شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۰ مطلب با موضوع «قالب :: دوبیتی» ثبت شده است

به یک عشق معمایی قسم خورد
به راز یک شکیبایی قسم خورد
خدا «والعصر» گفت و از سر شوق
به آن روزی که می‌آیی قسم خورد

#سیدحبیب_نظاری

فراتر از تمام نام‌هایی
نسیم دل‌کش الهام‌هایی
عدالت، عشق، یک‌رنگی، کرامت
رسولِ بهترین پیغام‌هایی

#سیدحبیب_نظاری

تن فرزند بهر مادر آمد
اگر او رفت با پا، با سر آمد
گلم از عشق، آتش داشت در دل
ولی از او فقط خاکستر آمد

#علی_انسانی

بیا با اشک‌های ما وضو کن
جهان را با نگاهی زیر و رو کن
تو که سنگ صبور اهل دردی
کمی بنشین و با ما گفت‌وگو کن

#سیدحبیب_نظاری

کجا گل‌های پرپر می‌فروشند؟
شهادت را مکرر می‌فروشند؟
دلم در حسرت پرواز پوسید
کجا بال کبوتر می‌فروشند؟

#سیدحبیب_نظاری

دل می‌برد از گنبد خضرا شالش
آذین شده کربلا به استقبالش
از جاده‌ی اربعین می‌آید یک صبح
می‌آید و یک قافله دل دنبالش

#حامد_اهور


دل ما و غم سرخ حسینی
دوباره ماتم سرخ حسینی
سوار پر خروش دادگستر
بیا با پرچم سرخ حسینی

#سیدحبیب_نظاری


چون دید فراز نی سرش را خورشید
بر خاک تن مطهرّش را خورشید
آرام حریر نور خود را گسترد
پوشاند برهنه‌پیکرش را خورشید

#محمدعلی_مجاهدی

امام عشق را ماه منیری
وفاداران عالم را امیری
دو دستت گرچه افتادند بر خاک
به خاک‌افتادگان را دست‌گیری

دوباره تشنگی‌ها پا نگیرد
دل ما و دل دریا نگیرد
در این بی‌تکیه‌گاهی یا اباالفضل!
خدا دست تو را از ما نگیرد

عطش را با نگاه آورده بودند
دلی سرشار آه آورده بودند
تمام کودکانِ تشنه آن روز
به دست تو پناه آورده بودند

برادر با برادر دست می‌داد
برای بار آخر دست می‌داد
چه احساس قشنگی ظهر آن روز
به عباس دلاور دست می‌داد!

برادر! مشک آوردم برایت
برو، ای جاری تا بی‌نهایت
تمام باغ خشکیده‌ست بشتاب
خدا پشت و پناه دست‌هایت!

علم را بر زمین بگذارم، اما...
تو را دست خدا بسپارم، اما...
به چشمم تیر زد آن قوم ای عشق!
که دست از دیدنت بردارم اما...

شبیه غنچه می‌پژمرد و می‌رفت
تبر پشت تبر می‌خورد و می‌رفت
بدون دست هم سقّاترین بود
به دندان مشک را می‌برد و می‌رفت

بگو بغض مرا پرپر کند مشک
غم دست مرا باور کند مشک
به دندان می‌برم اما خدایا  
لبانم را مبادا تر کند مشک

چو گل پژمردی و لب تر نکردی
تبرها خوردی و لب تر نکردی
در اوج تشنگی، یک مشت دریا
به دندان بردی و لب تر نکردی

به آن گل‌های پرپر بوسه می‌زد
به روی سینه با هر بوسه، می‌زد
به قرآن؟ نه، برادر داشت انگار
به دستان برادر بوسه می‌زد

خودش می‌رفت، اما دست‌هایش...
رقم زد عشق را با دست‌هایش
به روی خاک افتادند، اما
نیفتادند از پا، دست‌هایش

هزاران چشم تر داریم از این دست
به دل، خونِ جگر داریم از این دست
دل ما خیمه‌ای چشم‌انتظار است
چگونه دست برداریم از این دست!

#سیدحبیب_نظاری
#از_این_دست

من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
مپرس از من چرا دلتنگ هستم
دلم بین در و دیوار مانده

#میلاد_عرفان_پور