شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲ مطلب با موضوع «قالب :: مثنوی» ثبت شده است

علی آن شیر خدا شاه عرب
الفتی داشته با این دل شب

شب ز اسرار علی آگاه است
دل شب محرم سرالله است

شب شنیده ست مناجات علی
جوشش چشمه عشق ازلی

اشکباری که چو شمع بیزار
می‌فشاند زر و می‌گرید زار

دردمندی که چو لب بگشاید
در و دیوار به زنهار آید

کلماتی چو دُر آویزه گوش
مسجد کوفه هنوزش مدهوش

فجر تا سینه آفاق شکافت
چشم بیدار علی خفته نیافت

روزه داری که به مهر اسحار
بشکند نان جوین در افطار

ناشناسی که به تاریکی شب
می‌برد شام یتیمان عرب

پادشاهی که به شب برقع پوش
می‌کشد بار گدایان بر دوش

تا نشد پردگی آن سر جلی
نشد افشا که علی بود علی

شاهبازی که به بال و پرِ واز
می‌کند در ابدیت پرواز

شهسواری که به برق شمشیر
در دل شب بشکافد دل شیر

عشقبازی که هم آغوش خطر
خفت در خوابگه پیغمبر

آن دم صبح قیامت تاثیر
حلقه در شد از او دامنگیر

دست در دامن مولا زد در
که علی بگذر و از ما مگذر

شال شه واشد و دامن به گرو
زینبش دست به دامن که مرو

شال می‌بست و ندایی مبهم
که کمربند شهادت محکم

پیشوایی که ز شوق دیدار
می‌کند قاتل خود را بیدار

ماه محراب عبودیت حق
سر به محراب عبادت منشق

می‌زند پس لب او کاسه شیر
می‌کند چشم اشارت به اسیر

چه اسیری که همان قاتل اوست
تو خدایی مگر ای دشمن دوست

در جهانی همه شور و همه شر
ها عَلیٌ بَشرٌ کَیفَ بَشَر

شبروان مست ولای تو علی
جان عالم به فدای تو علی

 #سیدمحمدحسین_شهریار
#فصل_شهادت

روزه‌هایم اگرچه معیوب است
رمضان است و حال من خوب است

رمضان است و من زلالم باز
صاحب روزی حلالم باز

می‌زند موج بی‌کران در من
پهنه در پهنه آسمان در من

چشم‌هایم ندیدنی را دید
رمضان است و من پر از خورشید

الفتی پاک با سحر دارم
تشنه‌ی لحظه‌های افطارم

رمضان است و گفتنم هوس است
«راز از تو شنفتنم هوس است»

از تو ای با من آشنا! از تو
از تو ای مهربان خدا! از تو

ای خدایی که جود آوردی
از عدم در وجود آوردی

ای خدایی که هستی‌ام دادی
حرمت حق‌پرستی‌ام دادی

ای سؤالِ مرا همیشه جواب
ای سبب! ای مسبِّب! ای اسباب!

پیش پایم همیشه روشن باش
با توام من، تو نیز با من باش

در نگاهم، گناه می‌جوشد
تو نپوشی کسی نمی‌پوشد

با من ای مهربان، مدارا کن
گره از کار بسته‌ام وا کن...

رمضان است و ماه نیمه‌ی بدر
شب تقسیم زندگی، شب قدر

شب قدر است و من همان تنها
دورم از هی‌هی و هیاهوها

نیست قرآن برابرم امشب
دست مولاست بر سرم امشب

ای خدای بزرگ بنده‌نواز
خالق لحظه‌های راز و نیاز

می‌چکد شور تو در آوایم
می‌زنی موج در دعاهایم

شب قدر است و می‌کنی تقسیم
برسان سهم دوستان یتیم

سهم من چیست؟ بندگی کردن
پاک و پاکیزه زندگی کردن

بار من ای یگانه سنگین است
سبُکم کن که سهمِ من این است

شب اِحیا  تو با منی، آری
من بخوابم اگر، تو بیداری

لطف داری به دست کوتاهم
می‌دهی آنچه را که می‌خواهم

ای خدا ای خدای پنهان، فاش
هم در این‌جا تو را ببینم کاش

تا بمیرم زلال و دل‌بیدار
مرگ من را به ‌دست من بسپار

بسپارش به من به آگاهی
تا بمیرم چنان که می‌خواهی

بعد یک عمر خون دل خوردن
مطّلع کن مرا شب مردن

ای خدا ای خدای نومیدان
زنده‌ی تا همیشه جاویدان

ای سزاوار گریه و خنده
مهربانِ هماره بخشنده

پاک‌بازم اگر چه گم‌راهم
از تو غیر از تو را نمی‌خواهم

بار تشویش از دلم بردار
وَ قِنا ربّنا عذاب النّار

شب قدر است و من چنین بی‌تاب
اِفتَتِح یا مفتّح الابواب...

