شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی


الا ای سرّ نی در نینوایت
سرت نازم، به سر دارم هوایت

گلاب گریه‌ام در ساغر چشم
گرفته رنگ و بوی کربلایت

جدایی بین ما افتاد و هرگز
نیفتادم چو اشک از چشم‌هایت

در ایام جدایی در همه حال
به دادم می‌رسد دستِ دعایت

بلاگردان عالم! رو مگردان
از این عاشق‌ترین درد آشنایت

به دامن ریختم یک بوستان گل
ز اشک دیده دارم رونمایت

بیا بنشین و بنشان آتش دل
دلم چون غنچه تنگ است از برایت

«عزیزم کاسۀ چشمم سرایت
میون هر دو چشمم جای پایت

از آن ‏ترسم که غافل پا نهی باز
نشیند خار مژگانم به پایت»


من ای گل! نکهت از بوی تو دارم
شمیم از گلشن روی تو دارم...

حضور قلب بر سجادۀ عشق
ز محراب دو ابروی تو دارم

من از بین تمام دیدنی‌ها
هوای دیدن روی تو دارم

به خوابم آمدی ای بخت بیدار
که دیدم سر به زانوی تو دارم

گل آتش کجا بودی که حیرت
من از خاکستر موی تو دارم

بیابان گردم و چون مرغ یاحق
تمام شب هیاهوی تو دارم

«به سر، شوق سَرِ کوی تو دارم
به دل مهر مَهِ روی تو دارم

مه من، کعبۀ من قبلۀ من
تویی هر سو، نظر سوی تو دارم»


تو که از هر دو عالم دل ربودی
کجا بودی که پیش ما نبودی

تو در جمع شهیدان خدایی
یگانه شاهد بزم شهودی

به سودای وصالت زنده ماندیم
به اُمّیدِ سلامی و درودی

ببوسم روی ماهت را که امشب
ز پشت ابر غیبت رخ نمودی

تو با یک جلوه و با یک تبسّم
دَر جنّت به روی ما گشودی

مپرس از نوگل پژمردۀ خود
چرا نیلوفری رنگ و کبودی

به شکر دیدن صبح جمالت
بخوانم در دل شب‌ها سرودی

«اگر دردم یکی بودی چه بودی
اگر غم اندکی بودی چه بودی

به بالینم طبیبی یا حبیبی
از این دو، گر یکی بودی چه بودی»


تو بودی چشم بیدار محبّت
که عالم شد خریدار محبّت

به سودای تماشای تو افتاد
به باغ گل سر و کار محبت

به امید بهار جلوۀ تو
پرستو شد پرستار محبّت

محبّت تا ابد خون گریه می‌کرد
نمی‌شد گر غمت یار محبّت

سرت نازم که از شوق شهادت
کشیده دوش تو بار محبّت

چه حالی داشتند آنان که دیدند
سرت را بر سر دار محبّت

از آن روزی که در قربانگه عشق
مرا بردی به دیدار محبّت

«دلی دارم خریدار محبّت
کز او گرم است بازار محبّت

لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبّت»


به جز روی تو رؤیایی ندارم
به جز نام تو نجوایی ندارم

به جز گلگشت بستان خیالت
سر سیر و تماشایی ندارم

بسوز ای شمع و ما را هم بسوزان
که من از شعله پروایی ندارم

بیابان گردم و اندوهم این است
که پای راه پیمایی ندارم

مرا اعجاز عشقت روح بخشید
به غیر از تو مسیحایی ندارم

یک امشب تا سحر مهمان ما باش
که من امّید فردایی ندارم

«به سر غیر از تو سودایی ندارم
به دل جز تو تمنّایی ندارم

خدا داند که در بازار عشقت
به جز جان هیچ کالایی ندارم»...

#محمدجواد_غفورزاده
#سلام_بر_حسین


این شنیدم که چو آید به فغان طفل یتیم
افتد از نالۀ او زلزله بر عرش عظیم

گر چنین است چه کرده‌ست ندانم با عرش
آه! طفلی که غریب است و اسیر است و یتیم

از چه ویران نشدی ای فلک آن‌دم که شدند
اهل‌بیت شه بی‌یار به ویرانه مقیم

ساخت ویرانه‌‌نشین ظلم عدو قومی را
که خداوند ثنا گفته به قرآن کریم...

گشت آن سلسله را روز و شب و صبح و مسا
آه و فریاد انیس و، غم و اندوه ندیم

بود با یاد قد تازه جوانان همه را
قدی از هجر دوتا و دلی از غصّه دو نیم

دید در خواب رقیّه که به دامان پدر
کرده جا با دلی آسوده ز هر وحشت و بیم

بگُشودی دهن از شوق پدر بهر سخن
بشکفد غنچه به وقت سحر از فیض نسیم...

