شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۵ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: کاروان اسرا» ثبت شده است

خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را
خبر داغ است و در آتش می‌اندازد جگرها را

غروبی تلخ، بادی تلخ‌تر از دور می‌آمد
که خم می‌کرد زیر بار اندوهش کمرها را

به روی روسیاهی یک به یک آغوش وا کردند
همان‌هایی که بر مهمانشان بستند درها را

همان‌هایی که در مسجد پدر را غرق خون کردند
به خون خویش غلطاندند، در صحرا پسرها را


و باد آرام درها را به هم می‌زد، صدا پیچید
که برخیزید اهل کوفه آوردند سرها را...

خبر آمد، سری بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
کسی جز آل پیغمبر ندارد این هنرها را

#سیدعلی_اصغر_صالحی
#حدود_ساعت_سه

ما را نمانده است دگر وقت گفتگو
تا درد خویش با تو بگوییم موبه‌مو

از خار گرچه گرد حرم پاک کرده‌ای
تا شام و کوفه راه درازی‌ست پیش رو

خون، گوشواره‌ها زده بر گوش‌هایمان
صد بغض مانده جای گلوبند در گلو

تنها گذاشتیم تنت را و می‌رویم
اما سر تو همسفر ماست کوبه‌کو

بی‌تاب نیستیم... خداحافظت پدر!
بی‌آب نیستیم... خداحافظت عمو!

#محمدمهدی_سیار
#حق_السکوت

سر به دریای غم‌ها فرو می‌کنم
گوهر خویش را جستجو می‌کنم

من اسیر توام، نی اسیر عدو
من تو را جستجو کوبه‌کو می‌کنم

تا مگر بر مشامم رسد بوی تو
هر گلی را به یاد تو، بو می‌کنم

استخوانم شود آب از داغ تو
چون تماشای آب و سبو می‌کنم

صبر من آب چشم مرا سد کند
عقده‌ها را نهان در گلو می‌کنم

تا دعایت کنم در نماز شبم
نیمه‌شب با سرشکم وضو می‌کنم

هم‌کلامم تویی روز بر روی نی
با خیال تو شب گفتگو می‌کنم

جان عالم تو هستی و دور از منی
مرگ خود را دگر آرزو می‌کنم

#حبیب_چایچیان
#ای_اشک‌ها_بریزید

دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو

من به تو دوخته‌ام دیده، تو بر من، از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو

اُسرا با من و رأس شهدا با تو به نی
چشم تاریخ ندیده‌ست سپاه من و تو

روی تو ماه من و ماهِ تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو

آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من، تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو

هر دو نَستوه چو کوهیم برِ سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو...

«مدّعی خواست که از بیخ کند ریشهٔ ما»
بی‌خبر زآن که غروب است پگاه من و تو

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

آن شب که آسمان خدا بی‌ستاره بود
مردی حضور فاجعه را در نظاره بود

سهم کبوتران حرم، از حرامیان
بالِ شکسته، زخمِ فزون از شماره بود

در سوگ خیمه‌های عطش، زار می‌گریست
مشکی که در کنار تنی پاره پاره بود

زخمی که تا همیشه به نای رباب بود
از شور نینوایی یک گاهواره بود

می‌دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه
انگشتری که همسفر گوشواره بود


از کوچه‌های شب‌زدهٔ کوفه می‌گذشت
پیکی روان به جانب دارالاماره بود

از دشت لاله‌پوش خبرهای تازه داشت
مردی که نعل مرکب او خون‌نگاره بود

فریاد زد: امیر! در آن گرم‌گاه خون
آیینه در محاصره سنگِ خاره بود

خون بود و شعله بود و عطش بود و خیمه‌ها،
در معرض هجوم هزاران سواره‌ بود

خورشید سربریده غروبی نمی‌شناخت
بر اوج نیزه، گرم طلوعی دوباره بود


روزی که رفت این خبر شوم تا به شام
چشم فرشته‌های خدا پرستاره بود

بانگ اذان بلند نمی‌شد ز مأذنی
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود

با ضربه‌ای که حادثه بر طبل می‌نواخت
فریاد «یا حسین» بلند از نقاره بود

راه گریزِ اغلب «قاضی شُریح»‌ها
آن روز در بد آمدن استخاره بود

شهر فریب و وسوسه تا دیرگاه شب
میدان پایکوبی هر باده‌خواره بود

یک لحظه از ترنم شادی تهی نماند
گویی که در تدارک عیشی هماره بود!

تعداد زخم گرچه ز هفتاد می‌گذشت
اما شمار زخم زبان بی‌شماره بود...

#محمدعلی_مجاهدی

#ایستاده_باید_مرد