شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۴۷ مطلب با موضوع «قالب :: قصیده» ثبت شده است

شراره می‌کشدم آتش از قلم در دست
بگو چگونه توان برد سوی دفتر دست؟

قلم که عود نبود آخر این چه خاصیتی است
که با نوشتن نامت شود معطر دست؟

حدیث حسن تو را نور می‌برد بر دوش
شکوه نام تو را حور می‌برد بر دست

چنین به آب زدن، امتحان غیرت بود
وگرنه بود شما را به آب کوثر دست

چو دست برد به تیغ، آسمانیان گفتند
به ذوالفقار مگر برده است حیدر دست؟

برای آن که بیفتد به کار یار، گره
طناب شد فلک و دشت شد سراسر دست

چو فتنه موج زد از هر کران و راهش بست
شد اسب، کشتی و آن دشت، بحر و لنگر دست

بریده باد دو دستی که با امید امان
به روز واقعه بردارد از برادر دست

فرشته گفت: بینداز دست و دوست بگیر
چنین معامله‌ای داده است کم‌تر دست

صنوبری تو و سروی، به دست حاجت نیست
نزیبد آخر بر قامت صنوبر دست...

گرفت تا که به دندان، ابوالفضایل مشک
به اتفاق به دندان گرفت لشکر دست

هوای ماندن و بردن به خیمه، آب زلال
اگر نداشت، چه اندیشه داشت در سر، دست؟

مگر نیامدن دست از خجالت بود
که تر نشد لب اطفال خیل و شد تر، دست

به خون چو جعفر طیار بال و پر می‌زد
شنیده بود شود بال، روز محشر، دست

حکایت تو به ام‌البنین که خواهد گفت
و زین حدیث، چه حالی دهد به مادر دست؟

به همدلی، همه کس دست می‌دهد اول
فدای همت مردی که داد آخر دست

در آن سموم خزان آن‌قدر عجیب نبود
که از وجود گلی چون تو گشت پرپر دست

به پای‌بوس تو آیم به سر، به گوشه‌ی چشم
جواز طوف و زیارت دهد مرا گر دست

نه احتمال صبوری دهد پیاپی پای
نه افتخار زیارت دهد مکرر دست...

#ابوالفضل_زرویی_نصرآباد

آن شب که باغ حال و هوای دعا گرفت
هر شاخه‌ای قنوت برای خدا گرفت

شعر علیل و واژه‌ی بی‌اشتهای آن
با اشک‌های شوق تشرف شفا گرفت

در گرگ و میش صبح، در انبوه خیر و شر
دل بیدلانه حالت خوف و رجا گرفت

امّا پس از طلوع فراگیر آفتاب
بی‌اختیار دامن مهر تو را گرفت!

مهر تو شرح روشن اشراق ناب بود
خورشید با تبسّم تو روشنا گرفت

عالم قرار بود پس از تو شود خراب
مهرت قدم نهاد که عالم بقا گرفت

با فطرت اویس دل آمد به سوی تو
از عطر مصطفای وجودت صفا گرفت

باغ از شکوفه هر سحر احرام شوق بست
اذن طواف در حرم کربلا گرفت

بی شک سراغ رایحه‌ی گیسوی تو را
حافظ هزار بار ز باد صبا گرفت!

با شوق تو مشارق الهام جلوه کرد
با عطر تو عوالم ایجاد پا گرفت

دیدم چگونه شاهد بزم شهود شد
آن عاشقی که رخصت «یا لیتنا» گرفت!


از داغ تو که در دل افلاک جا گرفت
آدم به ناله آمد و خاتم عزا گرفت

فیض عظیم با «وَ فَدَیناهُ» موج زد
این جام را خلیل به لطف شما گرفت

حتی پیامبر به پیامت امید داشت
آن روز که تو را به سر شانه‌ها گرفت

عمّان درست گفت: خدا در دم نخست
وقتی که امتحان ز همه اولیا گرفت

قلب تو بیشتر ز همه درد و داغ خواست
جانِ تو بهتر از همه جام بلا گرفت

ای دم به دم حماسه! ببخشا که شعر من
از حد گذشت و حال و هوای رثا گرفت

در حیرتم «کمیت» چگونه میان شعر
از دشمنان خون خدا خونبها گرفت؟!

