شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۶ مطلب با موضوع «سایر موضوعات :: شعر انقلاب» ثبت شده است

چرا و چرا و چرا می‌کشند؟
«به جرم صدا» بی‌صدا می‌کشند

بگو تا به کی تا به کی تا به کی
در این کربلا مصطفی می‌کشند؟

نمی‌میری ای نور! ای زندگی!
اگر مرده ‌‌دل‌ها تو را می‌کشند

اگر چه به اصرار و انکارشان
تو را بارها بارها می‌کشند

کنون بذر خورشیدها خون توست
چه باکی اگر شعله را می‌کشند

هوای نفس‌های مایی هنوز
اگر چه تو را بی‌هوا می‌کشند

چنین بوده آیین تاریکشان
که خفاش‌ها روشنا می‌کشند

شکستیم و آغاز روییدنیم
که ما را برای بقا می‌کشند...

شهادت چه جانی به ما داده است
که ما زنده هستیم تا می‌کشند

#علی_داودی

۲۱ دی‌ماه، سالروز شهادت #شهید_احمدی_روشن

امشب از داغی دوباره چشم ایران روشن است
یوسفی رفته‌ست، آری وضع کنعان، روشن است

گرچه در بزم حماسه، هیچ جای گریه نیست
در هجوم شعله‌ها، تکلیف باران، روشن است

باز شمعی کشته شد با دست شب اما هنوز
این شبستان کهن، با نور ایمان روشن است

کی میان ابرهای تیره پنهان می‌شود؟
آسمان ما که با خون شهیدان، روشن است

مصطفی هم رفت، آری! او هم اینجایی نبود
مردهای مرد را آغاز و پایان، روشن است

#میلاد_عرفان_پور

توان گفت که این قافله وا‌می‌ماند
خسته و خُفته از این خیل جدا می‌ماند

این رَهی نیست که از خاطره‌اش یاد کنی
این سفر همرَهِ تاریخ به‌جا می‌ماند

دانه و دام در این راه فراوان اما
مرغِ دل ‌سیر زِ هر دام رها می‌ماند

می‌رسیم آخر و افسانهٔ واماندنِ ما
همچو داغی به ‌دلِ حادثه‌ها می‌ماند

بی‌صداتر زِ سکوتیم، ولی گاهِ خروش
نعرهٔ ماست که در گوشِ شما می‌ماند

بِروید ای دلتان نیمه که در شیوهٔ ما
مرد با هر چه سِتم، هر چه بلا می‌ماند

#محمدعلی_بهمنی

عمری‌ست بی‌قرار، به سر می‌بریم ما
بر این قرار تا نفس آخریم ما

همراز روضه‌ها و نواخوان نوحه‌ها
دمساز سوز سینه و چشم تریم ما

ما را به سر هوای شهیدان بی سر است
از سر گذشته‌ایم چو بر این سریم ما

نام حسین محشر عظمای جان ماست
جان دادگان زنده‌ی این محشریم ما

محشر به پا کنیم به فریاد یا حسین
امروز لشکر شه بی‌لشکریم ما

ما را به دست، پرچم صبر و بصیرت است
با عشق و شور همدم و همسنگریم ما

ما امّت نه دی و اهل حماسه‌ایم
مرد جهاد و همقدم حیدریم ما

حرف ولیّ ماست که «من انقلابی‌ام»
در راه انقلاب ز جان بگذریم ما

با طلحه و زبیر بگویید تا ابد
عمّار وار همنفس رهبریم ما

«اَلفتنةُ أشدُّ مِن القتل» خوانده‌ایم
هرگز ز جرم فتنه‌گران نگذریم ما

با فاتحان بدر ز سازش سخن مگو
امروز رهسپار دژ خیبریم ما

چشم انتظار منتقم آل مصطفی
چشم انتظار معرکه‌ی آخریم ما

#محمدمهدی_سیار

بال پرواز گشایید که پرها باقی‌ست
