شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

مصباح الهدی

يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۵ ق.ظ

نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
به هر جایی که رو کردم، فقط روی تو را دیدم...

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسّل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره «لیلة القدر» آمد و شوریدگی‌هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم

شب موییدنِ شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم، از بس که باران بلا دیدم

صدایت کردم و آیینه‌ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه، وا دیدم

نگاهم کردی و باران یک‌ریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم

تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند
دلم را پَر زنان در حلقهٔ پروانه‌ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه‌های سبز رنگ «ربّنا» دیدم

تو را در آبشارِ وحیِ جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گِردت خانهٔ کعبه
خدا را، در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایهٔ تو، کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام، ‌ای کعبه!
تو را هم‌شانه و هم‌شأن کوی کبریا دیدم

دمی که اسب‌ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را‌ ای بی‌کفن، در کسوت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریهٔ زهرا!
تو را محکم‌ترین تفسیر راز «انّما» دیدم

هجوم نیزه‌ها بود و قنوتِ مهربان تو
تو را در موج موج «ربّنا» در «آتِنا» دیدم

تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب هم‌صدا دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
تو را بر دامن زهرا و دوش مصطفی دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاهِ غربت هم‌نوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را «غار حرا» دیدم

به «یحیی» و «سیاوش» جلوه می‌بخشد گل خونت
تو را ‌ای صبح صادق با «امام مجتبی» دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

شکستم در قصیده، در غزل، ‌ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «اَدرِک یا اَخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا، شبی شُستم
که خونت را، حنای دست مشتی بی‌حیا دیدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومهٔ شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم

#علیرضا_قزوه
#این_حسین_کیست

  • موافقین ۰ مخالفین ۰
  • يكشنبه, ۲۱ آذر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۵ ق.ظ
  • شعر هیأت

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی