ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
اما تو سری و میروی دست به دست
سرگردانی کجا و «سر» گردانی!
#محمدحسین_ملکیان
- ۰ نظر
- ۲۴ مهر ۹۶ ، ۱۱:۳۹
ماییم در انحصار تن زندانی
ما هیچ نداریم به جز حیرانی
اما تو سری و میروی دست به دست
سرگردانی کجا و «سر» گردانی!
#محمدحسین_ملکیان
یکایک سر شکست آن روز اما عهد و پیمان نه
غم دین بود در اندیشۀ مردم، غم نان نه
شبی ظلمانی و تاریک حاکم بود بر تهران
به لطف حضرت خورشید اما بر خراسان نه
کبوترهای گوهرشاد بودیم و صدای تیر
پریشان کرد جمع یکدل ما را، پشیمان نه
سراسر، صحن از فوج کبوترها چنان پر شد
که چندین بار خالی شد خشاب آن روز و میدان نه
یکی فریاد میزد شرمتان باد آی دژخیمان!
به سمت ما بیاندازید تیر، اما به ایوان نه
یکی فریاد سر میداد بر پیکر سری دارم
که آن را میسپارم دست تیغ و بر گریبان نه
برای او که کشتن را صلاح خویش میداند
تفاوت میکند آیا جوان یا پیر؟ چندان نه
دیانت بر سیاست چیره شد، آری جهان فهمید
رضاجان است شاه مردم ایران، رضاخان نه!
کلاه پهلوی هم کم کم افتاد از سر مردم
نرفت اما سر آن ها کلاه زورگویان، نه!
گذشت آن روزها، امروز اما بر همان عهدیم
نخواهد شد ولی اینبار جمع ما پریشان، نه!
به جمهوری اسلامی ایران گفتهایم «آری»
به هر چه غیر جمهوری اسلامی ایران: «نه»
کجا دیدی که یک مظلوم تا این حد قوی باشد
اگرچه قدرت ما میشود تحریم، کتمان نه
دفاع از حرم یعنی قرار جنگ اگر باشد
زمین کارزار ما تلاویو است، تهران نه!
#محمدحسین_ملکیان
جهان را میشناسد، لحظۀ غمگین و شادش را
از این رو سخت در آغوش میگیرد جوادش را
پسر مثل پدر میخندد این یعنی که از حالا
میان این دو قسمت میکند دشمن عنادش را
جهان از بعد عیسی اولینبار است با حیرت
درون قالب یک طفل مییابد مرادش را
چه طفلی؟ طفل معصومی که پیرِ دیر را حتی
هوایی میکند از نو بسازد اعتقادش را
چه ذکری بر زبان دارد؟ چه رازی در بیان دارد؟
که هر عالِم به این معیار میسنجد سوادش را
قدم آهسته برمیدارد و پیوسته تا منزل
که راه مستقیم از او بجوید امتدادش را
به جای کاظمین امسال هم راهی شدم مشهد
نشد تا سرمه چشمم کنم خاک بلادش را
بهشت است این حرم از هر دری وارد شود شاعر
ولی من دوست دارم بیشتر بابالجوادش را
#محمدحسین_ملکیان
نور با آینه وقتی متقابل باشد
ذره کوچکتر از آن است که حائل باشد
نور، زهراست و آیینه علی، ذره کجاست
که در این بین فقط عاطل و باطل باشد
برترین خلقت دنیاست، عجب نیست اگر
که علی نیز به زهرا متوسل باشد
رو به قبلهست همه عمر، خدایا! غلط است
قبله بایست به سمتش متمایل باشد
اگر این طرز نماز است که او میخواند
ترس دارم که نماز همه باطل باشد
دل محال است ولی عقل دلش میخواهد
بین زهرا و خدا فاصله قائل باشد...
یک نفر آمده در را به لگد میکوبد
پشت در باز هم ای کاش که سائل باشد
نیمرخ میشود، انگار علی آمده است
ماه، دیگر به دلش نیست که کامل باشد
عصمت فاطمه یک سورۀ بی تأویل است
پردۀ خانۀ او بال و پر جبریل است...