بعد از این، باز سفر، باز سفرها باقی‌ست

پشت بت‌ها نشود راست پس از ابراهیم
بت‌شکن رفت ولی باز تبرها باقی‌ست

گفت فرزانه‌ای، امروزِ شما عاشوراست
جبهه باقی‌ست، شمشیر و سپرها باقی‌ست

جنگ پایان پدرهای سفر کرده نبود
شور آن واقعه در جان پسرها باقی‌ست

گرچه پیروزی از آن من و تو خواهد بود
شرط‌ها باقی‌ست، اما و اگرها باقی‌ست

«شرط اول قدم آن است که مجنون باشی
در ره منزل لیلی که خطرها» باقی‌ست

نیست خالی دل ارباب یقین از غصه
فتنه‌ها می‌رود و خونِ جگرها باقی‌ست


سخن از فتنه شد و چُرت غزل شد پاره
واژه‌ها دربه در و قافیه‌ها آواره

قصه تلخ است چه تلخ است! بگویم یا نه؟
صبرتان می‌رود از دست! بگویم یا نه؟

شاید از قصه ما خُلق شما تنگ شود!
یا که این گفته خود آغازگر جنگ شود

قصه آن بود که دشمن دهنش آب افتاد
کشتی وحدت ما سخت به گرداب افتاد

آتش فتنه چنان شد که خدا می‌داند
آنقدر دل نگران شد که خدا می‌داند

قصه آن بود که یک طایفه که فتنه از اوست
دوست را دشمن خود خواند، وَ دشمن را دوست

آری آن طایفه خود را ز خدا منفک کرد
روی بر سامری آورد به موسی شک کرد

سامری گفت بیایید به شهرت برسیم
با پرستیدن گوساله به قدرت برسیم

سامری گفت که در شور حکومت شعف است
باید این‌بار به قدرت برسیم این هدف است

آری آن صدرنشینان بنی‌صدر شده
خویش را قدر ندانسته و بی‌قدر شده

گرچه یاران علی بودند سازش کردند
با معاویه نشستند و خوش و بش کردند

نکته‌ها بر لبمان رفت و خریدار نبود
گوش آن طایفه انگار بدهکار نبود

آری آن طایفه می‌گفت: نصیحت کافی‌ست
خسته‌ایم از سخن مفت! نصیحت کافی‌ست

نیست در حافظۀ دهر، زهیر و طلحه
کم بسازید در این شهر، زهیر و طلحه

کم بگویید ز صفین و جمل، این آن نیست
«این همان قصه اسلام ابوسفیان» نیست

داشت آن طایفه هر چند صدایی دیگر
آب می‌خورد ولی فتنه ز جایی دیگر

قصه آن بود که یک طایفه درویش شدند
جانماز آب‌کشان، عافیت اندیش شدند

گاه از این سوی سخن، گاه از آن سو گفتند
هر چه گفتند در  آن‌روز دو پهلو گفتند

خواستند امر نماید به حمیّت مولا
تن دهد باز به امر حکمیّت مولا

همچو امروز پر از فتنه شود فرداها
اُفتد این کار به تدبیر ابوموسی‌ها...

سر این طایفه انگار که در آخور بود
گوششان ظاهراً از حرف و نصیحت پُر بود


الغرض روی سگ فاجعه بالا آمد
خصمِ پنهان شده این مرتبه پیدا آمد

شادمان بود و بسی معرکه‌ داری می‌کرد
دشمن این حادثه را روز شماری می‌کرد

چشم ما در پی این حادثه چون کارون بود
بد به دل راه ندادیم ولی دل خون بود

آه از آن فرقه با اجنبی خودنشناس
گونه‌گون ظاهراً اما سر و ته یک کرباس

مُهر بر لب زده بودند و تماشا کردند
از پس حادثه‌ها چهره هویدا کردند

این جماعت چه شباهت به خمینی دارند؟!
چقدر در دل خود شور حسینی دارند؟!