#مرتضی_امیری_اسفندقه
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

ای زندۀ نماز و شهید دعا علی
ای جلوۀ جمال تو نور خدا علی

نقشی نشسته در نفس پاک همدلی‌ست
نام تو این همیشه‌ترین آشنا علی

گل کرد با طراوت دست تو ذوالفقار
در مردخیز حادثه «لافتی»، علی

غیر از نبی، تو را به که پیوند جان و تن؟
غیر از خدا، تو را به چه کس اعتنا، علی؟!

قهر تو پشت فتنه شکست و سر نفاق
تیغ تو کرد حق عدالت، ادا علی

شیعه، چهارفصل وجودش بهار توست
در امتداد سبزترین لحظه‌ها علی

گلخانه‌ای که در نفس جان شیعه است
بوی غدیر می‌دهد و کربلا، علی

شاید بهانه‌ای‌ست به دیدار تو، بهشت!
ورنه کم است مهر تو را این‌بها، علی!

صد کوفه دست عاطفه بر سفره تو بود
وین راز سر به مهر نشد بر ملا، علی

چرخ بخیل، دست کریمت ستود و دید
نان تو را به سفره هر بی‌نوا، علی

«آشفته» دل به تار خیال تو بسته‌ام
با مرگ هم نمی‌کنم این رشته، وا علی...

#جعفر_رسول_زاده
#فصل_شهادت

علی آن صبح صادق، آن شب قدر
علی شرح «اَلَم نَشرَح لَک صَدر»

علی، آن مظهر یکتا پرستی
علی، روح حیات و جان هستی

علی آیینۀ وحی نبوّت
فروغ دیدۀ عدل و مروّت

زنی را دید روزی در گذرگاه
نهان در پرده‌ای از حسرت و آه

به دوش خود فکنده مشک آبی
نگاه او سؤال بی‌جوابی

چو دریا موج زن، چون چشمه در جوش
چو نی با ناله همدست و هماغوش

حدیث از ماجرای خویش می‌کرد
شکایت با خدای خویش می‌کرد

که یارب! من روانی خسته دارم
ولی پیوندِ با غم بسته دارم

غم و اندوهم از اندازه بیش است
دلم خلوت نشینِ داغ خویش است

بهارم رویش درد است، یا رب!
گلم پاییز پرورد است، یارب!

شکسته سنگ غربت شیشه‌ام را
صبوری سوخت برگ و ریشه‌ام را

چرا صد داغ بر این دل بماند؟
علی از حال ما غافل بماند؟

تو روشن کن غم آبادِ دلم را
تو بِستان از علی داد دلم را!


زن غمدیده با خود عالمی داشت
نهان در سینه اش بذر غمی کاشت

علی چون موج از این توفان بر آشفت
به او نزدیک شد آهسته و گفت:

که بگذر از علی، لطف و کرم کن
به درگاه الهی شکوه کم کن

علی، گیرم نشد همداستانت!
به جای او منم بر آستانت

مده آزارِ خود زین بیش، مادر!
به من ده ظرف آبِ خویش مادر!

که من چون سایه همراه تو هستم
بود سررشتۀ آهت به دستم

چو با او از سر رأفت سخن گفت
به سقّایی خود او را پذیرفت

علی همراه او بی‌تاب می‌رفت
به دوش افکنده مشک آب می‌رفت

زنِ دل خسته چون مهر و وفا دید
ز مرد رهگذر صدق و صفا دید

روان شد سوی منزل با همان حال
سبک‌سِیْر و سبکبار و سبکبال

دعا می‌کرد مرد رهگذر را
همان صاحبدل صاحب نظر را


قدم در ره چو با آن مرد حق زد
کتاب خاطراتش را ورق زد:

