شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۸ مطلب با موضوع «سایر موضوعات :: شعر تعلیمی» ثبت شده است

گر سوى ملک عدم باز بیابى راهى
شاید از سرّ وجودت بدهند آگاهى

تو گر از چاه طبیعت به در آیى بیرون
یوسف مملکت مصرى و صاحب جاهى

در ره مصر حقیقت که هزاران خطر است
نیست چون چاه طبیعت به حقیقت چاهى

تا به زندان تن و بند زن و فرزندى
تو و آزادگى از ماه بود تا ماهى

کنج خلوت بطلب گنج تجلى یابى
دولت معرفت از فقر بجو، نز شاهى

زنگ دل را به یکى قطره اشکى بزدای
به صفا کوش اگر جام جهان بین خواهى

چشمه آب بقا در خور اسکندر نیست
همتى کن که کند خضر تو را همراهى

روى در شاهد هستى کن و چون شمع بسوز
ورنه گر کوه شوى باز نیرزى کاهى

«مفتقر» بنده درگاه ولایت شو و بس
نیست در ملک حقیقت به از این درگاهى

#علامه_محمدحسین_غروی_اصفهانی

آزادگی ز منّت احسان رمیدن است
قطع امید، دست طلب را بریدن است

بحری است زندگی که نهنگش حوادث است
تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدن است

امیّد کام یافتن از روزگار ما
فکر گلاب از گل اختر کشیدن است

سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنۀ دیوار دیدن است

در دور ما، ز خسّت ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدن است

در کوی دوست خاک‌نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیدن است...

#کلیم_کاشانی

ز هرچه غیر یار اَسْتغفرالله
ز بودِ مستعار استغفرالله

دمی کآن بگذرد بی یاد رویش
از آن دم بی‌شمار استغفرالله

سرآمد عمر و یک ساعت ز غفلت
نگشتم هوشیار استغفرالله

جوانی رفت، پیری هم سرآمد
نکردم هیچ کار، استغفرالله

نکردم یک سجودی در همه عمر
که آید آن به‌کار استغفرالله

خطا بود آنچه گفتم وآنچه کردم
از آن‌ها اَلفرار، استغفرالله

ز کردار بدم صد بار توبه
ز گفتارم، هزار استغفرالله

شدم دور از دیار یار اى «فیض»
منِ مهجورِ زار استغفرالله

#فیض_کاشانی

ای که عمری‌ست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهی‌ست

لیک آن‌گونه ره که قافله‌اش
ساعتی اشکی و دمی آهی‌ست

منزلش آرزویی و شوقی‌ست
جرَسش ناله‌ی شبانگاهی‌ست

ای که هر درگهیْت سجده‌گه ا‌ست
در دل پاک نیز، درگاهی‌ست

از پی کاروان آز مرو
که درین ره، به هر قدم چاهی‌ست

سال‌ها رفتی و ندانستی
کآنکه راهت نُمود، گمراهی‌ست

قصه‌ی تلخی‌اش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی‌ست

بد و نیک من و تو می‌سنجند
گر که کوهی و گر پر کاهی‌ست

عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و کاهی‌ست

تو عَسَس باش و دزد خود بشناس
که جهان، هر طرف کمین‌گاهی‌ست...

چه عجب، گر که سود خود خواهد
همچو ما، نفْس نیز خودخواهی‌ست

به رهش هیچ شحنه راه نیافت
دزد ایام، دزد آگاهی‌ست

با شب و روز، عمر می‌گذرد
چه تفاوت که سال یا ماهی‌ست

به مراد کسی زمانه نگشت
گاه رِفقی و گاه اکراهی‌ست

#پروین_اعتصامی

هر که راه گفتگو در پرده‌ی اسرار یافت
چون کلیم از «لَن تَرانی» لذت دیدار یافت

از بلند و پست عالم شکوه «کافر نعمتی» است
تیغ، این همواری از سوهان ناهموار یافت

گر سَبُک سازی چو شبنم از علایق خویش را
می‌توان در پیشگاه خاطر گل، بار یافت

گاه در آغوش گل، گه در کنار آفتاب
شبنمی بنگر چه‌ها از دیده‌ی بیدار یافت!

صیقل آیینه‌ی گردون صفای خاطر است
می‌شود تاریک عالم، سینه چون زنگار یافت

هر چه از عمر گرامی صرف در غفلت شود
می‌توان یک صبحدم در مُلک «استغفار» یافت

شبنم از شب‌زنده‌داری بر سر بالین یافت
«صائب» از خورشید، شمع دولت بیدار یافت

#صائب_تبریزی
#دیوان_صائب_تبریزی

پیری رسید و مستی طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمّل رطل گران گذشت

وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که ازین خاکدان گذشت

در راه عشق، گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت

حبّ الوطن نگر که ز گل چشم بسته‌ایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت

طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همّتی که از سر عالم توان گذشت

مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
کان سر که خاک راه شد از آسمان گذشت

بی دیده راه اگر نتوان رفت، پس چرا
چشم از جهان چو بستی ازو می‌توان گذشت؟

بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
گویم کلیم با تو که آن هم چه‌سان گذشت:

یک روز صرف بستن دل شد به آن و این
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت

#کلیم_کاشانی

دل آگاه ز تن فکر رهایی دارد
از رفیقی که گران است جدایی دارد

منزل ماست که چون ریگِ روان ناپیداست
ورنه هر قافله‌‏اى راه به جایى دارد

نیست ممکن که ز کارش گرهی باز شود
رهنوردی که غمِ آبله‌پایی دارد

دردِ درمان طلبی‌هاست که بى‌درمان است
ورنه هر درد که دیدیم دوایى دارد

مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشهٔ چشم
خواب راحت نکند هر که صفایى دارد

این که از لغزش مستانه نمى‌‏اندیشد
مى‌‏توان یافت که دل تکیه به جایى دارد...

گر نسازد به ثمر کام جهان را شیرین
سرو آزادهٔ ما دست دعایی دارد

#صائب_تبریزی
#دیوان_صائب_تبریزی

روزها فکر من این است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم؟

مانده‌ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا؟
یا چه بوده ست مراد وی از این ساختنم؟

خرّم آن روز که پرواز کنم تا بر‍‍ِ دوست
به امید سر کویش، پَر و بالی بزنم

کیست آن گوش، که او می‌شنود آوازم؟
یا کدامین که سخن می‌نهد اندر دهنم

من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم
آنکه آورد مرا، باز برد تا وطنم

مرغ باغ ملکوتم، نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته‌اند از بدنم

#مولوی
 #تسبیح_اشک