شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۳ مطلب با موضوع «قالب :: قصیده‌واره» ثبت شده است

از آنچه در دو جهان هست بیشتر دارد
فقط خداست که از کار او خبر دارد

یکی برای علی ماند و آن یکی همه بود
اگر چه لشکر دشمن چهل نفر دارد

عقیق سرخ از آتش نداشت واهمه‌ای
کسی که کفو علی می‌شود جگر دارد

کمر به یاری تنهایی علی بسته
میان کوچه اگر دست بر کمر دارد

سر علی به سلامت چه باک از این سردرد
محبت ولی‌الله درد سر دارد

کسی که شهر سر سفرهٔ قنوتش بود
چگونه دست به نفرین قوم بردارد؟!

صدا زد: «اشهد ان علی ولی‌الله»
ولی دریغ که این شهر، گوشِ کر دارد...

کنیز بیت علی خاک را طلا می‌کرد
سقیفه را بنگر فکر سیم و زر دارد

اگرچه باغ فدک نعمت فراوان داشت
ولی ولایت او بیشتر ثمر دارد

گرفت راه زنی را به کوچه راهزنی
در آن محله که بسیار رهگذر دارد

بگو به دشمن مولا، مرام ما این نیست
زمان جنگ بیاید اگر هنر دارد...

بگو به شعله: چه وقت دخیل بستن بود؟
هنوز چادر او کار با بشر دارد...

دهان تیغ دودم را عجیب می‌بندد
وصیتی که علی از پیامبر دارد

فدای محسن شش ماهه‌اش که زد فریاد
سپر ندارد اگر مادرم پسر دارد

به شعله سوخت پر و بال مادر، اما نه
حسین هست، حسن هست، بال و پر دارد

اگر خمیده علی، از نماز آیات است
در آسمان غمش هاله بر قمر دارد

شبانه گشت به دست ستاره‌ها تشییع
که ماه، الفت دیرینه با سحر دارد

میان شعله دعایش ظهور مهدی بود
که آه سوختگان بیشتر اثر دارد

#مجید_تال

گل‌های عالم را معطر کرده بویت
ای آن که می‌گردد زمین در جستجویت

یادش به‌خیر آن روزها ریحان به ریحان
می‌چید پیغمبر بهشت از رنگ و بویت

سیاره‌ها را در نخی می‌چیدی آرام
می‌ساختی تسبیحی از خاک عمویت

برداشتند از سفره‌ات نان، مردم شهر
جرعه به جرعه آب خوردند از سبویت

درهای رحمت باز می‌شد با دعایت
دردا که می‌بستند درها را به رویت

تاریخ می‌داند فدک تنها بهانه‌ست
وقتی بهشت آذین شده در آرزویت

وقتی منزه گشته خاک از سجده‌هایت
وقتی مطهر می‌شود آب از وضویت

چادر حمایل می‌کنی از حق بگویی
حتی اگر یک شهر باشد روبرویت

برخاستی با آن صفت‌های جلالی
این بار آتش می‌چکید از خلق و خویت

حتی زمان می‌ایستد از این تجسم
تو سوی مسجد می‌روی، مسجد به سویت

از های و هو افتاد دنیا با سکوتت
دنیا به آرامش رسید از های و هویت

از بانگ بسم الله الرحمن الرحیمت
از شکوه‌هایِ الذین آمنویت

تو خطبه می‌خواندی و می‌لرزید مسجد
ذرات عالم یک‌صدا لبیک‌گویت

خطبه به اوج خود رسید آن‌جا که می‌ریخت
مدح علی، حیدر به حیدر از گلویت

گفتم علی... او قطره قطره آب می‌شد
آن شب که روشن شد سپیدی‌های مویت

آن شب که زخم تو دهان وا کرد، آرام
زخم تو آری زخم... آن رازِ مگویت


هنگام دفن تو علی با خویش می‌گفت
رفتی ولی پایان نمی‌یابد شروعت...

#سیدحمیدرضا_برقعی

چکیدۀ گل رخسار مصطفی زهراست
عصارۀ نفحات خوش خدا زهراست

سلالۀ خلف ختم مرسلین یعنی
خلاصۀ همه آیات انبیا زهراست...

زلال نور رسالت در او نمایان است
چرا که آینۀ مصطفی‌نما زهراست

کسی که ذکر دعایش میان هر دو نماز
شده‌ست ورد زبان فرشته‌ها زهراست

گلی که باغ شهادت از او به بار نشست
چراغ‌دار شهیدان کربلا زهراست

دلا چو غنچه شکایت ز کار بسته مکن
امیدوار که باشی، گره‌گشا زهراست

اگر که کوه غم افتاده روی شانۀ تو
علاج کار تو یک یا علی! و یا زهراست!

اگر چه کشتی پهلو گرفته می‌ماند
تو را چه باک ز توفان که ناخدا زهراست

مگو که راه رسیدن به عشق طولانی‌ست
چرا که فاصله‌اش از حسین تا زهراست

مراقبت کن از آن مضجع شریف، ای عشق
به هوش باش که دار و ندار ما زهراست

چنین غریب اگر در بقیع پنهان است
مسلّم است که گنجی گران‌بها زهراست

مدینه! گوهر ما آرمیده در دل تو
گواه باش که گنجینۀ حیا زهراست

اگر در آتش کین سوخته‌ست خانۀ او
تو دردمند بیا خانۀ شفا زهراست...

دلا سراغ مگیر از مزار پنهانش
نگاه کن ز کجا تا به ناکجا زهراست

#سعید_بیابانکی

با احترام به قلم توانا، بیان روشن و زبان محکم صاحب کتاب #الغدیر که واژه واژه و سطر سطر، حقیقت محض را فریاد کشید و این شعر کمترین تاثیری است که مطالعه این سند حقانیت امیرالمؤمنین علیه‌السلام در من به جای گذاشت.


نشست یک دو سه خطّی مرا نصیحت کرد
مرا چو دوست به راه درست دعوت کرد

خطوط چهرۀ او گرد درد داشت ولی
به خاطر دل سختم چه نرم، صحبت کرد

«سیاه کرده شب شبهه روزگار تو را»
 زبان گشود و ز رسم زمان شکایت کرد

زبان گشود، زبانی چو اشک دیده، روان
 غم حقیقت یک رود را روایت کرد

بیان روشن و فریاد محکمش آن شب
برایم از افق دید او حکایت کرد


هم او که پنجرۀ آفتاب را وا کرد
که نور در دل تاریک من اقامت کرد

همان امیر مدارا همان امیر مرام
همان امیر که بر نفس خود حکومت کرد

که می‌شناخت امیری که از عمارت خود
فقط به وصلۀ پیراهنی قناعت کرد؟

لباس خوف و خطر را جز او که می‌پوشید
شبی که از شب آن شهر، ماه هجرت کرد

میان معرکه، ایمان تیز شمشیرش
دمی، مجسمۀ کفر را دو قسمت کرد
 
چقدر زیستنی ساده را ستایش کرد
چقدر حیله و ترفند را مذمت کرد
 
نگاه کرد به دنیا به دیدۀ موری
که لانه ساختن او را دچار زحمت کرد

زمین چگونه نبالد به خود زمانی که
شکوه دست خدا در زمین زراعت کرد

و کاش... من بودم جای دستۀ بیلی
که پینه پینۀ آن دست را زیارت کرد

ستاره‌بارترین صبح خلقت دنیا
چه شد که با شب تنهای چاه خلوت کرد
 
مداد باطل تاریخ هم پشیمان است
از این که در حق این طایفه خیانت کرد

از این که پنجۀ آتش به نور سیلی زد
از این که چوبۀ در نیز هتک حرمت کرد

بنای آخرتش را ولی خراب نکرد
علی که پشت به دنیای مست قدرت کرد

نبرد دست به شمشیر اختلاف، علی
که خون تازۀ اسلام را ضمانت کرد
 
که دیده است که با ضرب و زور سازش کرد
که گفته است که با دست کفر بیعت کرد؟

در آن تلاطم طوفان فتنه و تردید
ستون صبر، چنان کوه استقامت کرد

کجاست منبر نفرین و مذهب نفرت
و آن که بین نمازش به عشق لعنت کرد
 
کجاست تا که ببیند مرام می‌ماند
مرا مرام علی شیعۀ محبت کرد


کتاب زندگی‌اش را ورق ورق خواندم
خیال خستۀ من را چقدر راحت کرد
 
شبیه شک شده بودم کلاف سردرگم
شبی چراغ کتابی مرا هدایت کرد

#جعفر_عباسی

اى آفتاب مهر تو روشنگر وجود
در پیشگاه حکم تو ذرات، در سجود

اى میر عسکرى لقب، اى فاطمى نسب
آن را که نیست مهر تو از زندگى چه سود؟

علمت محیط، بر همه ذرات کائنات
فیضت نصیب، بر همه در غیب و در شهود

تاریخ تابناک حیاتت، گر اندک است
بر دفتر مفاخر اسلامیان فزود

عیسى دمى و پرتو رأى منیر تو
زنگار کفر از دل نصرانیان زدود

این افتخار گشته نصیبت که از شرف
در خانه تو مصلح کل دیده برگشود

اى قبله مراد که در برکة السّباع
شیران به پیش پاى تو آرند سر فرود

قربان دیده‌اى که به بزم تو فاش دید
جاى قدوم عیسى و موسى و شیث و هود

قرآن ناطقى تو و قرآن پاک را
الحق مفسّرى، ز تو شایسته‌تر نبود

دشمن بدین کلام ستاید تو را که نیست
در روزگار، چون تو به فضل و کمال و جود

شادى به نزد مردم غمدیده نارواست
جان‌ها فداى لعل لبت کاین سخن سرود

مدح شما، ز عهده مردم برون بود
اى خاندان پاک، که یزدانتان ستود

از نعمت ولاى شما خاندان وحى
منّت نهاد بر همگان، خالق ودود

اى پور هادى، اى حسن العسکرى ز لطف
بپذیر، از «مؤید» دلخسته این درود

#سیدرضا_مؤید

دوباره پر شده از عطر گیسویت شبستانم
دوباره عطر گیسویت؛ چقدر امشب پریشانم

 کنارت چای می‌نوشم به قدر یک غزل خواندن
به قدری که نفس تازه کنم، خیلی نمی‌مانم

کتاب کهنه‌ای هستم پر از اندوه یا شاید
درختی خسته در اعماق جنگل‌های گیلانم

رها، بی‌شیله پیله، روستایی، ساده‌ی ساده
دوبیتی‌های باباطاهرم عریان عریانم

شبی می‌خواستم شعری بگویم ناگهان در باد
صدای حمله‌ی چنگیزخان آمد؛ نمی‌دانم -

چه شد اما زمین خوردم میان خاک و خون؛ دیدم
در آتش خانه‌ام می‌سوخت، گفتم آه...دیوانم...

چنان با خاک یکسان کرد از تبریز تا بم را
زمان لرزید از بالای میز افتاد لیوانم...