کوفه کوفه است ولی ترک سفر جایز نیست
که سکوت من و تو وقت خطر جایز نیست

همه گفتند بمان مرتبه پیمایی کن
در همین مکه اقامت کن و آقایی کن

دست کم سمت حوالی وطن هجرت کن
ای عقیق از همه بگذر به یمن هجرت کن

همه گفتند بمان او سخنی دیگر داشت
آن سفر کرده هوای وطنی دیگر داشت

کوچ کرد از وطنش بال و پری پیدا شد
رفت در جاده شتابان، سفری پیدا شد

شب تاریخ پر از قهقهه‌ی غفلت بود
ناگهان عطر دعای سحری پیدا شد

بانگ زد عقل که «اقبالِ» شقایق با اوست
«نعره زد عشق که خونین جگری پیدا شد»

گفت هنگام قیام است سر و جان بازید
سر مَدُزدید اگر فتنه گری پیدا شد

وای اگر اهل بصیرت اُحُد از یاد بَرَند
چون غنیمت زدگان ترک خود از یاد بَرَند

وای اگر مزرعه‌ها سوخته با رعد شود
مُلک ری آفت عُمْرِ عُمَر سعد شود

گفت ای پاکدلان ختم به خیر است این راه
راه بیداریِ صد حر و زهیر است این راه

گفت ای پاکدلان سنت مألوف چه شد
ای جوانان عرب! امر به معروف چه شد

این چنین بود اگر یک شبه رسوا شد خصم
با دو صد دبدبه و کبکبه رسوا شد خصم

این چنین است که ما بیرق و پرچم داریم
هر چه داریم من و تو ز محرم داریم

هر چه داریم از آن مرد شهادت پیشه‌ست
که نماد شرف و عاطفه و اندیشه‌ست

آنکه آموخت به موسی جگران نیل شدن
بر سر ابرهه‌ها جیش ابابیل شدن

بین محراب دعا چون زکریا بودن
در دل طشت زر حادثه یحیی بودن

این چنین بود که ایران همه عاشورا شد
با سر انگشت دعا مُشتِ خیانت وا شد

و حسین بن علی باز به امداد آمد
و چنین بود خدای تو به مرصاد آمد

عبرت آموز ز تاریخ که خائن کم نیست
این هم از عبرت ایوان مدائن کم نیست

و خدا هست و هر آن چیز که از وی باقی‌ست
فتنه خاموش شد اما نهم دی باقی‌ست

#جواد_محمدزمانی

به #شهید_سیدمحمدجواد_شرافت و دیگر شهدای حادثه #هفتم_تیر به خصوص شهید مظلوم #آیت_الله_بهشتی

پرپر شدید، باغ در این غم عزا گرفت
پرپر شدید و باز دل یاس‌ها گرفت

تا لاله‌وار جای شما خاک تیره شد
داغی بزرگ در دل هر غنچه جا گرفت

پرپر شدید، عطر شما را نسیم برد
عطر شما فضای زمین را فرا گرفت

باغی که خونتان به رگ و ریشه‌اش رسید
جانی دوباره یافت، دوباره صفا گرفت

آن شب دوباره جمع شما جمع بود آه
باد خزان وزید و شما را ز ما گرفت

«بوی بهشت می‌رسد»، آوار انفجار
یک‌باره خاک بوی خوش کربلا گرفت

«سرچشمه» غرق خون شد خونی که موج موج
سرچشمه از محرّمِ خون خدا گرفت

هفتاد و سه بهشتی از خاک رد شدید
هفت آسمان ز پای شما بوسه‌ها گرفت

آری بهشت را به بها می‌دهد خدا
با این بهانه بود که جان از شما گرفت

در باغِ ما به یاد شما راست‌قامتان
هفتاد و چند سرو سرافراز پا گرفت

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده