شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#حزین_لاهیجی» ثبت شده است

خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل

ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت

بر این در، حلقه کردم چشم امّید
از این در، رخ نخواهم یافت جاوید

در این ره سوده شد پای تمنّا
نه رَه پیدا بُوَد نه راه‌پیما...

چه آید از کف بی‌دست و پایی؟
ز رَه واماندۀ سرگشته‌رایی

کنون دریاب، کارافتاده‌ای را
زبون مگذار، زارافتاده‌ای را

ز پاافتاده‌ای از خاک بردار
دل از کف داده‌ای را زار مگذار...

چو شمع از پای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی

که گردد سایه‌گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال

به این خوش می‌کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش

ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
در این یک قطره خون آشوب دریاست...

چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی در گریبان، روح پاکم

به راز خود امانت‌دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی

در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رهِ عاجزنوازی‌ها ز سر گیر

نمودی شرط، مسکین‌پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را

چه نعمت‌ها کشیدی بی‌قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم

چه گوهرها که از بحر سخایت
فرو بارید، نیسان عطایت

تراوش‌های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست

ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی...

خوش آن کو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را

منِ بی‌طاقت، آن کج‌نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم...

به رنگی اشک سرخ از دیده جاری‌ست
که رشک‌افزای گل‌های بهاری‌ست

غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم دورن سینه چون کوه

چه فیض از زندگانی می‌توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امیّد...

حلاوت بخش، زهر فرقتم را
 تسلّی کن دل بی طاقتم را

وصالت می‌کند دل را تسلّی
بُوَد مهر لب موسی، تجلّی

به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام...

دهانم چون صدف، از بی‌نوایی
ز نیسان، قطره‌ای دارد گدایی

به عالم تا درِ فیض تو باز است
کف امّیدواری‌ها فراز  است

اگر بگذاری‌ام در قهر جاوید
نمی‌گردد دلم، یک ذرّه نومید

به امّیدی، که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست

که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سرخیل سرافرازان، محمد

#حزین_لاهیجی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

از رفتن دل نیست خبر اهل وفا را
آن کس که تو را دید نداند سر و پا را

تا باد صبا بوی تو را در چمن آرد
برداشته هر شاخ گلی دست دعا را

باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم
اَصبَحتُ عَلَی ذِکرِکَ سِرّاً و جَهارا

گیرم که شکیبد دل ما، رحم تو چون شد؟
بردار نقاب از رخ و بنمای لقا را...

در کوی تو دیگر به سرافرازی ما کیست؟
گر عشق کند خاک به راهت سر ما را

عمری‌ست «حزین» را کف امید فراز است
امید که محروم نسازند گدا را

#حزین_لاهیجی

خدایا دلی ده حقیقت‌شناس
زبانی سزاوار حمد و سپاس

مرا جز تو کس، یاور و یار نیست
چه گویم که یارای گفتار نیست

ز فیض تو آید دلم در خروش
که نی از دم نایی آید به جوش

دلم رشحه‌ی بحر انعام توست
چو ماهی، زبان زنده از نام توست

ندارد فروغی ز خود مشتِ گل
مگر پرتو فیضت افتد به دل

وجود تو نگشاید از دست جود
عدم‌پیکران را چه یارای بود؟

در این تیره کاخی که ظلمت سراست
نفس راه لب را چه داند کجاست؟

ازل تا ابد، مدّ احسان توست
به خوان کرم، دل نمکدان توست

زبان است دستان‌زنِ باغ تو
دلم طور و شمعش بود داغ تو

حدیث من و ما نمی‌شایدم
به این خیرگی خنده می‌آیدم

ندانسته‌ام کیستم، چیستم
تویی عین هستی و من نیستم

فنا را کجا لاف دعوی رسد؟
مگر دست دعوی به معنی رسد

«حزین»، از میِ بیخودی جام کش
زبان مست دعوی‌ست، در کام کش

اگر محو کثرت وَ گر وحدتی
به هر صورت، آیینه‌ی حیرتی

قلم بر فسون‌های نیرنگ زن
زند راهت آیینه بر سنگ زن

چو از خویش و بیگانه تنها شوی
قبول خداوند یکتا شوی


خدایا به جاه خداوندی‌ات
که بخشی مقام رضامندی‌ات

طمع نیست از کشت بی‌حاصلم
به خشنودی‌ات کار دارد دلم

بسی شرمسارم ز نفس فضول
ز طاعت مکدّر، ز عصیان ملول

که نیک و بدم هر دو نبوَد روا
چو عصیان بود طاعتم ناسزا

ندارم به جز عفو چیزی به کف
شد از کف مرا نقدِ فرصت تلف

به درگاهت آورده‌ام عجز خویش
سر از شرمِ بی‌برگی افکنده پیش

نگیری چه‌سان دست افتاده‌ای
که خود از کرم هستی‌اش داده‌ای؟

به یک عمر در نعمتت زیستم
گدای درت نیستم، کیستم؟

اگر هست بنما درِ دیگرم
وگر نه به حرمان مران زین درم

در افتادگی از که خواهم مدد؟
مدد از که افتادگان را رسد؟

خروشان خراشم جگر در قفس
کسی نیست غیر از تو فریادرس

به هر حاجتم از تو امّیدوار
که هم فیض‌بخشی، هم آمرزگار

#حزین_لاهیجی