به کوچه‌های مدینه
به خانه‌مان، به همان کلبهٔ محقّر بابا

بخواب بر سر زانوی خسته‌ام...


و چند لحظهٔ بعد، آن صدای گریه نیامد
رسیده بود گل کوچکی به محضر بابا

#منصوره_عرب_سرهنگی
#مرثیه_سرخ_گلو

ابر مستی تیره‌گون شد باز بی‌حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد

امتحان کردم ببینم سنگ می‌فهمد تو را
از تو گفتم با دلم؛ کوتاه آمد، گریه کرد

ای که از بوی طعام خانه‌ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد

با تمام این اسیران فرق داری، قصه چیست؟
هرکسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد...

وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غساله هم اشکش درآمد گریه کرد...

#کاظم_بهمنی

روح بزرگش دمیده‌ست جان در تن کوچک من
سرگرم گفت و شنود است او با من کوچک من

وقتی که شب‌های تارم در آرزوی سپیده‌ست
خورشید او می‌تراود از روزن کوچک من

یک لحظه از من جدا نیست بابای خوبم، ببینید
دستان خود حلقه کرده‌ست بر گردن کوچک من

می‌خواستم از یتیمی، از غربت خود بنالم
دیدم سر خود نهاده‌ست بر دامن کوچک من...

در این خزان محبت، دارم دلی داغ‌پرور
هفتاد و دو لاله رُسته از گلشن کوچک من

از کربلا تا مدینه گل‌فرش داغ دل ماست
با ردّ پایی که مانده‌ست از دشمن کوچک من

دنیا چه بی‌اعتبار است در پیش چشمی که دیده‌ست
دارالامان جهان را در مأمن کوچک من

آنان که بر سینه دارند داغ سفر کرده‌ای را
شاخه گلی می‌گذارند بر مدفن کوچک من

#محمدعلی_مجاهدی
#کاروان_شعر_عاشورا

با این‌که غمی بزرگ بر دوش من است
او نیست ولی صداش در گوش من است
ای هق‌هق بی‌امان کمی بند بیا
حالا که سر پدر در آغوش من است

#سعیده_اصلاحی

رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی!

من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور
در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور

من بودم و تو، نیمه‌شب، دروازهٔ شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی
من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی

در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشم‌های خستهٔ من
زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خستهٔ من

ای لاله! من نیلوفرم، عمه بنفشه
دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی
بابا شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم از انگشتر نمی‌گیرم سراغی

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده