شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#سیدمهدی_حسینی» ثبت شده است

اى جوهر عقل! عشق را مفهومی
همچون شب قدر، قدر نامعلومی
قم با تو مدینهٔ ولایت شده است
تو، فاطمهٔ‌ چهارده معصومی

#سیدمهدی_حسینی

از اشک، نگاه لاله‌گونی دارد
داغ از همه لاله‌ها فزونی دارد
جای گله، خون از دهنش می‌جوشید
یعنی که ز غربت، دل خونی دارد

#سیدمهدی_حسینی

سوز جگر از دل به زبان آمده بود
بابا سوی میدان، نگران آمده بود
جانی شد و بر تن علی، جان بخشید
آن لب که ز تشنگی به جان آمده بود

#سیدمهدی_حسینی

دُرّ یتیمم و به صدف گوهرم ببین
در بحر عشق، گوهر جان‌پرورم ببین

هفتاد و دومین صدف ساحل توأم
ای روح آب، رشحه‌ای از کوثرم ببین

من سینه‌سرخ عشق عمویم، پرم بده
دست مرا رها کن و بال و پرم ببین

چشمم به قتلگاه و عمو مانده زیر تیغ
تصویر غربتی‌ست به چشم ترم، ببین

با بانگ استغاثهٔ او تیغ می‌شوم
برنده‌تر ز تیغ عدو خنجرم ببین

پروانه‌ام به پیله واماندنم مخواه
در هرم عشق، شعلهٔ خاکسترم ببین

دستم کبوتری‌ست که شوق پریدن است
چون نبض عمه ملتهب و مضطرم ببین

بر من عمو به چشم خریدار بنگر و
دست مرا بگیر و از این برترم ببین

کوچک‌ترم ز قاسم و دارم دلی بزرگ
هم چون علی‌اصغر خود اکبرم ببین

من کودک برادر تو بودم و کنون
در هیأت دلاور و جنگاورم ببین

هل من معین شنیدم و تکلیف روشن است
در التهاب پاسخت اهل حرم ببین

هر چند دست یاری من‌کوچک است و خرد
آن حس عاشقانه و جان‌پرورم ببین

احرام بسته‌ام که کنم دور تو طواف
خیل حرامیان همه دور و برم ببین

کوچک‌تر است قد من از تیغ دشمنان
اما سپر برابر‌شان پیکرم ببین

ته ماندهٔ شراب شهادت که مانده ‌ا‌ست
می‌نوشم و تو مستی از این ساغرم ببین

در دست عمه دست کشیدم ز جان خویش
حالا به روی سینه گل پرپرم ببین

دیشب سرم به شانهٔ آرامش تو بود
اکنون به روی سینهٔ خود بی‌سرم ببین

#سیدمهدی_حسینی
#خون_تو_پایان_نداشت

چو آفتاب رخت را غبار ابر گرفت
شکوه نام علی غربتی ستبر گرفت

جهان و کن فیکونش در اختیار تو بود
عدو چگونه فدک را ز تو به جبر گرفت؟

خمید قامت او زیر بار اندوهت
اگر چه دست علی را عصای صبر گرفت

پدر به دیدن تو تا بهشت صبر نکرد
تو را ز دست علی در میان قبر گرفت

تمام غربت خود را گریست در دل چاه
که تا همیشه دل چاه مثل ابر گرفت

#سیدمهدی_حسینی