«آنان که در مقام رضا آرمیده‌اند»
دیدند دعبل از چه امامی قبا گرفت

من در خور عطای شما نیستم ولی
باید دهان شاعرتان را طلا گرفت

وقتی خروش کرد که «باز این چه شورش است»
آری، چه شورشی که جهان را فرا گرفت...

#جواد_محمدزمانی

آن مقتدا که هستی دارد قوام از او
خورشید و ماه نور گرفتند وام از او

آن پنجمین امام که معصوم هفتم است
دارد حریم کعبه ی دین احترام از او

دریا شکاف علم و یقین «باقرالعلوم»
ماهی که شرمگین شده بدر تمام از او

او باغبان علم و فضیلت شد و به جاست
آن گلشنی که یافته فیض مدام از او

گل های باغ معرفت و بوستان علم
دارند رنگ و جلوه گری هر کدام از او

روشن چراغ دانش و بینش ز نور اوست
دارد حیاتِ علم و فضیلت دوام از او

دانش به حُسن مطلع او گفت آفرین
بینش رسیده است به حُسن ختام از او

بطحا شده است باغ بهشت از ولادتش
یثرب شده است روضۀ دارالسلام از او

در گردش مدار، فروغ امید را
منظومه های عشق گرفتند وام از او

تا رهنمای خلق شود در ره نجات
بالله گرفته بود خدا التزام از او

قولش هماره قول رسول کریم بود
شد جلوۀ حدیث نبی مستدام از او

این آفتاب عشق که سوی دمشق رفت
گفتی گرفت روشنی روز شام از او

بزم هشام بود به شام و گمان نبود
دعوت کند به «سَبق رِمایه» هشام از او

هر چند عذر خواست ز پرتاب تیر و خواست
تا حکم انصراف بگیرد امام از او

اما هشام بر سخن خود فشرد پای
تیر و کمان گرفت امام همام از او

تیر و کمان گرفت و هدف را نشانه رفت
تا ضرب شست بنگرد و اهتمام از او

فضل و بزرگواری آن مظهر گذشت
راضی نشد که خصم شود تلخ کام از او

تیر نخست چون به هدف کارگر فتاد
پروانه یافتند یکایک سهام از او

می دوخت تیر را به دل تیر در هدف
بود از خدای نصرت و سعی تمام از او

آماج تیر شد چو هدف شد بر آسمان
تجلیل بی مبالغۀ خاص و عام از او

این است رهبری که بهر لحظه قدسیان
در عرش می برند به تقدیس نام از او

همراه اوست عطر شهیدان کربلا
خیزد هنوز رایحه آن قیام از او

«جابر» سلام ختم رُسل را به او رساند
با گوش جان شنید جواب سلام از او

از سعی او گرفته صفا، مروه و صفا
بر جای مانده حرمت بیت الحرام از او

از صد هزار بوسه‌ی خورشید خوشتر است
خال سیاه کعبه و یک استلام از او

اصحاب معرفت به ادب گرد آمدند
باشد که بشنوند حدیث و پیام از او

گوهرفشان به خدمت او طبع «حمیری» است
شعر «کمیت» یافته قدر و مقام از او

در ساحل غدیر ولایت نشسته اند
آنان که چون «فُضیل» گرفتند جام از او

رو تشنگی بجوی «شفق» گر امید توست
جامی ز حوض کوثر و شرب مدام از او

#محمدجواد_غفورزاده

دختر خورشید و ماه، زهره زهرا
