شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#رضا_جعفری» ثبت شده است

جایی برای کوثر و زمزم درست کن
اسما برای فاطمه مرهم درست کن

تابوت کوچکی که بمیرم درون آن
با چند تخته چوب برایم درست کن

تا داغ این شقایق زخمی نهان شود
تابوتی از لطافت شبنم درست کن

مثل شروع زندگی مرتضی و من
بی‌زرق و برق، ساده و محکم درست کن

از جنس هیزمی که در خانه سوخت، نه
از چند چوب و تختۀ مَحْرَم درست کن

طوری که هیچ خون نچکد از کناره‌اش
مثل هلال لاله کمی خم درست کن

#رضا_جعفری

برگشتم از رسالت انجام داده‌ام
زخمی‌ترین پیمبر غمگین جاده‌ام

ناباورانه از سفرم خیل خارها
تبریک گفته‌اند به پای پیاده‌ام

یا نیست باورم که در این خاک خفته‌ای
یا بر مزار باور خود ایستاده‌ام

بارانم و ز بام خرابه چکیده‌ام
شرمندهٔ سه‌سالهٔ از دست داده‌ام

زیر چراغ ماه سرت خواب رفته‌ام
بر شانهٔ کجاوهٔ تو سر نهاده‌ام

دل می‌زدم به آب و به آتش برای تو
از خیمه‌ها بپرس که پروانه زاده‌ام

چون ابر آب می‌شدم از آفتاب شام
تا ذره‌ای خلل نرسد بر اراده‌ام

#رضا_جعفری

یک عمر در حوالی غربت مقیم بود
آن سیدی که سفرهٔ دستش کریم بود

خورشید بود و ماه از او نور می‌گرفت
تا بود، آسمان و زمین را رحیم بود

سر می‌کشید خانه به خانه محله را
این کارهای هر سحر این نسیم بود

آتش زبانه می‌کشد از دشت سبز او
چون گلفروش کوچهٔ طور کلیم بود

این چند روزه سایهٔ یثرب بلند شد
چون حال آفتاب مدینه وخیم بود

حقش نبود تیر به تابوت او زدن
این کعبه در عبادت مردم سهیم بود

بی‌سابقه‌ست حادثه اما جدید نیست
این خانواده غربتشان از قدیم بود...

#رضا_جعفری
 #سواد_آینه

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی‌کرانه شد

آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه‌ای نگاه، از این‌جا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد
با دست‌های گرم پدر، ظهر شانه شد

او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد

#رضا_جعفری
#صبح_شبنم

هیچ موجى از شکست شوق من آگاه نیست
در کنار ساحلم امّا به دریا راه نیست

تا مپندارند با مرگم تو مى‌میرى بگو
این‌که می‌بینید فعل است و ظهور، الله نیست

در مسیر لا و الا خون عاشق مى‏دود
در دل معشوق مطلق راه هست و راه نیست

کاروان تشنه اشکت را نشانم داده است
منزل من چشم‌هاى توست، پلک چاه نیست

روى بر سمّ ستوران دادم و گفتم به خاک
در مقام جلوهٔ خورشید جاى ماه نیست

مى‌برى من را و پا را مى‏کشم روى زمین
در رکاب شوق حرف از قامت کوتاه نیست

صوت داود است جارى از فضاى سینه‏ام
در مسیرش استخوانى گاه هست و گاه نیست

مى‌زنیدم ضربه امّا من نمى‌ریزم فرو
کوه را هیچ التفاتى بر هجوم کاه نیست

#رضا_جعفری
#صبح_شبنم

جایی برای کوثر و زمزم درست کن
اسما برای فاطمه مرحم درست کن

تابوت کوچکی که بمیرم درون آن
با چند تخته چوب برایم درست کن

تا داغ این شقایق زخمی نهان شود
تابوتی از لطافت شبنم درست کن

مثل شروع زندگی مرتضی و من
بی‌زرق و برق، ساده و محکم درست کن

از جنس هیزمی که در خانه سوخت، نه
از چند چوب و تختۀ مَحْرَم درست کن

طوری که هیچ خون نچکد از کناره‌اش
مثل هلال لاله کمی خم درست کن

#رضا_جعفری