شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۳ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: عاشورا» ثبت شده است

مانده بودم، غیرت حیدر به فریادم رسید
در وداعی تلخ پیغمبر به فریادم رسید

طاقتم را خواهشِ اکبر در آن ظهر عطش
برده بود از دست، انگشتر به فریادم رسید

انتخابی سخت حالم را پریشان کرده بود
شور میدان‌داری اکبر به فریادم رسید

تا بکوبم پرچم فریاد را بر بام ماه
کودک شش‌ماهه‌ام اصغر به فریادم رسید

تا بماند جاودان در خاک این فریاد سرخ
خیمه آتش گشت و خاکستر به فریادم رسید

نیزه‌ها و تیرها و تیغ‌ها کاری نکرد
تشنه بودم وصل را، حنجر به فریادم رسید

جبرئیل آمد: بخوان، قرآن بخوان، بی‌سر بخوان
منبری از نیزه دیدم سر به فریادم رسید

#علیرضا_قزوه

به میدان می‌برم از شوق سربازی، سر خود را
تو هم آماده کن ای عشق! کم‌کم خنجر خود را

مرا گر آرزویی هست باور کن به جز این نیست
که در تن‌پوشی از شمشیر بینم، پیکر خود را

هوای پر زدن از عالم خاکی به سر دارم
خوشا روزی که بینم بی‌قفس بال و پر خود را

ز دل‌تاریکی باد خزان تا پرده بردارم
به روی دست می‌گیرم گل نیلوفر خود را...

من از ایمان خود یک ذرّه حتی بر نمی‌گردم
تلاوت می‌کنم در گوش نی هم باور خود را

#کریم_رجب_زاده

باز این چه شورش است، مگر محشر آمده
خورشید سر برهنه به صحرا در آمده

آتش به کام و زلفْ پریشان و سرخْ روی
این آفتاب از افقی دیگر آمده

چون روز روشن است که قصدش مصاف نیست
این شاه کم‌سپاه که بی‌لشکر آمده...

بانگ «فَیا سُیُوفُ خُذینی»‌ست بر لبش
خنجر فروگذاشته با حنجر آمده

آورده با خودش همه از کوچک و بزرگ
اصغر بغل گرفته و با اکبر آمده

ای تشنگانِ سوخته‌لب! تشنگی بس است
سر برکنید ساقی آب‌آور آمده

این ساقیِ علم به کفِ بی‌بدیل کیست؟
عطشان در آب رفته و عطشان‌تر آمده...

آتش به خیمه‌های دل عاشقان زده
این آتشی که رفته و خاکستر آمده

آبی نمانده، روزه بگیرید نخل‌ها
نخل امید رفته ولی بی‌سر آمده

جای شریف بوسهٔ پیغمبر خداست
این نیزه‌ای که از همه بالاتر آمده

آن سر که تا همیشه سر از آفتاب بود
امشب به خون نشسته، به طشت زر آمده...

بوی بهشت دارد و همواره زنده است
این باغ گل به چشمت اگر پرپر آمده

بگذار تا دمی به جمالت نظر کنم
هفتاد و دومین گُلِ از خون برآمده!

لب واکن از هم، ای تن بی‌سر، حسین من!
حرفی به لب بیار و ببین خواهر آمده...

#سعید_بیابانکی