آن که کرامات او گذشته ز احصا

هم شرفش بگذرد ز عرش الهی
هم نسبش می‌رسد به سید بطحا

زهره مخوانش که گشته زهره کنیزش
دخت مخوانش که گشته اُمّ أبیها

سنگ صبورش نبی راضی مرضی
محرم رازش علی عالی اعلا

تربت پاکش نهان ز دیده مردم
چون شب قدری نهفته در سه شب احیا

گر نود و نه بُود اسامی باری
هست یکی زین میانه اعظم و عظمی

از پی دستاس توست چرخش گردون
زینت نعلین توست گنبد مینا

سوره کوثر به نام توست مزین
آیه تطهیر شد ز نام تو معنا

ره نبَرَد در بهشت روز قیامت
هر که تو بر نامه‌اش نکرده‌ای امضا

حبّ تو جنت شده‌ست و بغض تو دوزخ
ای به قیامت معاندان تو رسوا

سوی تو آید نبی به روز تحدی
سمت تو گردیده قبله لیلة‌الأسرا

کیست به غیر از تو با علی مترادف 
غیر علی کیست با تو همسر و همتا

روزه گرفت و سه بار نان خودش را
داد به درویش مستمند ز تقوا

خیر طلب می‌کند ز فرط محبت
در حق همسایگان ز قادر یکتا

قدر تو همسایگان کجا بشناسند
حیف طلا که کنی‌ش خرج مطلّا

در حد ما نیست مدح نام تو کردن
مدح تو گوید مگر خدای تعالی

ما نتوانیم حق وصف تو گفتن
با همه کرّوبیان عالم بالا
 
#محمدرضا_طهماسبی

زبان چگونه گشایم به مدح تو مادر
که بی وضو نتوان خواند سوره کوثر

زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند
زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟

چه شاعرانه خداوند آفریده تو را
تو را به کوری چشمان آن «هو الأبتر»

خدا به خواجه لولاک داده بود ای کاش
هزار مرتبه دختر اگر تویی دختر

چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی
تو را به دست خدا می‌سپرد پیغمبر

علی‌ست دست خدا و علی‌ست نفس نبی
علی قیام و قیامت، علی علی حیدر

عروسی پدر خاک بود و مادر آب
نشسته‌اند دو دریا کنار یکدیگر

شکوه عاطفه‌ات پیرهن به سائل داد
چنان که همسر تو در رکوع انگشتر

همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست
چنان که وصله چادر برای تو زیور

یهودیان مسلمان ندیده‌اند آری
از این سیاهی چادر دلیل روشن‌تر

حجاب، روی زمین طفل بی‌پناهی بود
تو مادرانه گرفتی‌ش تا ابد در بر

میان کوچه که افتاد دشمنت از پا
در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر

کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایه آن چادر است این کشور

به هوش باش و از این  دست دوستی بگذر
به هوش باش که از پشت می‌زند خنجر

به این خیال که مرصاد تیغ آخر بود
مباد این که نشینیم گوشه سنگر

بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد
در آن رکاب نباشم سیاهی لشگر