که بر روی خوشی در بسته‌ام من
پرستویم، ولی پربسته‌ام من

شکوهِ شادی‌ام از یاد رفته‌ست
سر و سامان من بر باد رفته‌ست

«در آن مدّت که ما را وقت خوش بود»
فلک کی این همه مظلوم کُش بود؟

مرا تا سایۀ همسر به سر بود
بساط زندگانی مختصر بود

دریغ! از کف، گرامی گوهرم رفت
به استقبال دشمن، شوهرم رفت

جوانمرد و مجاهد، آهنین عزم
به فرمان علی شد عازم رزم

کمربند جهادش را گره زد
شرار از دل گرفت و بر زره زد

به میدان رو نهاد و ترک سر گفت
به رنگِ ارغوان در دشت خون خفت

به خون رنگین چو دیدم جامه اش را
سحر خواندم شهادت‌نامه اش را

من اکنون بی‌نوایی دل به دستم
تهیدستی بدون سرپرستم

خبردار از خزانِ من نسیم است
نصیبِ این صدف دُرّ یتیم است

نه شب دارم از این اندیشه نه روز
غم جانکاه دارم، آهِ جان سوز

مرا چون شعله، در هم پیچ کردند
امید شادی‌ام را هیچ کردند

فلک را چیست رسم عهد بستن؟
نمک خوردن نمکدان را شکستن!

به دست و بال ما پیچید ایّام
گل امّید ما را چید ایّام

گره زد گرچه دست غم به کارم
به یارب‌های خود امّیدوارم

علی را پاسِ حرمت گرچه بر ماست
خدا بین من و او حکم‌فرماست

در این گفت و شنودِ حسرت آلود
که در روح علی توفان به پا بود

نمایان شد سواد خانه از دور
چه خانه، کلبه‌ای بی‌رونق و نور

امیر مؤمنان مولی الموالی
رها در هالۀ آشفته حالی

امانت را به آن آزرده جان داد
که آهش آسمانها را تکان داد

چو کم کم آشنای راز گردید
شکسته دل به منزل باز گردید


چنان آن روز غم در او اثر کرد
که شب را با پریشانی سحر کرد

سپیده آرزوی سر زدن داشت
علی را دل، هوای پر زدن داشت

مهیّا ظرفی از خرما و نان کرد
توکّل بر خدای مهربان کرد

گرفت آن بارِ سنگین را به شانه
روان در کوی و برزن تا نشانه

رسید و حلقه بر در کوفت چندی
به گوش آمد نوای مستمندی

که در این سایه روشن، پشتِ در کیست
علی گفتا: کسی جز رهگذر نسیت

همان یاری‌گر و همراه دوشم
که اندوهِ تو دارد سر به گوشم

به شوق بندۀ حاجت روایی
فراهم کَرده‌ام برگ و نوایی

به مهمانی پذیرا باش ما را
ببخشاید خدایت کاش ما را!

قدم در خانه چون بگذاشت مولا
حدیث نفس با خود داشت مولا

صفا بخشید باغ لاله‌ها را
گرفت از او سراغ لاله‌ها را

ز احوال یتیمان پرس و جو کرد
به مژگان زخم دل‌ها را رفو کرد

چو آهنگ نوازش ساز فرمود
به نرمی غنچۀ لب باز فرمود

که از این رهگذر بشنو بشارت
ز من فرمانبری از تو اشارت

برآنم من که در یاری بکوشم
چو رود و چشمه برخیزم، بجوشم

زنِ مسکین که احسان و کرم دید
ز رحمت سایبانی در حرم دید

دلش می‌خواست کارش ساده گردد
بگفتا: تا خمیر آماده گردد

مرا چندین کبوتر همنشین است
تمنّایی که دارم از تو این است

که باشی شمع این جمع پریشان
به دلجویی بپرسی حال ایشان

یتیمان مرا سرگرم داری
که خویی چون بنفشه نرم داری


علی، خیل یتیمان را پدر بود
ولی این جا، دل و دستی دگر بود

علی، آن عشق و ایمان را تجسّم
نشسته بر لبش نقش تبسّم

نشست آن جا به رسم دلنوازی
گرفت آن بی‌نوایان را به بازی

یکی را جا به روی دوش خود داد
یکی را گرمی از آغوش خود داد

یکی را با محبّت رو به رو کرد
یکی را مثل گل بوسید و بو کرد


یکی را لقمه‌ای خرما و نان داد
یکی را جرعه‌ای آبِ روان داد

یکی خوشدل به آب و دانۀ او
یکی بنهاد سر بر شانۀ او

علی از شوق، دل را لب به لب کرد
از آن ایتام، حلیّت طلب کرد

و با هر گوهرِ اشکی که می‌سفت
به گوش کودکان آهسته می‌گفت:

اگر دیر آمدم، تأخیر کردم
اگر غافل شدم، تقصیر کردم

وگر بُردم من از خاطر شما را
عزیزان! بگذرید از من، خدا را!


