شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#احمد_علوی» ثبت شده است

افتاده بود در دل صحرا برادرش
مانند کوه، یکه و تنها، برادرش

با آن همه سوار و کمان‌دار و نیزه‌دار
دیگر نبود فاصله‌ای تا برادرش...

بسیار سربلند و سرافراز مانده بود
در غربتی به وسعت دنیا برادرش

خطی عمود در افق دید کهکشان
شطی که بود شعله‌ور اما برادرش...

یک عمر بود مشق شب لاله‌های باغ
یک مشک آب، علقمه، مولا، برادرش


حالا منم که پاک، دل از دست داده‌ام
در شعری از برادر او تا برادرم

حالا منم که همنفسم روی خاک‌هاست
حالا منم که در دل صحرا برادرم...

با خون وضو گرفته و لب تشنه و غریب
افتاده است از نفس آنجا برادرم

با مادری که جای پدر را گرفته بود
رفتم کنار پنجره، حالا برادرم ـ

بی‌دست و پا و خسته و آرام روی تخت
گردیده بود غرق تماشا برادرم

ده ماه بعد، گوشۀ گلزار بود و من...
سنگی سفید بود و چه زیبا برادرم

در خواب ناز بوی خدا را گرفته بود
آنجا کنار تربت صدها برادرم...

#احمد_علوی
#شهادت‌نامه

هفته، مجال هفت قدم مهربانی است
شنبه شروع همدلی و همزبانی است

یک‌شنبه‌ها که می‌رسد از راه، این جهان
در انتظار حادثه‌ای ناگهانی است

روزی دوبار در تب و تاب دوشنبه‌ام
دنیا هنوز مات دو جنگ جهانی است

خیرالأمور اوسطها؛ پس سه‌شنبه‌ها
حال و هوای شعر فقط جمکرانی است

حتی چهارشنبه شبیه سه‌شنبه است
حتی چهارشنبه زمین، آسمانی است

هر پنج‌شنبه منتظر روز جمعه‌ام
جمعه همیشه موسم خانه‌تکانی است

تا در کنار ندبه او گریه می‌کنم
یاقوت‌های اشک، عقیق یمانی است

با عشق زنده‌ام به‌خدا بی‌حضور عشق
چیزی که مفت هم نمی‌ارزد جوانی است

#احمد_علوی
#أیها_العزیز


مَردمِ کوچه‌های خواب‌آلود، چشم بیدار را نفهمیدند
مرد شب‌گریه‌های نخلستان، مرد پیکار را نفهمیدند

وصله‌های لباس و پاپوشش، و یتیمان مست آغوشش
راز آن کیسه‌های بر دوشش، در شب تار را نفهمیدند

مردمِ دل‌بریده از بعثت که فقط فکر آب و نان بودند
مثل اشراف عهد دقیانوس، قصهٔ غار را نفهمیدند

با تبر باغ را درو کردند، حالی از باغبان نپرسیدند
خم به ابرویشان نیاوردند، در و دیوار را نفهمیدند

نیمه‌شب بود و سایه‌ها آرام، کوچه را خیس اشک می‌کردند
گفت مولا که زود برگردیم، تا غم یار را نفهمیدند

لات‌هایی که عبدود بودند، ابتدا با هبل بلی گفتند
بعد از آن هم که یاعلی گفتند، «أین عمّار» را نفهمیدند

آخر قصه‌اش بهاری بود، سورهٔ انفطار جاری بود
عالمان قرائت و تفسیر، شوق دیدار را نفهمیدند

کودکانی که باخبر بودند، از همه روزه‌دارتر بودند
بس که لب‌تشنه سحر بودند، وقت افطار را نفهمیدند

#احمد_علوی
#فصل_شهادت

قطره‌ام اما به فکر قطره ماندن نیستم
آن‌قدَر در یاد او غرقم که اصلاً نیستم
بر قلم آن کس که می‌راند سخن، من نیستم
بی علی در فکر یک پایان روشن نیستم

بی‌خود از خود می‌شوم تا نام او را می‌برند
قدسیان این ذکر را تا عرش، بالا می‌برند

قطره بودم آمدم مبهوت دریایم کنند
موج‌ها فکری برای تشنگی‌هایم کنند
ذره باشم تا غبار راه مولایم کنند
سخت مجنونم بگو مردم تماشایم کنند

با مفاتیح‌الجنان چشم او، در باز شد
یا علی گفتم صد و ده بار عشق آغاز شد

ابر مبهوتش شد و با جوهر باران نوشت
باد هوهو کرد و با یادش هوالقرآن نوشت
ماه او را چارده بار از صمیم جان نوشت
نوبت خورشید چون شد نور جاویدان نوشت

ابر و باد و ماه و خورشید و فلک کاتب شدند
خوش‌نویسان علی‌بن‌ابی‌طالب شدند

ذکر او را گفته حتی کوه و دریا و درخت
یا علی گفتن چه آسان! با علی بودن چه سخت
جز علی از هر چه در دنیاست بربستیم رخت
سال و فال و حال و مال و اصل و نسل و تخت و بخت

نیست در این شهر یاری جز علی یک شهریار!
لا فتی الا علی لا سیف الا ذولفقار...

