شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۸ مطلب با موضوع «قالب :: چارپاره» ثبت شده است

کوه آهسته گام برمی‌داشت
پیکر آفتاب بر دوشش
مثل آتشفشان خاموشی
کوه بود و غرور خاموشش

کوه می‌رفت و پا به پایش نیز
کاروان کاروان غم و اندوه
کوه می‌رفت و بر زمین می‌ماند
یک دماوند ماتم و اندوه

وقت آن بود تا در آن شب سرد
خاک مهمان آفتاب شود
وقت آن بود سقف سنگی شب
خم شود، بشکند، خراب شود

کوه با آفتاب نیمه شبش
سینۀ خاک را چراغان کرد
دور از آن چشم‌های نامحرم
عشق را زیر خاک پنهان کرد

ماه از کوه چهره می‌دزدید
تاب آن دشتِ گریه‌پوش نداشت
کوه سنگین و خسته برمی‌گشت
آفتابی به روی دوش نداشت

کوه می‌رفت و پشت نخلستان
با دلی داغدار گم می‌شد
کوه می‌رفت و خانۀ خورشید
در مِهی از غبار گم می‌شد

#سعید_بیابانکی

من به پابوسی تو آمده‌ام
شهر گلدسته‌های رنگارنگ
شهر قم، آشیان آل الله
شهر علم و دیانت و فرهنگ

گنبد دلگشای تو از دور
در میان مناره‌ها پیداست
امتداد حضور آینه‌ها
در نگاه ستاره‌ها پیداست
 
آه بانو، بگیر دست مرا
که به جز تو مرا پناهی نیست
می‌توان با تو تا خدا کوچید
کز حرم تا بهشت راهی نیست
 
در پگاهی که با دو دست نیاز
به ضریحت دخیل می‌بندم
پر و بال دعای خود را من
به پر جبرئیل می‌بندم
 
بس که شب‌ها ستاره می‌شمرم
آسمانی شده‌ست دامن من
گر گناه است عاشقی کردن
گنه عالمی به گردن من
 
قطعه‌ای از بهشت خوب خدا
آشکارا به منظر حرم ست
طائر پرشکسته دل ما
تا همیشه کبوتر حرم ست

#محمدعلی_مجاهدی

#آسمانی‌ها


یاد و خاطره #شهید_علم_الهدی
و حماسه‌سازان #هویزه گرامی باد!

شب آخر هنوز یادم هست
خیمه زد عطر سیب در سنگر
خیمه تاریک شد، وَ این یعنی
روضه‌خوان گفت از شب آخر

گفت: این راه و این سیاهی شب
عشق، چشمان خویش را بسته‌ست
ما سحر قصد آسمان داریم
از زمین راه کربلا بسته‌ست

خشک می‌شد گلوی او کم‌کم
روضه‌خوان تشنه بود در باران
یک نفر استکان آب آورد
السلام علیک یا عطشان

استکان را بلند کرد، ولی
عکس یک مشک روی آب افتاد
مشک لرزید و محو شد کم‌کم
اشک سید که توی آب افتاد


نفست گرم روضه‌خوان! آن شب
دل به دریای آن نگاه زدی
دم گرفتی میان خون خودت
چه گریزی به قتلگاه زدی

#سیدحمیدرضا_برقعی

صبح صادق که می‌دمد دل من
سر خوش از بادۀ حضور شود
از تماشای جلوه‌زار پگاه
مثل آیینه غرق نور شود

نغمۀ آسمانی توحید
می‌شود در فضا طنین‌انداز
می‌پرد باز پلک دل که: خدا
کرده درهای آسمان را باز

می‌وزد از مناره عطر اذان
سمتِ این بارگاه نورانی
دل من با فرشتگان خدا
می‌پرد در فضای روحانی

به نماز ایستاده مُلک و مَلَک
اقتدا می‌کنم به حضرت او
جانم از شوق دوست سرشار است
دلم از گرمی محبّت او

آسمان و زمین به گاه قنوت
با من «أمّن یجیب» می‌خواند
فارغ از خویش و فارغ از عالم
دل من از حبیب می‌خواند

بیشتر از همیشه صحن و رواق
از شمیم حبیب سرشار است
حرمش بوی کربلا دارد
بس‌که از عطر سیب سرشار است

رنگ و بوی حسین را دارد
فطرت پاک او اگر حسنی‌ست
از فروزنده گوهرش پیدا‌ست
که تبار عقیق او یمنی‌ست...

در مدارش به گردش آورده‌ست
آفتاب وِلا سه اختر را
قدر او، حُرمت دگر بخشید
«حمزه» و «طاهر» و «مطهّر» را

از سه خورشید، نور می‌گیرد
حرم با شکوه این وادی
حجّت هشتم و امام نهم
وز عنایات حضرت هادی

طائر پر شکستۀ ‌دل من
شده عمری کبوتر حرمش
مهرش از جان ما مبادا دور
وز دل ما جدا مباد غمش

#محمدعلی_مجاهدی

تقدیم به شهدای اربعینی حله
که خوزستان یک اربعین است داغدار آن‌هاست

بالا گرفت شعله‌ی طغیان و
آتش گرفت باغچه‌ای، باغی
سر باز کرد کینه‌ی شیطان و
از نو نشست بر دل ما داغی

یک کاروان به شوق زیارت رفت
اهل شهود بود و شهید آمد
از کربلای حله به خوزستان
یک کاروان شهید جدید آمد

در سوگ پر کشیدنشان این خاک
هرچند داغدارتر از قبل است
اما به یمن خون شهیدانش
حالا پر افتخارتر از قبل است

اینان شکوه غیرت تاریخند
اینان بزرگ قافله‌ی دهرند
اینان که آسمان شده مأواشان
آری ستارگان همین شهرند...

همپای کشتگان منا هستند
این دو گروه کشته‌ی یک راه‌اند
انبوه زائران حسین آری
بی‌شک مهاجران«الی الله»اند

ما سرسپردگان حسینیم و
مرد دفاع از حرم دینیم
ما وارثان خون شهیدانیم
حاشا که از مبارزه بنشینیم

تا کفر و شرک هست جهادی هست
درس حسین و ارث امام این است
آغاز کار شام و عراق است و
پایان کار فتح فلسطین است

#سیدمحمدمهدی_شفیعی

زخم من کهنه زخم تو تازه
زخمی پنجه‌های بی‌رحمیم
بین ما وجه مشترک کم نیست
حرف هم را چه خوب می‌فهمیم

گر چه این روزها تن اسلام
زخمی از تیغ مارقین دارد
متحد می‌شویم و می‌بینند
خشم ما آه آتشین دارد

باز خورشید عشق می‌تابد
این دعا...نه...یقین قلب من است
صلح و آزادی و غرور و شرف
همه در سایه‌ی یکی شدن است

صبح آن روز را تصور کن
که جهان زیر چتر قدرت ماست
شرق تا غرب هم‌صدا... همدل
این همان وعده و قرار خداست

صبح آن روز را تصور کن
که فلسطین دوباره آزاد است
دل فرزندهای شام و عراق
فارغ از رنج و مرثیه، شاد است...

این شعار و خیال باطل نیست
بغض یک امت است...می‌دانی؟
امت واحده‌ست غایت ما
با دلی قرص و عزم طوفانی

نقشه‌ی راهمان بصیرت ماست
تکیه‌گاه همیم، پس غم نیست
قبله، قرآن، پیامبر، دین، اسم
بین ما وجه مشترک کم نیست

خواب شوم نفاق را باید
دل بیدارمان به هم بزند
سرنوشت تمام دنیا را
یکدلی‌هایمان رقم بزند

شب ما رنگ فجر خواهد داشت
پیشتازان جاده‌ی سحریم
آخر قصه‌ی من و تو یکی‌ست
هر دو در انتظار یک نفریم

#محمدجواد_الهی_پور

دم به دم تا همیشه قلب پدر
با نفس‌های تو هماهنگ است
روز و شب قاصدک خبر می‌داد
دل بابا برای تو تنگ است

تو تمام وجود بابایی
او ولی از وجود خود دور است
بی‌تو هر لحظه قطره در قطره
اشک او دانه‌های انگور است

چه فراقی خدا! که از وصفش
دل واژه، دل قلم خون است
لحظه لحظه نفس نفس بی‌تو
دم او زهر و بازدم خون است

