شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۳۸ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

سخنی ز کرب‌وبلا بگو، نفسی از آن‌چه که دیده‌ای
دو سه بیت تازه و تر بخوان، که چه دیده‌ای، چه شنیده‌ای

چه خوش آن که موسم اربعین، برسد به موکب واپسین
به زیارت شه ملک دین، تو رسیده‌ای که رسیده‌ای

چه خبر ز خیل پیاده‌ها، ز دعای هر شب جاده‌ها
که خدا کند شب عمر ما، برسد به وصل سپیده‌ای

به دعای «کنت معک» خوشی؟ دل من اگر به محک خوشی
نروی اگر سوی نینوا، ز سبوی حق نچشیده‌ای

دو قدم به تاول پا برو، دو قدم به قد دوتا برو
که از آن به سجده تو سربلند و سبک پری، که خمیده‌ای

همه خواهشم بود از خدا، که شوم شهید ره ولا
ولی آه از این دل مبتلا، دل از قفس نرهیده‌ای...

پرش بلند هما کجا و دل شکسته‌ی ما کجا
به همین خوشم که ادا کنم غزلی به مدح قصیده‌ای

#محمدجواد_شاهمرادی

کربلای عمر هرکس بی‌گمان خواهد رسید
روز عاشورای ما هم یک زمان خواهد رسید

عاقبت باید حسینی رفت از دارِ جهان
ورنه در بستر به سَر عمرِ گران خواهد رسید...

نوکرِ ارباب، پیوسته دلش باشد جوان
پیر هم گردد به آقایش جوان خواهد رسید

غم مخور پای پیاده، کربلا روزی نشد
عاقبت یک روز، جا مانده دَوان خواهد رسید

دستِ بی‌مهری نباید داد با ارباب، چون
دستِ پر مِهرش به دست دوستان خواهد رسید

آزمایش‌های تو در تو ، به دل صیقل دهد
وانگهی روزی جواب امتحان خواهد رسید

اشک عاشق، تازه روز اربعین گل می‌کند
آشنا باشیم زنگ کاروان خواهد رسید

ناله زینب کند کاری که بر «هل من معین»
پاسخ لبیک از کلِّ جهان خواهد رسید

گر بماند نزد حق یک روز از عمر جهان
طالب خون خدا، صاحب زمان خواهد رسید

#محمود_ژولیده

به نینوای حسین از «شفق» سلام برید
سلامِ خسته‌دلی را به آن امام برید

«ز تربت شهدا بوی سیب می‌آید»
مرا به دیدن آن روضة السلام برید

شکسته بسته دعای من از اثر افتاد
خبر به حضرت مولا از این غلام برید

معاشران! دل من، جای مانده در حرمش
مرا دوباره به آن مسجدالحرام برید

در آن حریم که هفتاد رنگ، گل دارد
به خون نشسته نگاهی بنفشه‌فام برید

در آن حریم مقدس، دوباره شیعه شوید
به شهر نور رسیدید، فیض عام برید

اگر که علقمه در موج‌خیز اشک شماست
برای ساقی لب‌تشنه یک دو جام برید

به دست‌های علمدار کربلا سوگند
مرا دوباره به پابوس آن مقام برید

به یک اشارهٔ او کارها درست شود
در آن مقام از این دل‌شکسته نام برید...

#محمدجواد_غفورزاده

این همه آیینگی از انعکاس آه کیست؟
آسمان اندوه پوشِ ماتم جانکاه کیست؟

جاده های پیش پا افتاده بسیارند، لیک
ای دل راهی! حواست هست که این راه کیست؟

بندگی یعنی عطش، بی سر شدن، مضطر شدن
او که دل شد بنده اش، خود بندۀ درگاه کیست؟

 انتقامی سرخ بعد از انتظار سبز ماست
لاله لاله این چمن در حسرت خونخواه کیست؟

هر کران پژواکی از "هیهات منا الذله" است
این که آتش زد به عالم جملۀ کوتاه کیست؟...

#رضا_یزدانی

روزی که حسین عشق را معنا کرد
صد پنجره رو به آسمان‌ها وا کرد
تا زمزمهٔ عشق به محشر برسد
از خون گلو قیامتی برپا کرد

#محمدجواد_غفورزاده

پل، بهانه‌ای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
راه، پیش روست
تا من و تو بیشتر سفر کنیم
کوله‌پشتی من و تو در سفر پر از بهانه‌های عاشقانه است
انتخاب ما در این مسیر، پابرهنگی‌ست
ریگ‌های ناله‌خیز و خارهای تند و تیز
ردّ پای سرخ را به ارمغان می‌آورند
این‌چنین ادامه‌دادنی
خون‌بهای رفتن است!
زخم‌های ساده‌ای از این قبیل
                                وصله‌ی تن است!
پس ادامه می‌دهیم:
می‌رویم و می رویم
تا حقیقت مسیر برملا شود
کم، درنگ می‌کنیم
تا گلیمِ زبر جاده، نخ‌نما شود
ردّ پای سرخ‌مان
تار و پودِ فرش قرمزی شده که دستباف نیست
دار قالیِ مسافرانِ این دیار
لَنگِ نقشه و نخ و کلاف نیست
نقشه‌های دیگران اگر کشیدنی‌ست
نقشه‌های ما چشیدنی‌ست
طبق نقشه پیش می‌رویم:
راه، پیش روست
در سفر«صدای پای آب» هست
در کنار جاده، قوتِ راه هست
ـ گریه‌های شوقِ گاه‌گاه هست!ـ
می‌چشیم و می‌رویم...
ناگهان درنگ می‌کنیم
دشت‌های این حوالی آشناست
«خاطرات» نیمه‌جان، دوباره زنده می‌شوند:
ـ (واژه‌های شعر، سوی رودخانه‌ای گسیل می‌شود/ بحر شعر نو طویل می‌شود) تشنگی امان نمی‌دهد/ مشک‌های بغض‌کرده خالی‌اند/ جنگ‌ نابرابر و حماسه‌ای بزرگ.../ چند شیر و گلّه‌گلّه گرگ.../ تیغ‌های آخته/ خیمه‌های سوخته/ نیزه‌های خودفروخته/ کاروان خسته‌ی شتر/ در حصار وحشیان نان به نرخ روز خور!/ کاروان صبح زود، در مسیر شام/    با هزار ندبه و پیام ـ
دشت‌های این حوالی آشناست
سرزمین پیش رو، حیاط‌خلوتِ خداست
ما رسیده‌ایم...
این زمینِ کربلاست!
از چهل مقام و منزلی که راه آمدیم
چلّه‌چلّه اشک ریختیم
ردّ پا شدیم، نقطه‌چین شدیم...
مثل فرش قرمزی که بافتیم
لایق غبار«اربعین» شدیم!
 
#سیدمهدی_موسوی

و نخل‌ها که سحر سر به آسمان دادند
صلات ظهر که شد، ایستاده جان دادند

صلات ظهر، درختان اقامه می‌بستند
که روح و راحت خود را به باغبان دادند

چه نخل‌ها که به انگشت‌های نامعلوم
جهانِ گم‌شده‌ای را به ما نشان دادند

کنار نعش افق، ناله‌های نیزاران
غروب بود و چه حالی به کاروان دادند

مسافران غریبی که دیر می‌رفتند
به کاروان نرسیدند، تشنه جان دادند

همین مشاهد مظلوم در دیار غریب
به سرزمین شما هفت آسمان دادند...

به تشنگان مجاور فرات نوشاندند
به خستگان سفر، توشه و توان دادند

به احترام شکفتن، جوانه رویاندند
به نخل‌های کهن فرصتی جوان دادند

اگر چه تشنه در آغوش آسمان رفتند
به سرزمین عطش، صبح و سایبان دادند

به رغم آنچه به حلق بریده‌ای نرسید
چه جام‌ها که به مردان این جهان دادند

شبیه رود اگر آبروی این خاکند
شبیه چشمه به هرخطه‌ای روان دادند

خدای من چه بهار شگفت‌انگیزی
به بوستان غزل‌خیز عاشقان دادند

چقدر بوی تو پیچید و باد می‌آید
چقدر بوی تو را یاس و ارغوان دادند

«زبان خامه ندارد سر بیان فراق»
زبان خام مرا جرأت بیان دادند

#سیداکبر_میرجعفری

اشک‌ها! فصل تماشاست امانم بدهید
شوقِ آیینه به چشم نگرانم بدهید

از شما می‌شنوم عطر گل یاسین را
خاک‌ها! رنگ یقینی به گمانم بدهید

جامی از اشک فراهم شد اگر، ای مردم
به تسلایِ دل هم سفرانم بدهید

طول یک چلّه جدایی، به خدا یک عمر است
گاه خطّ و خبر از سیر زمانم بدهید

گر خبر دار شدید از گل داودی من
یک شمیم از نفسش روح و روانم بدهید

پاره‌های دلم افتاده در این دشت، به خاک
رخصت گریه به گلگون کفنانم بدهید

کاکل آشفته، به خون خفته، در این جا سروی
باز در سایه‌اش آرامش جانم بدهید

این رباب است که با لاله‌رخان می‌گوید:
ذکر لالایی گل را به زبانم بدهید

من که از عطر گل فاطمه، مدهوش شدم
خبر از حال و هوای دگرانم بدهید

سجده‌ها کرده‌ام از بوسه بر این تربت پاک
طاقت از دست شد آرامش جانم بدهید

دشت لبریز گلاب است اگر امکان دارد
برگی از آن گلِ صدبرگ نشانم بدهید

اربعین نیست حدیثی که فراموش شود
شعلۀ عشق، نه آن است که خاموش شود

#محمدجواد_غفورزاده

به کربلای تو یک کاروان دل آوردم
امانتی که تو دادی به منزل آوردم

هزار بار به دریای غم فرو رفتم
که چند دُرّ یتیمت به ساحل آوردم

کبوتران حرم را، ز چنگ صیادان
نجات داده و چون مرغ بسمل آوردم

به جز رقیه که از پا فتاد پشت سرت
تمام اهل حرم را به منزل آوردم

شبی به محفل ویرانه‌ها، سرت شد شمع
حدیث‌ها من از آن شمع و محفل آوردم

اگر به سلسله بستند بازوی ما را
حیات خصم تو را در سلاسل آوردم

نظر به جسم کبودم فکن که دریابی
تنی رها شده از چنگ قاتل آوردم...

#سیدرضا_مؤید

شفق نشسته در آغوشت ای سحر برخیز
ستاره می‌رود از هوش، یک نظر برخیز

کبوتری که به شوق تو بال در خون زد
به بام عشق تو گسترده بال و پر برخیز

چو من به حسرت یک چشم بوسه بر قدمت
نشسته در ره تو خاک رهگذر برخیز

رسیده زائر دل‌خسته‌ای ز غربت راه
که مانده از سفری سرخ دربدر، برخیز

شبانه‌های شب شام را دلم طی کرد
به هُرم چلّه نشستم در این سفر برخیز

کنون که خون دلم سرخ همچو لالهٔ دشت
به چهره می‌چکد از چشم‌های تر برخیز

یه یک اشاره بگویم: قسم به حرمت عشق
سکینه آمده از راه، ای پدر! برخیز

#غلامرضا_شکوهی