شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۶۲ مطلب با موضوع «قالب :: مثنوی» ثبت شده است

سهل‌تر ساده‌تر از قافیه‌ای باختی‌اش
ننگ بادا به تو ای دهر که نشناختی‌اش

چه برایش به جز اندوه و ملال آوردی
جان او را به لبش شصت و سه سال آوردی

سهمش از خاک فقط کفش پر از پینهٔ اوست
در عرق‌ریز زمین جامهٔ پشمینه اوست

باغ می‌ساخت و در سایهٔ آن باغ نبود
یک نفس قافله‌اش در پی اُتراق نبود

درد باید که بفهمیم چه گفته‌ست علی
که شبی با شکم سیر نخفته‌ست علی

از سر سفرهٔ اسلام چه برداشت امیر
نان دندان‌شکنی را که نمی‌خورد فقیر

آه، از آن شبِ آخر که علی غمگین بود
سفرهٔ دخترش از شیر و نمک رنگین بود

شب آخر که فلک، باد، زمین، دریا، ماه
می‌شنیدند فقط از علی انّا لله

باد برخاست و از دوش عبایش افتاد
مهربان شد در و دیوار، به پایش افتاد

مرو از خانه، به فریاد جهان گوش مکن
فقط امشب، فقط امشب به اذان گوش مکن

شب آخر، شب آخر، شب بی‌خوابی‌ها
سینه‌زن در پی او دستهٔ مرغابی‌ها

از قدم‌های علی ارض و سما جا می‌ماند
قدم از شوق چنان زد که عصا جا می‌ماند

با توام ای شب شیون شده بیهوده مکوش
او سراپا همه رفتن شده، بیهوده مکوش

بی‌شک این لحظه کم از لحظهٔ پیکارش نیست
دست و پاگیر مشو، کوه جلودارش نیست

زودتر می‌رسد از واقعه حتی مولا
تا که بیدار کند قاتل خود را مولا

تا به کی ای شب تاریک زمین در خوابی
صبح برخاسته، بیدار شو ای اعرابی

عرش محراب شد از فُزتُ و ربّ الکعبه
کعبه بی‌تاب شد از فُزتُ و ربّ الکعبه

آه از مردم بی‌درد، امان از دنیا
نعمتِ داشتنت را بستان از دنیا

می‌رود قصهٔ ما سوی سرانجام آرام
دفتر قصه ورق می‌خورد آرام آرام

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر

خلقت پر از هوای خوش استجابت است
دست خدا همیشه به کار اجابت است

خورشید در سکوت خودش گرم گفتگوست
دریا میان موج خودش محو جستجوست

تسبیح می‌کنند صدف‌ها و سنگ‌ها
تسبیح می‌کنند صداها و رنگ‌ها

موسیقیِ بدون کلام ستاره‌ها
دارد به رمز و راز پرستش، اشاره‌ها

گل‌برگ‌ها پر از هیجان شکفتن‌اند
خاموش نیستند، پر از شور گفتن‌اند

ماهی به ذکر نام کسی تازه مانده‌ است
در جاری سلام کسی تازه مانده است

شبنم، سحر به راز و نیاز ایستاده است
بر جانماز گل به نماز ایستاده است

این‌جا شکسته نیست حضور دل کسی
دیوار نیست پیش عبور دل کسی

انسان ولی حضور دلش را شکسته است
با شهر عشق رابطه‌اش را گسسته است

در چرخ‌دنده‌های زمان ـ فرصتی که نیست ـ
او مانده است و حوصلۀ خلوتی که نیست

انسان: اسیر عقربه‌های شتابناک
محروم از مناظر شب‌های تابناک

انسان: اسیر آهن و سیمان و دود و درد
لبخند‌های کاغذی و دست‌های سرد

پشت چراغ قرمز احساس مانده است
در فهم رنگ و بوی گل یاس مانده است

در خویش مانده است به حاجت نمی‌رسد
این نسل بی ‌دعا به اجابت نمی‌رسد

محصور مانده در قفس بی ‌پرندگی
پژمرده است در رگ او نبض زندگی

گم کرده در میان صداها سکوت را
از یاد برده مثل قناعت، قنوت را

چشمان خسته‌اش به تماشا نمی‌رسند
هی پلک می‌زنند و به فردا نمی‌رسند

یا کاشفَ الکُروب! مرا با خودت ببر
تا لحظه‌های خلوت شب، تا خودت ببر

این‌جا گرفته است هوا، یک نفس ببار
بر تنگ‌نای تاب و تب این قفس ببار

وقتش رسیده است که توفانی‌ام کنی
ابری به من ببخشی و بارانی‌ام کنی...

