شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۱ مطلب با موضوع «قالب :: سایر قالب‌ها» ثبت شده است

عصر یک جمعهٔ دلگیر، دلم گفت بگویم بنویسم که چرا عشق به انسان نرسیده است؟ چرا آب به گلدان نرسیده است؟ چرا لحظهٔ باران نرسیده است؟ و هر کس که در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است، به ایمان نرسیده است و غم عشق به پایان نرسیده است. بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید بنویسد که هنوزم که هنوز است چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟ دل عشق ترک خورد، گل زخم نمک خورد، زمین مرد، زمان بر سر دوشش غم و اندوه به انبوه فقط برد، فقط برد، زمین مرد، زمین مرد، خداوند گواه است، دلم چشم به راه است، و در حسرت یک پلک نگاه است، ولی حیف نصیبم فقط آه است و همین آه خدایا برسد کاش به جایی، برسد کاش صدایم به صدایی...

عصر این جمعهٔ دلگیر وجود تو کنار دل هر بیدل آشفته شود حس، تو کجایی گل نرگس؟به خدا آه نفس‌های غریب تو که آغشته به حزنی است ز جنس غم و ماتم، زده آتش به دل عالم و آدم مگر این روز و شب رنگ شفق یافته در سوگ کدامین غم عظمی به تنت رخت عزا کرده‌ای؟ ای عشق مجسم! که به جای نم شبنم بچکد خون جگر دم به دم از عمق نگاهت. نکند باز شده ماه محرم که چنین می‌زند آتش به دل فاطمه آهت به فدای نخ آن شال سیاهت به فدای رخت ای ماه! بیا صاحب این بیرق و این پرچم و این مجلس و این روضه و این بزم تویی، آجرک الله! عزیز دو جهان یوسف در چاه، دلم سوخته از آه نفس‌های غریبت دل من بال کبوتر شده خاکستر پرپرشده، همراه نسیم سحری روی پر فطرس معراج‌نفس گشته هوایی و سپس رفته به اقلیم رهایی، به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت پای رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی، به خدا در هوس دیدن شش‌گوشه دلم تاب ندارد، نگهم خواب ندارد، قلمم گوشه دفتر غزل ناب ندارد، شب من روزن مهتاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچارهٔ دلدادهٔ دلسوخته ارباب ندارد... تو کجایی؟ تو کجایی شده‌ام باز هوایی، شده‌ام باز هوایی...

گریه کن، گریه و خون گریه کن آری که هر آن مرثیه را خلق شنیده است شما دیده‌ای آن را و اگر طاقتتان هست کنون من نفسی روضه ز مقتل بنویسم، و خودت نیز مدد کن که قلم در کف من همچو عصا در ید موسی بشود چون تپش موج مصیبات بلند است، به گستردگی ساحل نیل است، و این بحر طویل است و ببخشید که این مخمل خون بر تن تبدار حروف است که این روضهٔ مکشوف لهوف است، عطش بر لب عطشان لغات است و صدای تپش سطر به سطرش همگی موج مزن آب فرات است، و ارباب همه سینه‌زنان کشتی آرام نجات است، ولی حیف که ارباب «قتبل العبرات» است، ولی حیف که ارباب «اسیر الکربات» است، ولی حیف هنوزم که هنوز است حسین بن علی تشنهٔ یار است و زنی محو تماشاست ز بالای بلندی، الف قامت او دال و همه هستی او در کف گودال و سپس آه که «الشّمرُ ...» خدایا چه بگویم «که شکستند سبو را و بریدند ...» دلت تاب ندارد به خدا با خبرم می‌گذرم از تپش روضه که خود غرق عزایی، تو خودت کرب و بلایی، قسمت می‌دهم آقا به همین روضه که در مجلس ما نیز بیایی، تو کجایی ... تو کجایی...