می‌نویسم ولی نمی‌دانم
پای این روضه تا کجا بکشد
می‌نویسم ولی خدا نکند
پدرت روی سر عبا بکشد

مو به مو مثل شام گیسویت
چله‌ی تاک هم پریشان است
اشک تو روی جسم او یعنی
غسل باران به دست باران است

پیکرش غرق گل شد اما باز
گریه کردی دلت کجاها رفت
لحظه‌ای چشم بستی و دیدی
تیغ و شمشیر و نیزه بالا رفت

روضه‌خوان پدر شدی آن دم
یک طرف قلب خیمه‌ها می‌سوخت
آن طرف روی نیزه‌ها دیدی
سر خورشیدِ کربلا می‌سوخت

بی‌گمان موقع کفن کردن
بین دستان تو کفن لرزید
چه کشیده‌ست آن امامی که
عشق را بین بوریا پیچید

#سیدحمیدرضا_برقعی

لب خشک و داغی که در سینه دارم
سبب شد که گودال یادم بیاید
اباصلت! آبی بزن کوچه‌ها را
قرار است امشب جوادم بیاید
 
قرار است امشب شود طوس، مشهد
شود قبله‌گاه غریبان مزارم
اگر چه غریبی شبیه حسینم
ولی خواهری نیست اینجا کنارم
 
به دعبل بگو شعر کامل شد اینجا
و قبرٍ بطوسی که خواندم برایش
بگو این نفس‌های آخر هم اشکم
روان است از بیت کرب و بلایش
 
از آن زهر بی‌رحم پیچیده‌ام من
به خود مثل زهرای پشت در از درد
شفا بخش هر دردم از بس که خواندم
در آن لحظه‌ها روضهٔ مادر از درد
 
بلا نیست جز عافیت عاشقان را
تسلای دردم نگاه طبیب است
من آن ناخدایم که غرق خدایم
«رضا»یم، رضایم رضای حبیب است
 
اباصلت آبی بزن کوچه‌ها را
به یادِ سواری که با ذوالفقارش
بیاید سحر تا بگردند دورش
خراسان و یاران چشم انتظارش
 
#قاسم_صرافان

می‌رسم خسته می‌رسم غمگین
گرد غربت نشسته بر دوشم
آشنایی ندیده چشمانم
آشنایی نخوانده در گوشم

می‌رسم چون کویری از آتش
چون شب تیره‌ای که نزدیک است
تشنهٔ آفتاب و بارانم
دیده کم آب و سینه تاریک است

آمدم تا کنار مرقد تو
دامنی اشک و آه آوردم
مثل آهوی خسته از صیّاد
به حریمت پناه آوردم

آمدم تا خزان قلبم را
با نگاهی پر از جوانه کنی
بشکند بغض و اشک‌هایم را
مثل تسبیح دانه‌دانه کنی

در طواف تو مثل پروانه
هستی‌ام را به باد خواهم داد
تا نگاهم کنی تو را سوگند
به عزیزت جواد خواهم داد

#مصطفی_محدثی


رفتیّ و با غم همسفر ماندم در این راه
گاه از غریبی سوختم گاه از یتیمی
گفتم غریبی، نه غریبی چاره دارد
آه از یتیمی ای پدر، آه از یتیمی!

من بودم و غم، روز روشن، شهر کوفه
روی تو را بر نیزه دیدم، دیدم از دور
در بین جمعیت تو را گم کردم اما
با هر نگاه خود تو را بوسیدم از دور

من بودم و تو، نیمه‌شب، دروازهٔ شام
در چشم من دردی و در چشم تو دردی
من گریه کردم، گریه کردم، گریه کردم
تو گریه کردی، گریه کردی، گریه کردی

در این زمانه سرگذشت ما یکی بود
ای آشنای چشم‌های خستهٔ من
زخمی که چوب خیزران زد بر لب تو
خار مغیلان زد به پای خستهٔ من

ای لاله! من نیلوفرم، عمه بنفشه
دنیا ندیده مثل این ویرانه باغی
بابا شما چیزی نپرس از گوشواره
من هم از انگشتر نمی‌گیرم سراغی

#سیدمحمدجواد_شرافت
#خاک_باران_خورده