#احمدرضا_قدیریان
#بر_بال_قنوت

دست خدا پردۀ‌شب را شکافت
صبح شد و نور خداوند تافت

کبکبۀ موکب سلطان رسید
منتظران نیمۀ شعبان رسید

دست خدا، هیمنۀ ذوالفقار
باز شد از غیب جهان آشکار...

ای ز وجود تو، وجود همه
رشحه‌ای از بود تو، بودِ همه

هستی عالم همه از هست توست
خیر دو عالم همه در دست توست

بودِ همه از تو و بودِ تو لطف
غیبتت از ما و وجودِ تو لطف

واسطۀ فیض خدایی تویی
در دو جهان علّت غایی تویی

خلق خدا را به خدا رهبری
نور دل و دیدۀ پیغمبری

سیّدی و قافله‌سالار ما
دستی خداییّ و، نگهدار ما

حجّت حق، ‌قطب زمان، روح دین
نور خدا در ظلمات زمین

آیت کبرای خدای جهان
مهدی موعود، امام زمان

ای زده بر بام فلک زآگهی
بیرق توحید خلیل‌اللهی...

پرده‌نشین و همه جا ناظری
غایبی و در همه جا حاضری

خیز و ز رخساره بر افکن نقاب
ای خجل از سایۀ تو آفتاب...

پرده برانداز که بی روی تو
روز همه شد چو شب موی تو

ما همه دلدادۀ روی توییم
خاک‌نشین سر کوی توییم

غیبت اگر می‌کنی، از ما چرا
حال که شد، غیبت کبری چرا

طبع «ریاضی» که غزل‌خوان توست
خاک بَرِ رفعت ایوان توست

#محمدعلی_ریاضی_یزدی
#خوشه‌های_طلایی

ای ولی عصر و امام زمان
ای سبب خلقت کون و مکان

 ای به ولای تو، تولّای ما
مهر تو آیینۀ دل‌های ما

تا تو ز ما روی نهان کرده‌ای
خون به دل پیر و جوان کرده‌ای

خیز و ببین ای شه دنیا و دین
کفر گرفته همه روی زمین

عالم ما عالم دیگر شده
آینۀ دهر مکدّر شده

خیز و بکش تیغ دو سَر از نیام
ای شه منصور پی انتقام

خیز و جهان پاک ز ناپاک کن
روی زمین پاک ز خاشاک کن

ای به تو امید همه خاکیان
بلکه امید همه افلاکیان

شمس و فلک شمسۀ ایوان توست
جنّ و ملک بندۀ دربان توست

مطلع وَالشّمس بود روی تو
مظهر وَالّلیل دو گیسوی تو

دیدۀ خلقی همه در انتظار
کز پس این پرده شوی آشکار

مُحتَجب از خلق جهان تا به کی؟
در پس این پرده نهان تا به کی؟

ما که نداریم به غیر از تو کس
ای شه خوبان تو به فریاد رس

#ذاکر_جوهری
#خوشه‌های_طلایی


ای مدنی برقع و مکی نقاب
سایه‌نشین چند بود آفتاب

منتظران را به لب آمد نفس
ای ز تو فریاد به فریادرس

ملک برآرای و جهان تازه کن
هر دو جهان را پر از آوازه کن

سکّه تو زن تا امرا کم زنند
خطبه تو کن تا خطبا دم زنند

ما همه جسمیم بیا جان تو باش
ما همه موریم سلیمان تو باش

شحنه تویی قافله تنها چراست
قلب تو داری علم آنجا چراست

ز آفت این خانهٔ آفت‌پذیر
دست برآور همه را دست گیر

گر نظر از راه عنایت کنی
جمله مهمات کفایت کنی

#نظامی_گنجوی
#خوشه‌های_طلایی

اگر چه غایبى، امّا حضورِ تو پیداست
چه غیبتى‌ست؟ که عطرِ عبور تو پیداست

مقام گلشنِ اشراق، نافه‌خیز از توست
بلى! شفاعت انسان به رستخیز از توست...