#سیدحمیدرضا_برقعی

پل، بهانه‌ای معلّق است
تا به اتّفاق هم از آن گذر کنیم
راه، پیش روست
تا من و تو بیشتر سفر کنیم
کوله‌پشتی من و تو در سفر پر از بهانه‌های عاشقانه است
انتخاب ما در این مسیر، پابرهنگی‌ست
ریگ‌های ناله‌خیز و خارهای تند و تیز
ردّ پای سرخ را به ارمغان می‌آورند
این‌چنین ادامه‌دادنی
خون‌بهای رفتن است!
زخم‌های ساده‌ای از این قبیل
                                وصله‌ی تن است!
پس ادامه می‌دهیم:
می‌رویم و می رویم
تا حقیقت مسیر برملا شود
کم، درنگ می‌کنیم
تا گلیمِ زبر جاده، نخ‌نما شود
ردّ پای سرخ‌مان
تار و پودِ فرش قرمزی شده که دستباف نیست
دار قالیِ مسافرانِ این دیار
لَنگِ نقشه و نخ و کلاف نیست
نقشه‌های دیگران اگر کشیدنی‌ست
نقشه‌های ما چشیدنی‌ست
طبق نقشه پیش می‌رویم:
راه، پیش روست
در سفر«صدای پای آب» هست
در کنار جاده، قوتِ راه هست
ـ گریه‌های شوقِ گاه‌گاه هست!ـ
می‌چشیم و می‌رویم...
ناگهان درنگ می‌کنیم
دشت‌های این حوالی آشناست
«خاطرات» نیمه‌جان، دوباره زنده می‌شوند:
ـ (واژه‌های شعر، سوی رودخانه‌ای گسیل می‌شود/ بحر شعر نو طویل می‌شود) تشنگی امان نمی‌دهد/ مشک‌های بغض‌کرده خالی‌اند/ جنگ‌ نابرابر و حماسه‌ای بزرگ.../ چند شیر و گلّه‌گلّه گرگ.../ تیغ‌های آخته/ خیمه‌های سوخته/ نیزه‌های خودفروخته/ کاروان خسته‌ی شتر/ در حصار وحشیان نان به نرخ روز خور!/ کاروان صبح زود، در مسیر شام/    با هزار ندبه و پیام ـ
دشت‌های این حوالی آشناست
سرزمین پیش رو، حیاط‌خلوتِ خداست
ما رسیده‌ایم...
این زمینِ کربلاست!
از چهل مقام و منزلی که راه آمدیم
چلّه‌چلّه اشک ریختیم
ردّ پا شدیم، نقطه‌چین شدیم...
مثل فرش قرمزی که بافتیم
لایق غبار«اربعین» شدیم!
 
#سیدمهدی_موسوی

با پای سر به سِیْر سماوات می‌رویم
احرام بسته‌ایم و به میقات می‌رویم
تا بارگاه قبلهٔ حاجات می‌رویم
قسمت اگر شود به ملاقات می‌رویم
میقات ما حسین، ملاقات ما حسین

زانو زدیم پیر و جوان بر زمین تو
ما حلقه بسته‌ایم به دور نگین تو
ما را کشانده است کجاها طنین تو
افتاده‌ایم در گذر اربعین تو
ای واژه واژه نام تو صد ماجرا حسین

ما چون کبوتران حرم پر شکسته‌ایم
از آشیان گذشته و از خود گسسته‌ایم
چون صیدهای زخمی در خون نشسته‌ایم
یعنی که دل به لذت دیدار بسته‌ایم
مرهم حسین، صبر حسین و شفا حسین

ای جان شرحه شرحه بگو ماجرا چه بود
راز به خون تپیدن خون خدا چه بود
آن جوشش صدای تو در کربلا چه بود
دادی بها به خون خودت، خون‌بها چه بود
ای خون پاک تو، همه‌دم خون‌بها حسین

با بادها بگو که هوایم هوای توست
با نای‌ها بگو که نوایم نوای توست
بغضی که در تلاوت در خون رهای توست
سودای آتشی‌ست که بر خیمه‌های توست
ای تا ابد، نوای من بی‌نوا حسین

گل‌زخم‌ها شکفته شده روی پیکرت
چون کعبه فوجِ تیغ گرفته‌ست در برت
بعد از تو دشت، یکسر«إِذَا الشَّمْسُ کُوِّرَت»
بالا سرت، بلند سرت، تا خدا، سرت
بر ما چه رفته است به شوق تو «یا حسین»

#ابراهیم_قبله_آرباطان

ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفانِ برآشفتهٔ آرام وزیده
ای روضه‌ترین شعر غم‌انگیز حماسه
ای بغض‌ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هر روز زمانه به غمت غصه‌ای افزود
غم در پی غم در پی غم در پی غم بود
ای آن‌که کسی شِکوِه‌ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی؟
که آمده‌ای با دل خون، قدِّ خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضهٔ مکشوف مُبدَّل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده‌ست به رگ‌های بریده

این کرب‌وبلا نیست مدینه‌ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله‌ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آن‌که شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافلهٔ توست سوی کوفه روان است
بر نیزه برای تو کسی دل‌نگران است
«شُکر» است که تا شام فقط ورد زبان است
«رفتید دعاگفته و دشنام‌شنیده»

سخت است که بنویسم دستان تو بسته‌ست
مانند دلت قدِّ تو چندی‌ست شکسته‌ست
قد تو شکسته‌ست نماز تو نشسته‌ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده

#سیدمحمدرضا_شرافت
#مرثیه_با_شکوه

بادها
نوحه‌خوان
بیدها
دستهٔ زنجیرزن
لاله‌ها
سینه‌زنان حرم باغچه

بادها
در جنون
بیدها
واژگون
لاله‌ها
غرق خون
خیمهٔ خورشید سوخت

برگ‌ها
گریه‌کنان ریختند
آسمان
کرده به تن پیرهن تعزیه
طبل عزا را بنواز ای فلک

#عمران_صلاحی


با خودم فکر می‌کنم اصلاً چرا باید
رباب
با آب
هم‌قافیه باشد؟
روضه‌خوان‌ها زیادی شلوغش کرده‌اند
حرمله آن‌قدر‌ها هم که می‌گویند تیرانداز ماهری نبود
هدف‌های روشنی داشت
تنها تو بودی که خوب فهمیدی
استخوانی که در گلوی علی بود سه‌شعبه داشت
شش ماه علی بودن را طاقت آوردی
خون تو جاذبهٔ زمین را بی‌اعتبار کرد
حالا پدرت یک قدم می‌رود برمی‌گردد
می‌رود برمی‌گردد
می‌رود...
با غلاف شمشیر برایت از خاک گهواره‌ای بسازد
تا دیگر صدای سم اسب‌های وحشی از خواب بیدارت نکند
رباب می‌رسد از راه
با نگاه
با یک جملهٔ کوتاه
آقا خودتان که سالمید ان‌شاءالله؟...

#سیدحمیدرضا_برقعی

با شمایم ای شمایان بشکهٔ دشداشه‌پوش
با وقاحت روی فرش نفت و خون می‌ایستید
 
ای شما لات و هبل‌های ابوسفیان تراش
سال‌ها در خانهٔ امن الهی زیستید

ننگ بر نیرنگتان با ماست روی جنگتان
ما که می‌دانیم اینک در هراس از چیستید

سید ما  آفتابی از تبار مصطفاست
ای شیوخ شب‌زده! از دودمان کیستید؟

نفتتان روزی به پایان می‌رسد آل سقوط!
بی‌گمان امروز اگر هستید فردا نیستید

#سیدمحمدجواد_شرافت

ای که عمری‌ست راه پیمایی
به سوی دیده هم ز دل راهی‌ست

لیک آن‌گونه ره که قافله‌اش
ساعتی اشکی و دمی آهی‌ست

منزلش آرزویی و شوقی‌ست
جرَسش ناله‌ی شبانگاهی‌ست

ای که هر درگهیْت سجده‌گه ا‌ست
در دل پاک نیز، درگاهی‌ست

از پی کاروان آز مرو
که درین ره، به هر قدم چاهی‌ست

سال‌ها رفتی و ندانستی
کآنکه راهت نُمود، گمراهی‌ست

قصه‌ی تلخی‌اش دراز مکن
زندگی، روزگار کوتاهی‌ست

بد و نیک من و تو می‌سنجند
گر که کوهی و گر پر کاهی‌ست

عمر، دهقان شد و قضا غربال
نرخ ما، نرخ گندم و کاهی‌ست

تو عَسَس باش و دزد خود بشناس
که جهان، هر طرف کمین‌گاهی‌ست...