خاک بالفرض که ارث پدرش نیست، که هست
تاجدار است ولی مهریهاش یک زره است
میبرد جامۀ نو را به گدا بسپارد
از همین پیرهن کهنه رضایت دارد
در حجاب است، ولی دست کریمش پیداست
سادگی پهن شده روی گلیمش، پیداست
بین زنهای عرب سادهتر از زهرا کیست؟
بین زنهای عرب سادهتر از زهرا نیست
سایهای خم شده و دست به پهلو زده است
سایه این خانۀ کوچک را جارو زده است
کیست او؟ نیست کسی در دو جهان مانندش
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در بندش
ریسمانی که به پای همه بستهست زمین
پیش او سستتر است از نخ گردنبندش
عطر یاس است که از چادر او میآید
زده انگار خداوند به گل پیوندش
آدمی بندگی آموخت اگر از پدرش
عالم آزادگی آموخته از فرزندش
کار مولا شده بر چهرۀ او زل بزند
که مگر باز شود باز گل لبخندش...
#محمدحسین_ملکیان
منصوره و راضیّه و مرضیّه و زهرا
معصومه و نوریّه و صدّیقۀ کبری
حنّانه و حانیّه و ریحانه و کوثر
انسیّه و حوریّه و انسیّۀ حَورا
اینها همگی فاطمه هستند ولی نیست
محبوبیت فاطمه محدود به اینها
مادر که نه! بالاتر از اُمُّ الحَسنِین است
دختر که نه! بالاتر از آن، اُم اَبیها
فردوس برین، باغ بهشت است به صورت
فردوس برین خانۀ زهراست به معنا
پیچیده در آن عطر «بِه» و «یاس» و «گل سرخ»
بیرون زده از پنجرهاش شاخۀ طوبی
روزی که بخندد همۀ شهر بهاریست
آن شب که بگرید شب عالم شب یلدا
آن شب که بگرید همۀ شهر بگریند
آن شب که بگرید...چه میآید سر مولا؟
از روی لب مادرمان فاطمه چندیست
لبخند فراری شده کاری بکن اَسما
کاری بکن اَسما که پریشان شده مادر
درد است سراپا و سکوت است سراسر
این هیزمِ تر چیست که در آتش آن سوخت
یک مرتبه هم مادر و هم دختر و همسر
در سوخت، ولی مانده به یادم که محمد
یک مرتبه بیاذن نشد وارد از این در
من خواب بدی دیدهام اَسما، چه بگویم؟
دور کمرش شال عزا بست پیمبر
از عطر «بِه» و «یاس» و «گل سرخ» در این شهر
خالیست مشام همه، کافور بیاور...
#محمدحسین_ملکیان
شبیه آینه هستیم در برابر هم
که نیستیم خوش از چهرهٔ مکدر هم
دو هموطن که یکی نیست رأیمان اما
نمیکنیم خیانت به خاک کشور هم
بیا مرور کنیم این مسیر را از نو
نمیرسیم اگر آخرش به آخر هم
من و تو جنگ اُحد را کنار هم بودیم
چرا سلاح بگیریم رو به سنگر هم؟
مگر که جان نسپردیم روی یک دامن؟
مگر نماز نخواندیم رو به پیکر هم؟
تمام تکفیریها امیدشان این است
که ما نباشیم این روزها برادر هم
من و تو جزء سپاه پیامبر هستیم
دریغ اگر یک مو کم کنیم از سر هم
#محمدحسین_ملکیان
لبتشنهای و یادِ لب خشک اصغری
آن داغ دیگریست و این داغ دیگری
گاهی زره به تن به علی میشوی شبیه
گاهی عبا به دوش شبیه پیمبری
گفتند کوفیان به تو از هر دری سخن
واشد به دردهای تو از هر سخن دری
با صد هزار جلوه برون آمدی... دریغ
با صد هزار دیده ندیدند برتری
تنهایی تو بیشتر از پیش واضح است
حالا که در میان شلوغی لشکری...
شمشیر میکشی... چه شکوهی، چه هیبتی
تکبیر میکشند... چه الله اکبری
یاران بی بدیل، عجب جمع سالمی
اعضای چاک چاک، چه جمعِ مُکَسّری
آنها که روی دستِ محمد ندیدهاند
بر نیزه دیدهاند که از هر نظر سری...
#محمدحسین_ملکیان
راضی به جدایی از برادر نشده
با چند اماننامه کبوتر نشده
آب از سر زانوان او بالاتر
مشتش پُرِ پُر... ولی لبش، تر نشده
#محمدحسین_ملکیان