با پدر گرم نوا بود که بگرفت از نو
دشمن دون پی آزردن جانش تصمیم

گشت بیدار و برآورد خروش و سر شاه،
آمد از بهر تسلّای وی از لطف عمیم

داشت از بهر پذیرایی مهمان عزیز
نیمه‌جانی به تن و کرد همان دم تسلیم

دل بی‌تاب «صغیر» ا‌ست و غم عشق حسین
نی دگر شوق جنان دارد و نی خوف جحیم

#صغیر_اصفهانی
#از_سنگ_ناله_خیزد

سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم
سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم

سراغ سرت را من از آسمان و
سراغ تنت از بیابان بگیرم

تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه
من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم...

قرار من و تو شبی در خرابه
پیِ گنج را کنج ویران بگیرم...

هلا! می‌روم تا که منزل به منزل
برای تو از عشق پیمان بگیرم

#محمد_رسولی
#مرثیه_با_شکوه


نیزه دارت به من یتیمی را
داشت از روی نی نشان می‌داد
پیش چشمان کودکانت کاش
کمتر آن نیزه را تکان می‌داد
 
تو روی نیزه هم اگر باشی
سایه‌ات هم چنان روی سرِ ماست
ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید!
گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد
 
دیگر آسان نمی‌توان رد شد
هرگز از پیش قتلگاه... آری
به دل روضه خوان تو - که منم-
کاش قدری خدا توان می‌داد: 
 
سائلی آمد و تو در سجده
«انّمایی» دوباره نازل شد
چه کسی مثل تو نگینش را
این چنین دست ساربان می‌داد؟ 
 
کم کم آرام می‌شوی آری
سر روی پای من که بگذاری
بیشتر با تو حرف می‌زدم آه
درد دوری اگر امان می‌داد

#رضا_یزدانی


دختری ماند مثل گل ز حسین
چهره‌اش داغ باغ نسرین بود
جایش آغوش و دامن و بر و دوش
بسکه شور آفرین و شیرین بود

طفل بود و یتیم گشت و اسیر
جای دامان، مکان به ویران داشت
ماهِ رویش نبود بی‌پروین
ابرِ چشمش همیشه باران داشت...

بود دلگرم با خیالِ پدر
بی‌خبر بود از سِنان و سُنین
راه می‌رفت و دست بر دیوار
روی دیوار، می‌نوشت «حسین»

پا پُر از زخم و دست، بی‌جان بود
جسم، شب‌گون و چهره، چون مهتاب
می‌نشست و به روی صفحۀ خاک
مشق می‌کرد، طفل، بابا، آب

شبی از درد و گریه خوابش برد
دید جایش به دامن باب است
جَست از شوقِ دل ز خواب و بدید
آرزوها چو نقش، بر آب است

چشم خالی ز خواب، شد پُر اشک
گشت درگیر، بغض و حنجره‌اش
دوخت بر راه دیده و کم‌کم
خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش

گر چه ویرانه در نداشت، به شب
بختِ آن طفل، حلقه بر در زد
دید، دختر ز پای افتاده‌ست
با سر آمد پدر به او سر زد

من غذا از کسی نخواسته‌ام
گر چه در پیکرم نمانده رمق
شوق و امید و عاطفه، گل کرد
دست، لرزید و رفت سوی طبق

بینِ ناباوری و باور، ماند
نکند باز خواب می‌بینم!
این همان غنچۀ لب باباست؟
یا سراب است و آب می‌بینم؟...

این ملاقات ماه و خورشید است
ابرها سوختند و آب شدند
بازدید پدر ز دختر بود
آب و آیینه بی‌حساب شدند

گفت نشکفته غنچه‌ام، امّا
لاله در داغ‌ها سهیمم کرد
دو لبم یک سخن ندارد بیش
کی در این کودکی یتیمم کرد؟

چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید
گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای
علّتش را نگاه من پرسید
گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای

راست است این که گفته‌اند به من
مادرت سیلی از کسی خورده‌ست؟
چه ازو سر زده؟ مگر او هم
مثل من اِسمی از پدر برده‌ست

یاد داری مدینه موقع خواب
دستِ تو بود بالش سر من
روی دو پلکِ من دو انگشتت
که، بخواب ای عزیز، دختر من...