چه عجب، گر که سود خود خواهد
همچو ما، نفْس نیز خودخواهی‌ست

به رهش هیچ شحنه راه نیافت
دزد ایام، دزد آگاهی‌ست

با شب و روز، عمر می‌گذرد
چه تفاوت که سال یا ماهی‌ست

به مراد کسی زمانه نگشت
گاه رِفقی و گاه اکراهی‌ست

#پروین_اعتصامی

دنیاست در تلاطم و طوفان کران کران
خشم و خشونت و غم کشتار بی‌امان
چشمان ماست خیره به تو سمت آسمان
ادرکنی ای امید دل، الغوث الامان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

شرق است در تغافل و غرب است در نفاق
هر فصل یک مصیبت و هر آن یک اتفاق
یک روز رنج سوریه روز دگر عراق
هر لحظه بیشتر شده اندوه شیعیان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

با ذوق از حقوق بشر حرف می‌زنند
یا از گزینه های تشر حرف می‌زنند
اوج شرارت‌اند و ز شر حرف می‌زنند
دنیای ما پر است از این حرف و داستان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

خاورمیانه مرکز آوار ماجراست
اخبار داغ در پی آمار ماجراست
آل سعود باز میاندار ماجراست
از پول نفت سرخوش و با خلق سرگران
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

اسلام در محاصره‌ی خون و آتش است
داعش دروغ تازه‌ی این قوم سرکش است
هر جا که صهیونیسم بخواهد کشاکش است
از دست دیو فتنه به لب‌ها رسیده جان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

در ذهن تار بسته‌ی شب ریشه می‌زنند
آتش به هر اراده و اندیشه می‌زنند
با نام دین به ریشه‌ی دین تیشه می‌زنند
یک روز سهم داعش و یک روز طالبان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

آقا ببین جنایت آل سعود را
سرکوب و سرسپردن و جهل و جمود را
اسباب روسفیدی آل یهود را
ادرکنی ای عدالت موعود مستعان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

از نحس کدخدایی این دشمن زبون
فریاد دادخواهی هر شیعه غرق خون
بغض یمن شکسته و بحرین لاله‌گون
از دست ظلم کارد رسیده به استخوان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

القاعده ز یک سو و سویی "بوکو حرام"
"الله اکبر" آتش فرمان قتل عام
انبوه مسلمین جهان‌اند تلخ کام
آقا نگاه کن که چه شادند دشمنان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

حال و هوای منطقه مثل محرم است
در زینبیه‌ی دل ما شام ماتم است
عهد مدافعان حرم با تو محکم است
عباس‌های شیعه وفادار و جان‌فشان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

امروز در حمایت تکفیریان پست
تحریم و قصه‌ی عمر سعد باز هست
کفر ایستاده است امان‌نامه‌اش به دست
در پشت هر بیانیه دارند صد بیان
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

گاهی به تشنگی، به بلا فکر می‌کنم
گاهی به کشتگان منا فکر می‌کنم
گاهی به وضع کرب‌وبلا فکر می‌کنم
آقا بیا گره بزن این بغض را به آن
عجل علی ظهورک یا صاحب الزمان

#پروانه_نجاتی

ای صبر تو چون کوه در انبوهی از اندوه
طوفان بر آشفته‌ی آرام وزیده
ای روضه ترین شعرغم انگیز حماسه
ای بغض‌ترین ابر به باران نرسیده

ای کوه شبیه دلت و چشم تو چون رود
هر روز زمانه به غمت غصه‌ای افزود
غم درپی غم در پی غم در پی غم بود
ای آنکه کسی شکوه ای از تو نشنیده

من تاب ندارم که بگویم چه کشیدی
تا بشنوم آن روضه و آن داغ که دیدی
تو در دل گودال چه دیدی چه شنیدی؟
که آمده‌ای با دل خون قد خمیده

نه دست خودم نیست که شعرم شده مقتل
شد شعر به یک روضه‌ی مکشوف مبدل
نه دست خودم نیست خدایا چه بگویم؟
این بیت رسیده‌ست به رگ‌های بریده

این کرب‌و‌بلا نیست مدینه‌ست در آتش
شد باز درون دل تو شعله‌ور آتش
در خیمه کسی هست ولی خیمه در آتش
ای آنکه شبیه تو کسی داغ ندیده

این قافله‌ی توست سوی کوفه روان است
بر نیزه برای تو کسی دل‌نگران است
شکر است که تا شام فقط ورد زبان است
«رفتید دعا گفته و دشنام شنیده»

سخت است که بنویسم دستان تو بسته‌ست
مانند دلت، قد تو چندی‌ست شکسته‌ست
قد تو شکسته‌ست نماز تو نشسته‌ست
من ماندم و این شعر و گریبان دردیده

#سیدمحمدرضا_شرافت