خمیر آماده شد باز آمد آن زن
سوی خلوتگه راز آمد آن زن

بگفتا دارم اینک خواهش از تو
یتیم از من، تنورِ آتش از تو

به پا خیز و برافراز آذرخشی
که بر دل‌های ما گرما ببخشی

تنور خانه را تا آتش افروخت
علی شمع وجود خویش را سوخت

چو گرما در وجود او اثر کرد
علی با خویشتن این نغمه سر کرد:

که ای نفس علی، داد از تغافل!
چرا باید بسوزد خرمن گل؟!

چرا از یاد بردی لاله‌ها را!
چرا نشنیدی این غمناله‌ها را!

چرا نیلوفری شد یاس این باغ
چرا نشکفته ماند احساس این باغ

چرا از بی‌دلان مهجور ماندی؟!
چرا از بی‌نوایان دور ماندی؟!

نبخشد گر تو را عفو الهی
سزای آتشی، خواهی نخواهی!

سزای توست تلخی و مرارت
بسوز ای دل! بچش طعم حرارت

بسوز، ای آشنای روح پرور!
بسوز، ای سینۀ اندوه پرور!

علی گرم صفای جان و دل بود
از آن باغ و از آن گل‌ها خجل بود

خدا را با دلی پر درد می‌خواند
به عذر آن که غفلت کرد می‌خواند


در این سوز و گدازِ  ای‌دل ای‌دل
زن همسایه وارد شد به منزل

نگاهش با علی چون رو به رو شد
تواضع کرد و در حیرت از او شد

به صاحب خانه گفت این غفلت از چیست
نمی‌دانی مگر این میهمان کیست؟

بهار معرفت، گلزار بینش
معمای کتاب آفرینش

دلیل روشن یکتاپرستی
شگفت آور ترین اعجاز هستی

ولایش شرط توحید من و توست
نگاهش نور امّید من و توست

گرفته نخل عصمت ریشه از او
فروزان، مشعلِ اندیشه از او

تولایش گلِ باغ یقین است
امیر ما، امام المتّقین است!


زنِ دل خسته گفت ای وای، ای وای!
چو برق آسیمه سر برخاست از جای

سرشک از دیده چو باران فرو ریخت
وجود خویش را در پای او ریخت

غمش همرنگِ غم‌های علی شد
سرش خاکِ قدم‌های علی شد

میان گریه‌هایِ های‌هایش
هم آوای نیستان شد نوایش

که بر این ذرّه، ای خورشید رخشا!
ببخشای و ببخشای و ببخشا!

فروغ مهر تو پرتو فکن بود
ز غفلت پرده پیش چشم من بود

خدا را! سوختم من، ساختم من
علی را دیدم و نشناختم من

قصور از تو نشد، تقصیر من بود
گناهِ آهِ بی‌تأثیر من بود

«به تقصیری که از حد بیش کردم
خجالت را شفیع خویش کردم»

«ندارد فعل من آن زورِ بازو
که با فضل تو گردد هم ترازو»