فراوان داغ دیدن‌ها؛ به مسلخ سر بریدن‌ها
حجاب از سر کشیدن‌ها؛ از این غم‌ها فراوانم

شمال و درد کوچک خان؛ جنوب و زخم دلواری
به سینه داغدار کشته‌ی حمام کاشانم

 سکوت من پر از فریاد یعنی جامع اضداد
منم من اخم سعدآباد و لبخند جمارانم

من آن خاکم که همواره در اوج آسمان هستم
پر از عباس بابایی پر از عباس دورانم

 گرفته شعله با خون جوانانم حنابندان
که تهران‌تر شود تهران؛ من آبادان ویرانم

 صلات ظهر تابستان، من و بوشهر و خوزستان
تو را لب تشنه‌ایم از جان، کمی باران بنوشانم

سراغت را من از عیسی گرفتم باز کن در را
منم من روزبه، اما پس از این با تو سلمانم

شکوه تخت جمشید اشک شد از چشم من افتاد
از آن وقتی که خاک پای سلطان خراسانم

اگر سلطان تویی دیگر ابایی نیست می‌گویم
که من یک شاعر درباری‌ام مداح سلطانم

 #سیدحمیدرضا_برقعی

مردِ جوان دارد وصیت می‌نویسد
می‌گرید و ذکر مصیبت می‌نویسد

دنیا برای رحمت او جا ندارد
آه این غریب از رفع زحمت می‌نویسد

از شرح حال خود سخن می‌راند اما
انگار در توصیف غربت می‌نویسد

کاتب ندارد این امیر از بس که تنهاست
از درد خود در کنج خلوت می‌نویسد

غربت درِ این خانه را از پشت بسته‌ست
مهمان ندارد؛ جای صحبت، می‌نویسد

خمس و زکات شیعیان را می شمارد
سهم فقیران را به دقت می‌نویسد

در چند خط می‌گوید از حج و ثوابش
این بند را با اشک حسرت می‌نویسد

پیش از نمازِ واپسینش رو به قبله
از خاطراتش چند رکعت می‌نویسد

زندان به زندان با نماز و روزه و عشق
دربان به دربان درسِ عبرت می‌نویسد

حتی برای خشم شیرانِ درنده
با چشم‌هایش از محبت می‌نویسد

بعد از شکایت از جفای این زمانه
در سر رسید فصل غیبت می‌نویسد ـ

من زود دارم می‌روم اما میایم
با احتیاط از رازِ رجعت می‌نویسد

می‌نوشد آب و یاد اجدادش می‌افتد
با رعشه از آزار شربت می‌نویسد

سر را به پای طفل گندمگون نهاده است
بر طالعش حکم امامت می‌نویسد

فردا خلیفه بر درِ این خانه با زهر
از مرگِ او جای شهادت می‌نویسد

بازارهای سامرا خاموش و گریان
بر در حدیثِ حفظِ حرمت می‌نویسد

با دست‌های کوچکش یک طفلِ معصوم
نام پدر را روی تربت می‌نویسد

#انسیه_سادات_هاشمی

آخر ماه صفر، اول ماتم شده است
دیده‌ها پر گهر و سینه پر از غم شده است

آه ای ماه، که داری به رخت گرد ملال!
خون دل خوردن خورشید، مسلّم شده است

آخر ای ماه سفر کرده که سی روزه شدی
رنگ رخسار تو، همرنگ محرّم شده است

عرشیان، منتظر واقعه‌ای جان‌سوزند
چشم قدسی نفسان، چشمهٔ زمزم شده است

شب تودیع پیمبر، شهدا می‌گفتند:
آه از این صبح قیامت، که مجسم شده است

تا که بر چیده شد از روی زمین سایهٔ وحی
آسمان، ابری و آشفته و درهم شده است

مجتبی گلشنی از لاله به لب، کرد وداع
داغ او، داغ دل عالم و آدم شده است

باغ، لبریز شد از زمزمهٔ یاس کبود
لاله، دل تنگ‌تر از حجلهٔ ماتم شده است

میهمانی، که خراسان شد از او باغ بهشت
میزبان غم او عیسی مریم شده است

از همان روز، که زد سکّه به نامش در طوس
شب، پی کشتن خورشید مصمم شده است

تا بسوزد دل ذریهٔ زهرای بتول
زهر در ساغر انگور فراهم شده است

راستی تا بزند بوسه بر ایوان طلا
کمر چرخ به تعظیم شما خم شده است

پایتخت دل صاحب‌نظران است این‌جا
مشهد انگشت‌نمای همه عالم شده است

گر چه بسیار خطا دیده‌ای از ما، اما
سایهٔ مهر تو، کی از سرِ ما کم شده است؟

گر چه من ذرّهٔ ناقابلم ای شمس شموس!
باز پیوند من و عشق تو محکم شده است...