تو کیستى که قیامت، قیامتِ کبرا‌ست
تو کیستى که قیامت ز قامتت پیداست

تو کیستى که «یدالله» در تنت جارى‌ست
زبان قاطع شمشیر عدل تو کارى‌ست

نگاه منتظرانت هنوز مانده به راه
سپید شد ز فراق تو سنگ‌فرشِ پگاه

خدا به دست تو داده‌ست عدل عالم را
سپرده نیز به دستت حساب آدم را

ز هر چه هست به گیتى، سرآمدت خوانند
تویى که قائم آل محمدت خوانند

ولادتت نه فقط آبرو به شعبان داد
که در ضمیر تمامى مردگان جان داد

اَلا ستارۀ موعودِ گرم و عالمتاب!
به دشت تیرۀ هستى چو آفتاب بتاب

بتاب و ظلمت ظلم زمانه را بردار
ز گرده‌‌هاى بشر تازیانه را بردار

#غلامرضا_شکوهی

#سرمه_در_چشم_غزل

کریم السّجایا، جمیل الشّیم
نبّى البرایا، شفیع الامم‏

امام رسل، پیشواى سبیل
امین خدا، مهبط جبرئیل‏

شفیع الورى، خواجه بعث و نشر
امام الهدى، صدر دیوان حشر

کلیمى که چرخ فلک طور اوست
همه نورها، پرتو نور اوست‏

شفیعٌ مطاعٌ نبىُّ کریمٌ
قسیمٌ جسیمٌ نسیمٌ وسیمٌ‏...

شبى بر نشست، از فلک بر گذشت
به تمکین و جاه از ملک در گذشت‏

چنان گرم در تیهِ قربت براند
که بر سدره جبریل از او باز ماند

بدو گفت سالار بیت الحرام
که؛ اى حامل وحى، برتر خرام‏

چو در دوستى مخلصم یافتى
عنانم ز صحبت چرا تافتى؟

بگفتا: فراتر مجالم نماند
بماندم، که نیروى بالم نماند

اگر یکسر موى برتر پرم
فروغ تجلّى بسوزد پرم‏...

چه نعت پسندیده گویم تو را؟
علیک السلام، اى نبّى الورى‏

درود ملک بر روان تو باد
بر اصحاب و بر پیروان تو باد

خدایا به حقّ بنى‌فاطمه
که بر قولم ایمان کنم خاتمه‏

اگر دعوتم رد کنى ور قبول
من و دست و دامان آل رسول

چه کم گردد، اى صدر فرخنده پى
ز قدرِ رفیعت به درگاه حىّ؟

که باشند مشتى گدایان خیل
به مهمان دار السّلامت طفیل‏...

بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل‏

تو اصل وجود آمدى از نخست
دگر هر چه موجود شد، فرع توست‏

ندانم کدامین سخن گویمت؟!
که والاترى ز آنچه من گویمت‏

تو را عزّ لولاک تمکین، بس است
ثناى تو، طه و یاسین بس است‏

چه وصفت کند «سعدى» ناتمام؟
علیک الصلوة اى نبّى السّلام‏

#سعدی

نور «اِقرَأ»، تابد از آیینه‌ام
کیست در غار حرای سینه‌ام؟!
 
رگ رگم، پیغام احمد می‌دهد
سینه‌ام، بوی محمّد می‌دهد
 
گل دمد از آتش تاب و تبم
معجز روح‌القُدُس دارد لبم
 
من سخن گویم، ولی من نیستم
این منم یا او؟! ندانم کیستم؟!
 
جبرئیل امشب دمد در نای من
قدسیان، خوانند با آوای من
 
ای بتان کعبه! در هم بشکنید
با من امشب از محمّد دم زنید
 
دم زنید از دوست، خاموشی چرا؟
ای فراموشان! فراموشی چرا؟
 
از حرا، گلبانگ تهلیل آمده
دیده بگشایید، جبریل آمده
 
اینک از بیدادها، یاد آورید
با امین وحی، فریاد آورید
 
بردگانِ برده بار ظلم و زور!
دخترانِ رفته زنده زیر گور!
 
مکّه، تا کی مرکز نااهل‌ها؟
پایمال چکمۀ بوجهل‌ها؟
 
کارون نور را، بانگ دَراست
یک جهان خورشید در غار حَراست
 
دوست می‌خواند شما را، بشنوید!
بشنوید اینک خدا را، بشنوید!

یا محمّد! منجی عالم تویی
این مبارک نامه را، خاتم تویی
 
مردگان را گو که: صبح زندگی‌ست
بردگان را گو که: روز بندگی‌ست
 
ای به شام جهل و ظلمت، آفتاب
از حرا بر قلۀ هستی بتاب
 
جسم بی‌جان بشر را، جان تویی
این پریشان گلّه را، چوپان تویی
 
کعبه را، ز آلایش بت پاک کن
بتگران را، هم‌نشین خاک کن
 
بر همه اعلام کن: زن، برده نیست
بردۀ مردانِ تن پرورده نیست

باغ زیبایی کجا و زاغ زشت؟
دیو شهوت را برون کن از بهشت
 
ای تو را هم مهر و هم قهر خدا
تا به کی ابلیس درشهر خدا؟!

