شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#سیدمحمدجواد_میرصفی» ثبت شده است

هلا! در این کران فقط به حُر، امان نمی‌رسد
که در کنار او به هیچ‌کس زیان نمی‌رسد

بهشت، خیمهٔ عزای اوست این حقیقتی‌ست
که باورش به ذهن کوچک گمان نمی‌رسد

شروع شورش غمش ز شور اشک آدم است
به درک گریه بر مصیبتش زمان نمی‌رسد

فلک! به گوش خود بخوان که ضجهٔ زمینیان
به های های نالهٔ فرشتگان نمی‌رسد

به نون و القلم، قسم، به آن شعر محتشم
قصیده بی‌سرودن از غمش به آن نمی‌رسد

به خیمه‌ها نمی‌رسید کاش پای ذوالجناح
که خیری از رسیدنش به کودکان نمی‌رسد

که دیده است خون به دل کنند مشک تشنه را؟
که هیچ میزبان چنین به میهمان نمی‌رسد

رباب را سه‌شعبه ذره ذره ذره آب کرد!
مگر که تیرت ای اجل به ناگهان نمی‌رسد؟

حسین داده بود جان، کنار جسم اکبرش
که شمر می‌رسد به سر، ولی به جان نمی‌رسد

کشید خنجر از غلاف و روی سینه‌اش نشست
به حیرتم چرا عذاب از آسمان نمی‌رسد؟!

به سر رسید قصه، روضه‌خوان چه می‌شود بگو
که هیچ چیز دست کم به ساربان نمی‌رسد

حکایتی‌ست خلوت تنور با سر حسین
ولی به بزم بوسه‌های خیزران نمی‌رسد

چقدر زجر می‌کشند کودکان، عمو که نیست
که رفته است دست او به کاروان نمی‌رسد

رسید کاروان به شام، خوب گوش کن یزید
صدای ناله و صدای الامان نمی‌رسد

چنان بر اوج نیزه‌ها حماسه ساخت از بلا
که هر چه می‌دود به سوی او، جهان، نمی‌رسد

صلات ظهر خون به حق اقامه بست آنچنان
که تا ابد به گَرد سجده‌اش اذان نمی‌رسد!

اَعوذ بالبلا، همیشگی‌ست کربلا، مگو
که گاه ابتلا و وقت امتحان نمی‌رسد

رسیده او به ما ولی نمی‌رسیم ما به او!
اگر که مرد بی‌قرار داستان نمی‌رسد

#سیدمحمدجواد_میرصفی

و جنس درد تو از جنس روضهٔ حسن است
غریب خانهٔ خود! غربت تو در وطن است

چگونه و به چه قیدی؟ چه نام باید داد؟
به ام فضل و به جعده اگر رباب زن است

زبان به شکوه گشوده‌ست زهر و می‌داند
که این دو روح و دو تن نیست، بلکه یک بدن است...

اگر چه با حسن افتاده روی درد دلت
ولی حسین هم این بین با تو هم‌سخن است

گریز روضه اگر ناگزیر از غم اوست
حدیث اشک و غم دیدهٔ اباالحسن است

شدند بر تن تو سایه‌بان کبوترها؟
هنوز روی زمین، آفتاب، بی‌کفن است

#سیدمحمدجواد_میرصفی

شکسته‌اند قلم‌ها و بسته‌اند دهان‌ها
نشسته‌اند قدم‌ها و خسته‌اند توان‌ها

نبرده راه به جایی خیال از تو سرودن
چه ساکنند زمان‌ها، چه الکنند زبان‌ها

چه حاجتی به بیان است آنچه را که عیان است
که شرح عمر کمت نیست در توان بیان‌ها

کم از شکوه تو گفتند راویان احادیث
نشسته داغ عظیمی میان سینۀ آن‌ها

کسی که حرز تو را بسته است بر سر بازو
کشیده خط سیاهی به دور خط و نشان‌ها

یکی‌ست لطف و عتابت هر آن که دور شد از تو
چشیده است بلاها و دیده است زیان‌ها

تویی که مرجع حلُ‌المسائل است نگاهت
به ما نگاه بینداز در هجوم گمان‌ها

همیشه قصۀ تو می‌خورد گریز به گودال
درست لحظۀ آخر بریده است امان‌ها

رضا شده‌ست علی‌اکبر و شدی تو حسینش
عوض شده‌ست فقط جای پیرها و جوان‌ها

دوباره راهی مشهد شدیم و توشۀ ما شد
پر از عریضۀ حاجت شبیه نامه‌رسان‌ها

غریب‌زاده! قریبِ به اتفاق سپردند
که حاجت از تو بخواهیم ای امام جوان‌ها!

#سیدمحمدجواد_میرصفی

در آستانش شمس می‌آید به استقبال
ماه و زمین و زهره و ناهید در دنبال

سردرگریبانند ارباب قلم، آری
 تاریخ حق دارد اگر باشد پریشان‌حال

تا ابتدای جادهٔ قدرش نخواهد رفت
هر قدر باشد ذهن جولان دیده و سیال

گر کعبه شد کعبه به روی او تبسم کرد
عشق یدالله است شرط صحت اعمال

هر کس هواخواه علی باشد فرود آید
بر دامگاه شانهٔ او طایر اقبال

جهل عرب راز ولایت را ز خاطر برد
زنده به گور اسلام را دیدیم چندین سال

می‌گفت جا دارد اگر جان بسپرد اسلام
وقتی درآوردند از پای زنی خلخال

نقشی نمی‌بست آه بر آیینهٔ عدلش
تنها شنید آه دلش را شمع بیت‌المال

فرق زبیر و مالک است افتادگی در عشق
در فتنه می‌گردد سره از ناسره غربال

برگشت تیغ صبر مالک در نیام آرام
راهی نبود از خشم او تا خیمهٔ دجال

دار مکافات است دنیا بی‌علی مردم!
خرما فروش کوفه را این بود استدلال

در پنجه‌اش حق بود چونان موم و می‌فرمود:
اُنظُر اِلی ما قال، لا تَنظُر اِلی مَن قال...

فُزتُ و رَبّ الکعبه، تَسلیما لِاَمرِک بود
فرقی ندارد سجده در محراب یا گودال

#سیدمحمدجواد_میرصفی

روزی که پا به عرش معلا گذاشتی!
بر هر چه داشت نقش «تو» را، پا گذاشتی

در هیئت کنیزی اولاد فاطمه
این‌گونه پا به خانهٔ مولا گذاشتی

می‌ریخت از نگاه تو احساس مادری
مرهم به زخم زینب کبری گذاشتی

«مولا صدا بزن، نه برادر! حسین را...»
این جمله را تو بر لب سقا گذاشتی

در کربلا برای دل سنگ کوفیان
چار آینه به رسم تماشا گذاشتی

با تو بقیع داغ دلش تازه شد که تو
پا جای پای غربت زهرا گذاشتی

پیش از تو نوحه، شور حماسی نمی‌گرفت
رسم خوشی‌ست آنچه که بر جا گذاشتی

از خوان نوحه‌خوانی تو آب می‌خورد
چشمان خیس ما که بر آن پا گذاشتی

#سیدمحمدجواد_میرصفی