#محمدجواد_غفورزاده

اى بسته بر زیارت قدّ تو قامت، آب
شرمندهٔ محبّت تو تا قیامت، آب‏

افتاد سایه‏اى ز سمند تو در فرات
پیچید و رنگ باخت ز شور شهامت، آب‏

دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت
اوج گذشت دید و کمال کرامت، آب‏

بر دفتر زلالىِ شط خطّ «لا» نوشت
لعلى که خورده بود ز جام امامت آب‏

لب، تر نکردى از ادب اى روح تشنگى!
آموخت درس عاشقى و استقامت، آب‏

ترجیع درد را، ز گریزى که از تو داشت
سر مى‏زند هنوز به سنگ ندامت، آب‏...

سوگ تو را، ز صخره چکد قطره قطره، رود
زین بیشتر سزاست به اشک غرامت آب‏

از ساغر سقایت فضلت قلم چشید
گسترد تا حریم تعزّل زعامت، آب‏

زینب، حسین را به گل سرخ خون شناخت
بر تربت تو بود نشان و علامت: آب!

از جوهر شفاعت تیغت بعید نیست
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت، آب‏

آمد به آستان تو گریان و عذرخواه
با عزم پاى‌بوسى و قصد اقامت، آب‏

مى‏خوانمت به نام ابوالفضل و، شوق را
در دیدگان منتظرم بسته قامت، آب

#خسرو_احتشامی
 #کاروان_شعر_عاشورا

خانه‌های آن کسانی می‌خورد در، بیشتر
که به سائل می‌دهند از هرچه بهتر بیشتر

عرض حاجت می‌کنم آن‌جا که صاحب‌خانه‌اش
پاسخ یک می‌دهد با ده برابر بیشتر

گاه‌گاهی که به درگاه کریمی می‌روم
راه می‌پویم نه با پا، بلکه با سر، بیشتر

زیر دِین چارده معصومم اما گردنم
زیر دِین حضرت موسَی‌بن‌جعفر بیشتر

گردنم در زیر دِین آن امامی هست که
داده در ایران ما طوبای او بر، بیشتر

آن امامی که «فداکِ» گفتنش رو به قم است
با سلامش می‌کند قم را معطر بیشتر

قم همان شهری که هم یک ماه دارد بر زمین
همچنین از آسمان دارد چل اختر بیشتر

قصد این بار قصیده از برادر گفتن است
ورنه می‌گفتم از این معصومه‌ خواهر بیشتر

من برایش مصرعی می‌گویم و رد می‌شوم
لطف باباهاست معمولاً به دختر بیشتر

عازم مشهد شدم تا با تو درد دل کنم
بودنم را می‌کنم این‌گونه باور بیشتر

مرقدت ضرب‌المثل‌های مرا تغییر داد
هرکه بامش بیش، برفش... نه! کبوتر، بیشتر

چار فصل مشهد از عطر گلاب آکنده است
این چنین یعنی سه فصل از شهر قمصر بیشتر

پیش تو شاه و گدا یکسان‌ترند از هر کجا
این حرم دیگر ندارد حرف کمتر، بیشتر

ای که راه انداختی امروز و فردای مرا!
چشم‌ بر راه تو هستم روز آخر بیشتر

از غلامان شما هم می‌شود دنیا گرفت
من نیازت دارم آقا روز محشر بیشتر

بر تمام اهل‌بیت خویش حسّاسی ولی
جان زهرا چون شنیدم که به مادر بیشتر...

بیشترهایی که گفتم از تو خیلی کمترند...

#حسین_رستمی

#محفل_شاعران_آیینی