با علی، بت‌های چوبین را بکش
وین خدایان دروغین را بکش
 
مکتب تو، مکتب عمّارهاست
این کلاس میثم تمّارهاست
 
ای زمام آسمان، در مشت تو
مَه دو نیمه از سرِ انگشت تو
 
جای تو، دیگر نه در غار حراست
در دل امواج توفان بلاست
 
دست رحمت از سر عالم، مدار!
گر تو را خوانند ساحر، غم مدار!

یا محمّد! ای خرد پابست تو
ای چراغ مهر و مه در دست تو
 
ابر رحمت! رحمتی بر ما ببار
بار دیگر! از حرا بانگی برآر
 
ما کویر تشنه، تو آب حیات
ما غریقیم و تو کشتی نجات
 
ما به قرآن، دست بیعت داده‌ایم
از ازل، با مهر عزّت زاده‌ایم
 
عترت و قرآن، چراغ راه ماست
روشنی بخش دل آگاه ماست

#غلامرضا_سازگار

ای همه جا یار رسولِ خدا
محرم اسرار رسولِ خدا...

کفر ز اسلام تو اندر ستوه
کفۀ ایمان تو سنگین چو کوه

وصل نبی را همه‌جا طالبی
حامی اسلام، ابوطالبی

قدر تو برتر ز تمام قریش
نجل تو، آقا و امام قریش

حامی جان بر کف پیغمبری
جان به فدایت که اباالحیدری

قلب محبان علی مشهدت
پشت نبی گرم شد از اَشهدت

حضرت صادق، شه دنیا و دین
حجت حق، کعبۀ اهل‌یقین

گفت ز هر مؤمن یکتاپرست
کفۀ ایمان تو سنگین‌تر است...

یار و طرفدار محمّد تویی
شاخص انصار محمّد تویی

رفتن تو غربت اسلام شد
روز محمّد ز غمت شام شد

داشت پیمبر ز غمت حال حزن
سال وفات تو شدی سال حزن

روح خدایی به تن پاک تو
لالهٔ ایمان دمد از خاک تو

صدق و خلوص تو قبول خداست
زائر قبر تو رسول خداست

قلب نبی سوخت به یاد غمت
اشک علی ریخته در ماتمت...

#غلامرضا_سازگار

سلام ما به تو، ای هاجر چهار ذبیح
درود ما به تو، ای مریم چهار مسیح...

ادب به قامت زهرایی‌ات قیام کند
وفا به غیرت عباس تو سلام کند...

اگر چه با همه گفتی کنیز زهرایی
به چشم آل محمّد عزیز زهرایی

تو بعد فاطمه در بیت وحی فاطمه‌ای
تو آسمان ادب را همیشه قائمه‌ای

به نفس پاک محمّد تو همدمی مادر
مسیح عشق و ادب را تو مریمی مادر

بهشت شیفتۀ چار لالۀ یاست
کلید باب حوائج به دست عبّاست

مزار توست کنار مزار چار امام
که چار ماهِ تمامت به خون نشست تمام...

مگر به گوش، پیام خدا ز غیب شنفت
که مادر اسم تو را از نخست فاطمه گفت

هزار قافله دل پای‌بست فرزندت
نشان بوسهٔ مولا به دست فرزندت...

اگر تو نام نبردی ز شاخۀ یاست
گریست دیدۀ زهرا برای عبّاست

الا تمام وجودت پر از نوای حسین
به گریه نایبة‌الزینبی برای حسین

روایتِ عطشِ کربلاست در اشکت
سلامِ گریه‌کنان حسین، بر اشکت

سرودِ زخم گلوی حسین، ورد لبت
خلوص زینب و عبّاس در نماز شبت...

تو مادر شهدا، همسر علی هستی
هزار حیف، غریبانه چشم خود بستی

خزان رسید چو بر برگ لالۀ یاست
نبود، جعفر و عثمان و عون و عبّاست

سپهر و مهر و مه و کوکبت کجا بودند
علی، حسین، حسن، زینبت کجا بودند

هماره ریخت به رخ از دو دیده، یاقوتت
اگر به دوش غریبانه رفت تابوتت

دگر به پیکرت آثار تازیانه نبود
دگر مراسم تشییع تو شبانه نبود...

#غلامرضا_سازگار