اگر کوه دلم آتش فشان شد
پر از اندوهِ بی‌نام و نشان شد

اگر مژگان من گلچین شد از اشک
اگر چشمم بلورآجین شد از اشک

اگر آزردی و رنجیدی از من
خطا و ناسپاسی دیدی از من

اگر حرفی زدم، از بی‌کسی بود
اگر بد گفتم، از دلواپسی بود

سرافرازا! غمت از آن من باد
بلاگردانِ جانت، جان منِ باد

تو خود سرچشمه‌ای انوار حق را
فروزان کن دل و جان «شفق» را

که در آفاق، عشقت پر بگیرد
شراب از ساقیِ کوثر بگیرد

#محمدجواد_غفورزاده
#فصل_شهادت

ای علوی ذات و خدایی صفات
صدرنشین همه کائنات

سید سالار شباب بهشت
دست قضا و قلم سرنوشت

زادهٔ طوبی و بهشت برین
نور خدا در ظلمات زمین

علت غائیِ همه ممکنات
عمر ابد داده به آب حیات

پاک‌ترین گوهر نسل بشر
از همه خوبان جهان خوبتر

جد تو پیغمبر نوع بشر
جن و ملک بر قدمش سوده سر

آینهٔ پاک که نور خدا
تابد از این آینه بر ماسوا

باب تو سر سلسله اولیاست
چشم پر از نور خدا مرتضاست

مادر تو دخت پیمبر بود
آیه‌ای از سوره کوثر بود

پرده‌نشین حرم کبریا
فاطمه آن زُهرهٔ زهرای ما

عاشق کل، حضرت سلطان عشق
 خون خدا شاه شهیدان عشق

با تو ز یک گوهر و یک مادر است
ظل خدائی توأش بر سر است

آینهٔ ذات محمد نما
حُسن خدایی حسن مجتبی

نام حسن روی حسن خو حسن
نور خدا چارمی پنج تن

آیهٔ تطهیر به شأن شماست
حکم شما امر اولی الامر ماست

سینهٔ سینای شما طور وحی
نور شما شاخه‌ای از نور وحی

در رمضان ماه نشاط و سرور
ماه دعا ماه خدا ماه نور

نور فشان شد ز دو سو آسمان
در دو افق تافت دو خورشید جان

وحی خدا از افق ایزدی
نور حسن از افق احمدی

مُشک و گلابی به هم آمیختند
در قدح اهل ولا ریختند

این رمضان از تو شرف یافته
نور تو بر جبههٔ او تافته

نیمه ماه رمضان عزیز
گیسوی مشکین تو شد مشک‌بیز

نور خدا تافت در آن روی ماه
خاصه از آن چشم به دشت سیاه

سرخی گل عکس گل روی توست
ظلمت شب سایهٔ گیسوی توست

روز که خورشید درخشان صبح
سر زند از چاک گریبان صبح

ای رخ تو در رمضان بدر ما
هر سر موی تو شب قدر ما

بعد علی شاخص عترت تویی
وارث میراث نبوت تویی

مصلحت ملت اسلام و دین
کرد تو را گوشهٔ عزلت نشین

ملت اسلام که پاینده باد
مشعل توحید که تابنده باد

هر دو رهین خدمات تواند
شکر گذارنده ذات تواند

تا ابد ای خسرو والا مقام
بر تو و بر دین محمد سلام

کلک «ریاضی» که گهر ریز شد
زان نظر مرحمت‌آمیز شد

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی
#دیوان_ریاضی_یزدی

بى سر و سامان توام یا حسین
دست به دامان توام یا حسین‏

عاقبت این عشق هلاکم کند
در گذر کوى تو، خاکم کند

تربت تو، بوى خدا مى‌‏دهد
بوى حضور شهدا مى‏‌دهد

مشعر حق! عزم منا کرده‌‏اى
کعبه‌ی شش‌گوشه بنا کرده‌‏اى‏

تیر، تنت را به مصاف آمده‌ست
تیغ، سرت را به طواف آمده‌‏ست‏

بر سرِ نى، زلف رها کرده‏‌اى
با جگر شیعه چها کرده‌‏اى؟!

باز که هنگامه برانگیختى
بر جگر شیعه نمک ریختى‏

حجّ تو هر چند که تأخیر داشت
لکن هفتاد و دو تکبیر داشت‏

آرى هفتاد و دو لبّیک گو
عزم وضو کرده به خون گلو

اینان هفتاد و دو قربانى‌‏اند
کز اثر باده تو، فانى‌‏اند

همنفسان! حجّ حسینى کنید
پیروى از راه خمینى کنید

حجّ حسینى، سفرى سرخ بود
احرامش، بال و پرى سرخ بود

حجّ حسینى، سفر کربلاست
نیّت آن غربت و رنج و بلاست‏...
 