او جمالی دلربا را دیده در صبر جمیل
صبر او ایمان او ورد زبان جبرئیل
هست راه پیچ در پیچ قیامت را دلیل
داستان آتش و دستان محتاج عقیل

عارفان غرقند در ژرفای اقیانوسی‌اش
مایۀ فخر ملائک می‌شود پابوسی‌اش

در حریمش می‌وزد گویی نسیم از هر طرف
هم کبوتر می‌پرد هم یا کریم از هر طرف
می‌رسد بانگ صراط ‌المستقیم از هر طرف
هم فقیر و هم اسیر و هم یتیم از هر طرف

هر که باشد هر چه باشد او پناهش می‌دهد
صاحب این خانه بی‌تردید راهش می‌دهد...

#احمد_علوی

باریده از چشم‌هایم باران اشکی که نم‌نم
شد آبشاری پریشان، رودی که پاشیده از هم

زهرای من بی تو دنیا، غربت سرای بزرگی‌ست
آبی ندارد به جز داغ، نانی ندارد به جز غم

بر سفرۀ سادۀ ما، جز آب و نان و نمک نیست
ای روزی کل هستی، بر خوان لطفت فراهم!

ای قدر تو بی کرانه، ای جایگاه تو والا
در چشمه سار احادیث، در نصّ آیات محکم

مدیون لطف تو حوّا، مرثیه خوان تو هاجر
محو دعای تو زینب، چشم انتظار تو مریم

طعم نگاه تو والتّین، الحمد و طاها و یاسین
آب وضوی تو تسنیم، اشک زلال تو زمزم

تسبیح و ذکر مدامت، گلواژه های کلامت
تصویر نوری مداوم، معنای فیضی دمادم...

آه ای پرستوی زخمی! بر اهل این خانه رحمی
این خانه می‌ریزد از پِی، این جمع می‌پاشد از هم

تصویر آن روز کوچه، بگذار در پرده باشد
طاقت ندارم بگویم از روضه‌های مجسّم

روزی که در یاری از دین، دنبال من می‌دویدی
با حال و روزی پریشان، با گام‌های مصمّم


باید که پنهان بماند، از چشم دنیا مزارت
باید که مخفی بماند، قدر تو قدر مسلّم

شکر خدا دردمندیم، شکر خدا داغداریم
در غربت فاطمیه در روزهای محرّم

یا فاطمه اشفعی لی، یا فاطمه اشفعی لی
یا فاطمه اشفعی لی، یا فاطمه در دو عالم

#احمد_علوی

این زن که از برابر طوفان گذشته بود
عمرش کنار حضرت باران گذشته بود

صبرش امان حوصله‌ها را بریده بود
وقتی که از حوالی میدان گذشته بود

باران اشک بود و عطش شعله می‌کشید
آب از سر تمام بیابان گذشته بود

آتش، گرفته بود و سر از پا نمی‌شناخت
از خیمه‌های بی سر و سامان گذشته بود...

اما هنوز آتش در را به یاد داشت
آن روزها چه سخت و پریشان گذشته بود

می‌دید آیه آیهٔ آن زیر دست و پاست
کار از به نیزه کردن قرآن گذشته بود

یک لحظه از ارادت خود دست برنداشت
عمرش تمام بر سر پیمان گذشته بود

زینب هزاربار خودش هم شهید شد
از بس که از کنار شهیدان گذشته بود

بر صفحه‌های سرخ مقاتل نوشته‌اند
این زن هزار مرتبه از جان گذشته بود

#احمد_علوی
#مرثیه_با_شکوه


خدا می‌خواست تا تقدیر عالم این چنین باشد
کسی که صاحب عرش است، مهمان زمین باشد
 
خدا در ساق عرش خویش جایی را برایش ساخت
که حتی ماورای دیده‌ی روح الامین باشد
 
خدا می‌خواست از رخساره‌ی خود پرده بردارد
خدا می‌خواست تا دست خودش در آستین باشد
 
علیٌ حُبّه جُنَّه ، قسیم النار و الجَنَّه
خدا می‌خواست آن باشد ، خدا می‌خواست این باشد
 
علی را قبل از آدم آفرید و در شب معراج
به پیغمبر نشانش داد تا حق الیقین باشد
 
به جز نام علی در پهنه تاریخ نامی نیست
که بر انگشتر پیغمبران نقش نگین باشد
 
به جز او نیست دستاویز محکم در دل طوفان
به جز او نیست وقتی صحبت از حبل المتین باشد
 
مرا تا خطبه‌های بی‌الف راهی کن و بگذار
که بعد از خطبه بی‌نقطه‌ی تو نقطه چین باشد
 
مرا در بیت بیت شعرهایم دستگیری کن
غزل‌های تو بی‌اندازه باید دلنشین باشد
 
غزل لطف خداوند است اهل دل خبر دارند
غزل خوب است در وصف امیرالمؤمنین باشد

#احمد_علوی