شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۴ مطلب با موضوع «قالب :: غزل‌مثنوی» ثبت شده است

...من زائر نگاه توام از دیار دور
آن ذره‌ام که آمده تا پیشگاه نور

در نام تو چه حس غریبی نهفته است
در نام تو چه خاطره‌ها می‌شود مرور

آقا غریب هستی و وقت سرودنت
حسی غریب در دل من می‌کند ظهور

من هم غریب مثل تو یا ایها الغریب
من کی صبور مثل تو یا ایها الصبور

با تو چقدر ماهیتم فرق می‌کند
مانند ایستادن شب در حضور نور

در پیشگاه آینه مرد مقربی
تو بضعة الرسولی و ریحانة النبی

ای نور روشنای دل و خانهٔ نبی
ای جایگاه عرشی تو شانهٔ نبی

روح تو آسمان نه که هفت آسمان کم است
نور تو ابتدای جهان، روح عالم است

از قلب تو ندیده‌ام آقا رحیم‌تر
از بخشش و کرامت دستت کریم‌تر

حاتم به دست بخشش تو بوسه‌ها زده است
نزد فقیر بر لب تو نه نیامده است...

سنگ صبور، مأمن غم‌ها و دردها
ای خانه ات پناه همه کوچه گردها

صلحت حماسه‌ای‌ست که با روضه توام است
صلحت چقدر آینه‌دار محرم است

باید شناخت صبر و شکیبایی تو را
باید گریست یک دهه تنهایی تو را

در لحظه لحظه زندگی تو غم است، آه
غربت همیشه با دل تو توام است، آه

هر لحظهٔ تو بوده نشان از غریبی‌ات
وای از غم دل تو، امان از غریبی‌ات

هر روز شهر بر غمت افزود وای من
دشنام بود و نام علی بود وای من

عمری غریب بوده ولی صبر کرده‌ای
مانند لحظه‌های علی صبر کرده‌ای

شیعه همیشه داشته داغی وسیع را
داغ وسیع غربت تلخ بقیع را

یک قطعه خاک وسعت یک غربت مدام
یک قطعه خاک مدفن چار آسمان امام

یک قطعه که شنیدن آن گریه‌آور است
آن قطعه‌ای که مدفن مخفی مادر است

شیعه همیشه داشته داغی وسیع را
داغ وسیع غربت تلخ بقیع را

در این هجوم درد و غم و داغ بی‌امان
صبری دهد خدا به دل صاحب‌الزمان

#سیدمحمدرضا_شرافت

بسته است همه پنجره‌ها رو به نگاهم
چندی‌ست که گم گشته‌ی در نیمه‌ی راهم

حس می‌کنم آیینه‌ی من تیره و تار است
بر روی مفاتیح دلم گرد و غبار است

از بس که مناجات سحر را نسرودم
سجاده‌ی بارانی خود را نگشودم

پای سخن عشق دلم را ننشاندم
یعنی چه سحرها که ابوحمزه نخواندم

ای کاش کمی کم کنم این فاصله‌ها را
با خمسه عشر طی کنم این مرحله‌ها را

بر آن شده‌ام تا که صدایت کنم امشب
تا با غزلی عرض ارادت کنم امشب

ای زینت تسبیح و دعا زمزمه‌هایت
در حیرتم آخر بنویسم چه برایت

اعجاز کلام تو مزامیر صحیفه است
جوشیده زبور از دل قرآن به دعایت

در پرده‌ی عشاق تو یک گوشه نشسته است
صد حنجره داوود در آغوش صدایت

از بس که ملک دور و برت پر زده گشته است
"پیراهن افلاک پر از عطر عبایت"

تنها نه فقط آینه در وصف تو حیران
باشد حجرالاسود، الکن به ثنایت

من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم
عالم شده سجاده و افتاده به پایت

#سیدحمیدرضا_برقعی

سیلاب می شویم و به دریا نمی‌رسیم
پرواز می‌کنیم و به بالا نمی‌رسیم

این بال‌ها شبیه وبالند، اَبترند
وقتی به سیر عالم معنا نمی‌رسیم

این چشم‌های خیس و تهی‌دست شاهدند
بی‌تو به جلوه‌زار تماشا نمی‌رسیم

تا بی‌کرانه‌های حضور الهی‌ات
پر می‌کشیم روز و شب اما نمی‌رسیم

باشد اگر تمام جهان زیر پایمان
حتی به خاک پای تو مولا نمی‌رسیم

این حرف‌ها نشانه‌ی تقصیر فهم ماست
حیران شدن میان صفات تو سهم ماست

دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!
از مرز عقل‌های زمینی فراتری

ای بی‌کرانه! نامتناهی‌ست وصف تو
آئینه‌ی صفات الهی‌ست وصف تو

مبهوت جلوه‌های جلالت کمیت‌ها
کی می‌رسد به درک کمال تو بیت‌ها

ای باشکوه از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانه‌ی عرض ارادت است

هفت آسمان به درک حضورت نمی‌رسد
خورشید تا کرانه‌ی نورت نمی‌رسد

محراب را که عرصه‌ی معراج می‌کنی
جبریل هم به گرد عبورت نمی‌رسد

چشم مدینه محو سلوک دمادمت
بوی بهشت می‌وزد از خاک مقدمت

عمری کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشم‌های مسیحا شدیم و بعد