#محمدرضا_آقاسی

می‌نویسم سر خط نام خداوند رضا
شعر! امروز بپرداز به لبخند رضا

آنکه با آمدنش آمده محشر چه کسی ست؟
از تو در آل نبی با برکت‌تر چه کسی ست؟

آنکه از آمدنش عشق بیان خواهد شد
«عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد»

آسمان! از سر خورشید تو خواب افتاده؟
یا که از چهره‌ی این طفل نقاب افتاده؟

آسمان از نفسش یک شبه منظومه نوشت
روزی شعر مرا حضرت معصومه نوشت

عدد سائل این خانه زیاد است امروز
شعر وارد شده از باب جواد است امروز

باز با لطف رضا کار من آسان شده است
کاظمین دلم امروز خراسان شده است

دوست دارم که بگردم حرم مولا را
بوسه باران کنم از یاد تو پایین پا را

بنویسید که تقویم بهاری بشود
روز او روز پسر نامگذاری بشود

خالق از دفتر توحید جناس آورده
جهل این قوم چرا چهره شناس آورده؟

شک ندارم که از این حیله‌ی ابترمانده
رو سپیدی‌ست که بر چهره‌ی کوثر مانده

به رضا طعنه زدن جای تأسف دارد
گر چه یعقوب شده، مژده‌ی یوسف دارد

این جوان کیست که معنای قیامت شده است
سند محکم اثبات امامت شده است

گندمی باشد اگر رخ نمکش بیشتر است
با پیمبر صفت مشترکش بیشتر است

این جوان کیست که سیمای پیمبر دارد
بنویسید رضا هم علی اکبر دارد

اهل‌بیت آینه‌ی بی‌مَثَل قرآنند
این جوان کیست که از خطبه‌ی او حیرانند؟

نسل در نسل، شما مایه‌ی ایمان منید
من نفس می‌کشم از اینکه شما جان منید...

آخر شعر من از قلب هدف می‌گذرد
کاظمین تو هم از راه نجف می‌گذرد

تا ز مولا ننویسیم ادب کامل نیست
چون که بی‌نام علی ماه رجب کامل نیست

یا علی یا اسدالله عنان دست تو است
جلوه کن باز یدالله جهان دست تو است

#مجید_تال

ای بهشت آرزوهای علی
ای دو چشمت دین و دنیای علی

شام غم را پرتوِ اُمّیدِ من
کوکب من، ماه من، خورشید من!

ای نچیده گل زِ رویت آفتاب
وی ندیده شب، شبِ مویت به خواب

در دل هر ذرّه، نور مِهر تو
مِهر هم، سایه‌نشینِ چهر تو

یک نگاهت بِه ز صد خُلد بَرین
نی، که یک ایمای تو خُلدآفرین!...

خانۀ ما گرچه از خِشت است و گِل
خشت روی خشت نَه، دل روی دل

آستانش، آسمانِ آسمان
سقف، بالاتر ز بام کهکشان

پایۀ دیوار آن، بر طاق عرش
وز پَرِ خود عرشیان آورده فرش

خاک آن را، شُسته آب سلسبیل
گَرد آن را رُفته، بال جبرئیل

ناودان‌ریزش، بِه از ماءِ مَعین
بوریایش، گیسوانِ حور عین

روشنی زین خانه دارد، نور هم
روزَنَش، بُرده سبق از طور هم

کی به سینا پای، موسی می‌گذاشت
گر سُراغِ خِشتی از این خانه داشت

«لَنْ تَرانی» بوده زین سینا جدای
رفته از این خانه، هر کس تا خدای

هر تنی جان و، ز جان جانانه‌تر
هر گُهر از آن گُهر، دُردانه‌تر

دخترانت بانوان مریم‌اند
هر دو در عِزّت عَلم در عالم‌اند

تا تو هستی قبلۀ کاشانه‌ام
کعبه می‌گردد به گِرد خانه‌ام...

رو بدین سو دارد از هر سو، بهشت
تا بگیرد از تو رنگ و بو بهشت

خانۀ ما گُلبنِ صدق و صفاست
فاش ‌گویم خانۀ عشق خداست

نورها از پرتو روبند توست
آفتاب خانه‌ام لبخند توست...

ای تبسّم، آرزومند لَبَت
ای سحر، مست از مناجات شَبَت

گو بگردانند روی از من همه
دوست تا زهراست، گو دشمن همه!

گو به آن، کز تیغ من در واهمه‌ست
ذوالفقارم جوهرش از فاطمه‌ست

#علی_انسانی

ای بهشتِ قُربِ احمد، فاطمه!
لیلةالقدر محمد، فاطمه!