بدا به حال من و خوش به حال آن که شده‌ست
شهید امر به معروف و نهی از منکر

خدا گواه که چون فاطمه نمی‌خواهیم
حکومتی که نباشد در آن علی رهبر

رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه می‌رسد آخر

#سیدحمیدرضا_برقعی

دختر فکر بکر من، غنچه لب چو وا کند
از نمکین کلام خود حق نمک ادا کند

طوطى طبع شوخ من گر که شکر شکن شود
کام زمانه را پر از شکر جان‌فزا کند

بلبل نطق من ز یک نغمه عاشقانه‏‌اى
گلشن دهر را پر از زمزمه و نوا کند

خامه مُشک‌ساى من گر بنگارد این رقم
صفحه روزگار را مملکت ختا کند

مطرب اگر بدین نمط ساز طرب کند گهى
دائره وجود را جنت دلگشا کند

شمع فلک بسوزد از آتش غیرت و حسد
شاهد معنى من از جلوه دلربا کند

وهم به اوج قدس ناموس اله کى رسد؟
فهم که نعت بانوى خلوت کبریا کند؟

ناطقه مرا مگر روح قُدُس کند مدد
تا که ثناى حضرت سیده نسا کند

فیض نخست و خاتمه نور جمال فاطمه
چشم دل از نظاره در مبدأ و منتهى کند

صورت شاهد ازل معنى حسن لم یزل‏
وهم چگونه وصف آیینه حق نما کند

مطلع نور ایزدى مبدأ فیض سرمدى‏
جلوه او حکایت از خاتم انبیا کند

بسمله صحیفه فضل و کمال معرفت
بلکه گهى تجلى از نقطه تحت «با» کند

دائره شهود را نقطه ملتقى بود
بلکه سزد که دعوى «لو کشف الغطا» کند

حامل سر مستمر حافظ غیب مستتر
دانش او احاطه بر دانش ماسوى کند

عین معارف و کم بحر مکارم و کرم
گاه سخا محیط را قطره بى‌بها کند

لیله قدر اولیا، نور نهار اصفیا
صبح جمال او طلوع از افق علا کند

وحى نبوتش نسب، جود و فتوتش حسب
قصه‏اى از مروتش سوره «هل اتى» کند

دامن کبریاى او دسترس خیال نى
پایه قدر او بسى پایه به زیر پا کند

لوح قدر به دست او کلک قضا به شست او
تا که مشیت الهیه چه اقتضا کند

در جبروت، حکمران، در ملکوت، قهرمان‏
در نشئات «کن فکان» حکم به «ما تشا» کند

عصمت او حجاب او عفت او نقاب او،
سِرِّ قِدَم حدیث از آن ستر و از آن حیا کند

نفحه قدس بوى او جذبه انس خوى او
منطق او خبر ز «لا یَنطِقُ عَن هَوى» کند

قبله خلق، روى او، کعبه عشق کوى او
چشم امید سوى او تا به که اعتنا کند

«مفتقرا» متاب رو از در او به‌هیچ سو
زآن‌که مس وجود را فضه او طلا کند

علامه شیخ #محمدحسین_غروی_اصفهانی

علی که بی گل رویش، جهان قوام نداشت
بدون پرتو او، روشنی دوام نداشت
 
اگر به حرمت این خانه‌زاد کعبه نبود
سحاب رحمت حق، بارش مدام نداشت
 
سوادِ چشم علی را اگر نمی‌بوسید
به راستی حَجَرُالاَسوَد استلام نداشت
 
قسم به عشق و محبّت، پس از رسول خدا
وجود هیچ‌کس این قدر فیض عام نداشت
 
علی مقیم حرم‌خانه‌ی صبوری بود
که داشت منزلت و دَعوِی مقام نداشت
 
اگرچه دست کریمش پناه مردم بود
و هیچ روز نشد شب، که بار عام نداشت
 
چشیده بود علی، طعم تنگدستی را
که غیر نان و نمک سفره‌اش طعام نداشت
 
اگرچه بود زره بر تن علی بی‌پشت
اگرچه تیغه‌ی شمشیر او نیام نداشت
 
به بردباری این بت شکن، مدینه گریست
که داشت قدرت و تصمیم انتقام نداشت
 
اگرچه باز نکردند لب به پاسخ او
علی، مضایقه از گفتن سلام نداشت
 
علی، عدالت مظلوم بود و تنها ماند
دریغ، امّت او شرم از آن امام نداشت
 
به باغ وحی جسارت نمود گلچینی
که از مروّت و مردی نشان و نام نداشت
 
شکست حرمت و گم شد قداست حرمی
که قدر و قرب کم از مسجدالحرام نداشت
 
شدند آتش و پروانه آشنا، روزی
که شمع سوخت ولی فرصت تمام نداشت
 
کسی وصیّت او را نخواند یا نشنید
که آفرین به بلندای آن پیام نداشت
 ااا
تو آرزوی علی بودی ای گل یاسین!
دریغ و درد که این آرزو دوام نداشت
 
حضور فصل خزان را به چشم خود دیدی
که با تو فاصله بیش از سه چارگام نداشت
 
در آن فضای غم‌انگیز فضّه شاهد بود
که غنچه طاقت غوغا و ازدحام نداشت
 
چرا کنار تو نشکفته پرپرش کردند
مگر شکوفه‌ی آن باغ احترام نداشت
 
شفق نشست به خون تا همیشه وقتی دید
«نماز نافله خواندی ولی قیام نداشت»

#محمدجواد_غفورزاده