شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵۷ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

بریز آب روان اسما، ولی آهسته آهسته
به جسم اطهر زهرا، ولی آهسته آهسته...

همه خواب و علی بیدار، سرش بنهاده بر دیوار
بگرید از فراق یار، ولی آهسته آهسته

حسن ای نورچشمانم! حسین ای راحت جانم!
بنالید ای عزیزانم، ولی آهسته آهسته

بیا ای دخترم زینب به پیش مادرت امشب
بخوان او را به تاب و تب، ولی آهسته آهسته

روم شب‌ها سراغ او، به قبر بی‌چراغ او
کنم زاری ز داغ او، ولی آهسته آهسته

#غلامرضا_سازگار

بیرون ببر ای آسمان از محفل من ماه را
کز آتش دل کرده‌ام روشن، چراغ آه را

از بس‌که دود آه من، گردید سدّ راه من
در کوچه‌های شهر خود گم کردم امشب راه را

گفتم به شب، زاری کنم خونِ جگر جاری کنم،
صبح آمد و دادم ز کف این رشتۀ کوتاه را

باید که اسرار درون از سینه‌ام ناید برون
ورنه به آتش می‌کشم با ناله، مهر و ماه را...

رزم آوری آزاده‌ام اما ز پا افتاده‌ام
زیرا که از کف داده‌ام دخت رسول‌الله را

هر گه که با سوز درون، از خانه می‌آیم برون
چشمم شود دریای خون، بینم چو آن درگاه را

«میثم» اگر روشن دلی، هشدار کز راه علی
دشمن به آگاهی برد یاران ناآگاه را

#غلامرضا_سازگار

از آسمان می‌رسی تا، در خاک پهلو بگیری
خورشید من باید امّا، با سایه‌ها خو بگیری

در باور آسمان‌ها، صدها فدک می‌شکوفد
تا در قنوت بلندت، دستی به آن سو بگیری

باور کن این دل - دل ما - غمگین‌تر از خانهٔ توست
اما امیری ندارد، تا باز از آن رو بگیری

ای دل تو هم می‌توانی، گرد ضریحش بیابی
گر شوق پرواز را از، بال پرستو بگیری

ای دیده در می‌نوردی، این دشت‌ها را و آخر
شب می‌رسی بر مزارش، تا بوی شب بو بگیری

#سیداکبر_میرجعفری

هجده بهار رفت زمین شرمسار توست
این آخرین تبسم سرخ بهار توست

آغوش خاک‌های زمین منزل تو نیست
دست خدا برآمده در انتظار توست

ماه کبود، روی نپوشانی از علی
دریای تو همیشه دلش بی‌قرار توست

باور نمی‌کنم که تو دور از دل منی
هرجا دلی شکست همان جا مزار توست

بانوی آب‌های جهان، آبروی ما
از اشک تو، عبادت تو، اعتبار توست

شکرخدا که سایۀ تو بر سر من است
چادر حجاب نیست فقط، یادگار توست

#فاطمه_نوری

هر گاه که یاس خانه را می‌بویم
از شعر نشان مرقدت می‌جویم
شب‌های سرودن از غم پهلویت
تا صبح علی علی علی می‌گویم

#ایوب_پرندآور

شبی نشستم و گفتم دو خط دعا بنویسم
دعا به نیت دفع قضا بلا بنویسم

ز همدلان سفر کرده‌ام سراغ بگیرم
به کوچه کوچهٔ زلف تو نامه‌ها بنویسم

دعا و شکوه به هم تاب خورد و من متحیر
«کدام را ننویسم کدام را بنویسم»؟ 

هر آنچه را که نوشتم مچاله کردم و گفتم:
قلم دوباره بگیرم از ابتدا بنویسم

دو قطره خون ز لبت در دوات تشنه‌ام افتاد
که من به یاد شهیدان کربلا بنویسم

صدای پای قلم را شنید کاغذ و گفتم:
قلم به لیقه گذارم که بی‌صدا بنویسم

تو بی‌نشانی و کاغذ در انتظار رسیدن
که من نشانی کوی تو را کجا بنویسم

تو خود نشانی محضی تو خود دعای مجسم
برای چون تو عزیزی چرا چرا بنویسم؟

#سعید_بیابانکی

همین که دست قلم در دوات می‌لرزد
به یاد مهر تو چشم فرات می‌لرزد

نهفته راز «إذا زُلزِلَت» به چشمانت
اگر اشاره کنی کائنات می‌لرزد

«هزار نکتۀ باریک‌تر ز مو این‌جاست»
بدون عشق تو بی‌شک صراط می‌لرزد

تو را به کوثر و تطهیر و نور گریه مکن
که آیه آیه تنِ محکمات می‌لرزد

کنون نهاده علی سر، به روی شانۀ در
و روی گونۀ او خاطرات می‌لرزد

غزل تمام نشد، چند کوچه بالاتر
میان چشم سواری فرات می‌لرزد

سپس سوار می‌افتد، تو می‌رسی از راه
که روضه‌خوان شوی اما صدات می‌لرزد


غروب جمعه کنار ضریح، روی لبم
به جای شعر، دعای سمات می‌لرزد...

#سیدحمیدرضا_برقعی