مثل نسیم در‌به‌در کوچه‌ها شدیم
تا با شمیم احمدی‌ات آشنا شدیم

ای مظهر فضائل پیغمبر خدا
آئینه‌ی شمایل پیغمبر خدا

شایسته‌ی سلام و تحیّات احمدی
احیا کننده‌ی کلمات محمدی

نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست

قرآن همیشه آینه‌ی تو انیس توست
تفسیر بی‌کران معانی حدیث توست

قلبش هزار چشمه‌ی نور و معارف است
هر کس به آیه‌ای ز مقام تو عارف است

روشن ترین ادلّه‌ی علمی‌ست سیره‌ات
وقتی که حجّتند به عالم عشیره‌ات

هر کس که تا حضور تو راهی نمی‌شود
علمش به‌جز زیان و تباهی نمی‌شود

هر قطره که به محضر دریا نمی‌رسد
سرچشمه‌ی علوم الهی نمی‌شود

بی‌بهره است از تو و انفاس قدسی‌ات
اندیشه‌ای که نامتناهی نمی‌شود

جابر شدن، زُراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمی‌شود

فردوس دل اسیر خیال تو می‌شود
آئینه محو حسن جمال تو می‌شود

دریاب با نگاه رحیمت دل مرا
وقتی که بی‌قرار وصال تو می‌شود

یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بی‌کرانه‌ی ملکوتت ببر مرا

سائل کنار ساحل لطفت چگونه است
دستان با سخاوت دریا نمونه است

من را که مبتلای خودت می‌کنی بس است
اصلاً مرا گدای خودت می‌کنی بس است

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد
دلبسته‌ی خدای خودت می‌کنی بس است

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه
شایسته‌ی دعای خودت می‌کنی بس است

شبهای جمعه سمت مدینه که می‌بری
دلتنگ کربلای خودت می‌کنی بس است

مولا! برای ما دو سه خط از سفر بگو
از کاروان خسته و چشمان تر بگو

روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت‌آسمان به قافله‌ای سایه‌بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها
خورشید بود، همسفر نیزه‌دارها

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

گلزخم‌های سلسله یادت نمی‌رود
هرگز غروب قافله یادت نمی‌رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی

#یوسف_رحیمی

با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
 
عطر بهشت در نفست موج می‌زند
حالا دگر تو بانوی خلدبرین شدی
 
زهرا که رفت دلخوشی از خانه رفته بود
تو آمدی و این همه شورآفرین شدی
 
بی‌شک برای مادری زینب و حسین
شایسته‌ای که فاطمه‌ی دومین شدی...

با خود دوباره خاطره‌ها را مرور کن
از روزهای خوب مدینه عبور کن
 
این روزها که خاطره‌ها همدمت شدند
تنها انیس قلب پر از ماتمت شدند
 
چندی‌ست پاره‌های دلت رفته‌اند آه
تو مانده‌ای و نم‌نم این اشک گاه‌گاه
 
با قلب تو حکایت هجران چه‌ها نکرد
یک لحظه هم تو را غم و غربت رها نکرد
 
تنگ غروب بود و دلت ناگهان گرفت
مانند چشم ابری تو آسمان گرفت
 
پر شد ز عطر سیب غریبی هوای شهر
پیچید بوی پیرهنی در فضای شهر
 
مثل نسیم کوچه به کوچه خبر وزید:
مادر بیا که قافله‌ی کربلا رسید
 
یک شهر چشم منتظر و اشک بی‌امان
برگشته است از سفر عشق کاروان
 
برگشته با تلاطم اشک و خروش آه
دارد هزار خاطره از دشت و خیمه‌گاه
 
تو می‌رسی و روضه هم آغاز می‌شود
بغض از گلوی خاطره‌ها باز می‌شود
 
هرکس نشسته گوشه‌ای و روضه‌خوان شده
اما سکینه با دل تو همزبان شده
 
هم‌ناله با دو چشم ترت، حرف می‌زند
از جای خالی پسرت حرف می‌زند:
 
یادش بخیر لحظه‌ی شیرین گفتگو
یادش بخیر زمزمه‌های عمو عمو
 
یادش بخیر دیده‌ی بیدار کربلا
شب‌ها صدای پای علمدار کربلا
 
یادش بخیر مشک و علم در دو دست او
آرامش تمام حرم در دو دست او
 
در چشم‌هاش عشق و نجابت خلاصه بود
او ترجمان شور و شکوه و حماسه بود
 
سقای عشق و آب و ادب بود ماه تو
نام‌آور تمام عرب بود ماه تو
 
داغ تو تازه‌تر شده با حرف‌های او
وقتش شده تو روضه بخوانی برای او
 
رو می‌کنی به او که فدایت سکینه جان
جانم فدای حُجب و حیایت سکینه جان
 
شاید نگاه توست به قدّ خمیده‌ام
یا این‌که شرم می‌کنی از اشک دیده‌ام
 
دیگر شکسته قامت ام‌البنین، بخوان
از روضه‌های ماه من ای نازنین، بخوان
 
نام‌آوران به شوکت او بُرده‌اند رشک
در علقمه چه شد که به دندان گرفت مشک؟
 
از چشم خون گرفته برایم سخن بگو
از ماجرای تیر سه‌شعبه به من بگو
 
آخر چگونه بر سر ماهم عمود؟... آه
دستی مگر به پیکر سقا نبود؟... آه
 
شرمنده‌ام ز روی تو و مادرت رباب
شرمنده‌ام اگر نرسیده به خیمه آب
 
قلب مرا ولی تو رها از ملال کن
آرام جان من! پسرم را حلال کن


#یوسف_رحیمی