ای، خدا مشتاقِ یارب یاربت
ای، سلام انبیا بر زینبت

عالم خاکی، محیط غربتت
آفرینش، گشته گم در تربتت

کاروانِ دل، روان در کوی تو
قبله جان محمد، روی تو

مشعل شب‌های احیای علی
نقش لبخندت مسیحای علی

خلق عالم، سائل و روزی‌خورت
لیف خرما وصله‌های چادرت

ای سه شب بی‌قوت و، از قوت تو سیر
هم یتیم و هم فقیر و هم اسیر

وحی، بی ایثار تو کامل نشد
هل اتی، بی نان تو نازل نشد

آن که خاک مقدمش جان همه،....
گفت: جان من، فدای فاطمه!

ای که در تصویر انسان زیستی
کیستی تو؟ کیستی تو؟ کیستی؟

فوق هر تعریف و هر تفسیر هم
پاک‌تر از آیه تطهیر هم

ای سجود آورده بر پای تو سر
ای خدا هم از نمازت مفتخر

مرتضی را محو صحبت کرده ای
غرق در دریای حیرت کرده ای

مدح تو کی با سخن کامل شود
وحی باید بر قلم نازل شود

آسمانی‌ها مسلمان تواند
بنده مقداد و سلمان تواند

آنچه هست و نیست فیض عام توست
خوش‌ترین ذکر امامان، نام توست

از نبی تا حضرت مهدی، همه
ذکرشان یا فاطمه یا فاطمه

ای گدا با کوه غم، خرسندِ تو
حلِّ صد مشکل ز گردن‌بندِ تو

ای مهار ناقه ات زلف عفاف
پیرهن بخشیده در شام زفاف

شمع جمع اهل محشر چهر توست
مُهر هر پرونده مُهر مِهر توست

جز تولای تو دست آویز نیست
بی تو رستاخیز، رستاخیز نیست

دست‌گیر خلق در محشر تویی
منجی و بخشنده و داور تویی

محشر از فیض تو گلباران شود
عفو، مشتاق گنه‌کاران شود

صحنه محشر همه پابست توست
اختیار نار و جنت دست توست

مِهر تو روز قیامت هستِ ماست
ریشه‌های چادرت در دست ماست

روز محشر کار ما با فاطمه‌ست
نقش پیشانی ما یا فاطمه‌ست

بی‌کسیم و جز تو ما را نیست کس
روز وانفسا تو را داریم و بس

از کرامت بر جبین ما همه
ثبت کن «هذا محبُ الفاطمه»...

#غلامرضا_سازگار

باز به من راه سخن باز شد
طایر اندیشه به پرواز شد

تا که کند سیر، مقامات را
مدح کند،‌ مادر سادات را

گر، نه مدد از نظرِ وی رسد
خامه به طوف حرمش کی رسد؟

اختر تابنده‌ بُرج شرف
گوهر رخشنده‌ دُرج شرف

مایه‌ فخریه‌ خیرالبشر
دوستی و دشمنی‌اش، خیر و شر

ریزه خور سفره او، اولیا
در بَر او بر سَرِ پا، انبیا

روح  نُبی ، جان نبی، ذات دین
کشته شده بر سرِ اثبات دین
ااا
در شرف و عفاف، الگو تویی
 به بانوان، بزرگ بانو تویی

به بی‌قرین ، نیست قرین تو کَس
و گر کسی هست، علی هست و بس!

بود به دستور خدای اَحد
که مصطفی به دست تو، بوسه زد

جن و ملک، کمینه خیل توأند
خلق، عوالم به طُفیل توأند

حُب تو، شیرازه‌ اُمّ الکتاب
سایه‌نشینِ مِهر تو، آفتاب

مقدم تو داده به خاک، اعتبار
فرش کند از تو به عرش، افتخار

هم ز سَران، خود پسرانت سَرند
هم، همه مفتخر زِ تو مادرند

در صف محشر، چو رسد گام  تو
محشر دیگر شود از نام  تو

به‌گاه غم ذکر امامان، همه
فاطمه، یا فاطمه، یا فاطمه

دامن تو، حسین، می‌پرورَد
آن‌که دل خدای هم می‌برَد

فضه‌ تو، معلم عالمی
که دارد از یَم کمالت نَمی

خانه‌ تو گلبُن عشق و عفاف
به گِرد آن کعبه بوَد در طواف

صبر تو را  نداشت ایوب، هم
اشک تو را نریخت یعقوب، هم

عبادت و خدمت تو، متصل
دسته‌ دستاس ز دستت خجل

چشم ملَک، محو نماز شبت
گوش فلک، به نغمه‌ یارَبت

#علی_انسانی