تا گل روی تو نمی‌دیدم
چشم من کاسۀ گلابی بود
در میان دو دست تو رخ من
مثل عکسی میان قابی بود

باز تصویرِ من ببین امّا
خود نپنداری اشتباه شده‌ست
قاب اگر نیست، چهره آن چهره‌ست
عکسِ رنگی فقط، سیاه شده‌ست

یاد داری که با همین لب‌ها
بوسه دادی به روی من هر صبح
دست و انگشت‌های پُر مهرت
شانه می‌کرد موی من، هر صبح

یاد داری که صبح و شب، هرگاه
می‌شدی بر نماز، آماده
دخترت می‌دوید و می‌دیدی
مُهر آورده است و سجّاده...

خاطراتی‌ست خواندنی امّا
حیف، دفتر، سه برگ دارد و بس
سطر آخر خلاصه گشته، بخوان
دخترت شوقِ مرگ دارد و بس...

با پدر دختری که اُنس گرفت
بَرَدش در سفر پدر با خود
خیز و دستم بگیر در دستت
یا بمان، یا مرا ببر با خود

بهر پاسخ به بوسه‌های پدر
گل لب را به غنچه‌اش بگذاشت
خواست تا درد او کند درمان
جان بر لب رسیده‌اش برداشت

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

گلی دور از چمن بر شانۀ توست
بهاری بی‌وطن بر شانۀ توست
کمی ای نیزه امشب مهربان باش
سر بابای من بر شانۀ توست

#سیدحبیب_نظاری

دلی به دست خود آورده‌ام از آن تو باشد
سپرده‌ام به تو سر تا بر آستان تو باشد

جهان من! دل من آمده‌ست سوی تو اینک
به این امید که یک گوشه از جهان تو باشد

گناهکار کسی بی‌پناه آمده سویت
بگو چگونه بیاید که در امان تو باشد

چه می‌شود که بر این دل شبی قدم بگذاری
دلی که آمده تا صحن جمکران تو باشد

چه غم اگر که بسوزاندش زمانه کسی را
که ازل بله گفته که در زمان تو باشد

بده زمین و زمان را به دست‌هام که گفتم
بخواهم از تو دعایی که در توان تو باشد

چگونه «ناحیه‌ات» را بخواند آنکه ندارد
توان مرثیه‌ای را که از زبان تو باشد

سلام بر سر بر نیزه رفته‌ای و سلامی
به چشم‌های پُر اشکی که دیدگان تو باشد

سلام بر تو و بر لحظهٔ قیام و قعودت
چه می‌شود که دلم شاهد اذان تو باشد

چه می‌شود که بخوانی تو بیتی از غزلم را
خوشا ترنم شعری که بر لبان تو باشد

#سیدمحمدرضا_شرافت

کمی بشتاب، باران تشنه مانده‌ست
دل آیینه‌داران تشنه مانده‌ست
نگاه جاری‌ات کو؟ چند قرن است
نگاه بی‌قراران، تشنه مانده‌ست

#سیدحبیب_نظاری

امام سجاد (علیه‌السلام)
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ، وَ اجْعَلْ لِی یَداً عَلَى مَنْ ظَلَمَنِی، وَ لِسَاناً عَلَى مَنْ خَاصَمَنِی، وَ ظَفَراً بِمَنْ عَانَدَنِی
خدایا! بر محمد و خاندانش درود فرست و براى من در برابر آن‌که بر من ستم کند، دست توانا، و در مقابل آن که با من ستیزه نماید‌، زبان گویا، و برآن که با من دشمنى ورزد، پیروزى و استیلا قرار ده!
صحیفه سجادیه،‌ دعای مکارم الاخلاق

هر گوشهٔ این خاک ستیزی برپاست
از آه ستمدیده جهان در غوغاست
پیروزی از آن ماست ان‌شاء‌الله
تا دست عنایت الهی با ماست

#بنیامین_فاطمی

امام سجاد (علیه‌السلام)
وَ لَا تُحْدِثْ لِی عِزّاً ظَاهِراً إِلَّا أَحْدَثْتَ لِی ذِلَّةً بَاطِنَةً عِنْدَ نَفْسِی بِقَدَرِهَا
[خداوندا] مرا هیچ عزت آشکاری مبخش، جز اینکه به همان اندازه در من ذلِّت پنهان پدید آورى!
صحیفه سجادیه،‌ دعای مکارم الاخلاق

فارغ نگذار نَفْس خود را نَفَسی
تا بندهٔ نفس سرکشی در قفسی
خود را بشکن که در بر خلق تو را
عزت ندهند تا به خواری نرسی

#امید_خیاطی_فرد