شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#یوسف_رحیمی» ثبت شده است

سیلاب می شویم و به دریا نمی‌رسیم
پرواز می‌کنیم و به بالا نمی‌رسیم

این بال‌ها شبیه وبالند، اَبترند
وقتی به سیر عالم معنا نمی‌رسیم

این چشم‌های خیس و تهی‌دست شاهدند
بی‌تو به جلوه‌زار تماشا نمی‌رسیم

تا بی‌کرانه‌های حضور الهی‌ات
پر می‌کشیم روز و شب اما نمی‌رسیم

باشد اگر تمام جهان زیر پایمان
حتی به خاک پای تو مولا نمی‌رسیم

این حرف‌ها نشانه‌ی تقصیر فهم ماست
حیران شدن میان صفات تو سهم ماست

دنیا تو را چگونه بفهمد؟ چه باوری!
از مرز عقل‌های زمینی فراتری

ای بی‌کرانه! نامتناهی‌ست وصف تو
آئینه‌ی صفات الهی‌ست وصف تو

مبهوت جلوه‌های جلالت کمیت‌ها
کی می‌رسد به درک کمال تو بیت‌ها

ای باشکوه از تو سرودن سعادت است
این شعرها بهانه‌ی عرض ارادت است

هفت آسمان به درک حضورت نمی‌رسد
خورشید تا کرانه‌ی نورت نمی‌رسد

محراب را که عرصه‌ی معراج می‌کنی
جبریل هم به گرد عبورت نمی‌رسد

چشم مدینه محو سلوک دمادمت
بوی بهشت می‌وزد از خاک مقدمت

عمری کلیم طور تمنا شدیم و بعد
دلتنگ چشم‌های مسیحا شدیم و بعد

مثل نسیم در‌به‌در کوچه‌ها شدیم
تا با شمیم احمدی‌ات آشنا شدیم

ای مظهر فضائل پیغمبر خدا
آئینه‌ی شمایل پیغمبر خدا

شایسته‌ی سلام و تحیّات احمدی
احیا کننده‌ی کلمات محمدی

نور علی و فاطمه در تار و پود توست
شور حسین و حلم حسن در وجود توست

قرآن همیشه آینه‌ی تو انیس توست
تفسیر بی‌کران معانی حدیث توست

قلبش هزار چشمه‌ی نور و معارف است
هر کس به آیه‌ای ز مقام تو عارف است

روشن ترین ادلّه‌ی علمی‌ست سیره‌ات
وقتی که حجّتند به عالم عشیره‌ات

هر کس که تا حضور تو راهی نمی‌شود
علمش به‌جز زیان و تباهی نمی‌شود

هر قطره که به محضر دریا نمی‌رسد
سرچشمه‌ی علوم الهی نمی‌شود

بی‌بهره است از تو و انفاس قدسی‌ات
اندیشه‌ای که نامتناهی نمی‌شود

جابر شدن، زُراره شدن با نگاه توست
آقای من اگر تو نخواهی نمی‌شود

فردوس دل اسیر خیال تو می‌شود
آئینه محو حسن جمال تو می‌شود

دریاب با نگاه رحیمت دل مرا
وقتی که بی‌قرار وصال تو می‌شود

یک شب به آسمان قنوتت ببر مرا
تا بی‌کرانه‌ی ملکوتت ببر مرا

سائل کنار ساحل لطفت چگونه است
دستان با سخاوت دریا نمونه است

من را که مبتلای خودت می‌کنی بس است
اصلاً مرا گدای خودت می‌کنی بس است

قلب مرا ز بند تعلق رها و بعد
دلبسته‌ی خدای خودت می‌کنی بس است

در خلوت نماز شبت مثل فاطمه
شایسته‌ی دعای خودت می‌کنی بس است

شبهای جمعه سمت مدینه که می‌بری
دلتنگ کربلای خودت می‌کنی بس است

مولا! برای ما دو سه خط از سفر بگو
از کاروان خسته و چشمان تر بگو

روزی که بادهای مخالف امان نداد
هفت‌آسمان به قافله‌ای سایه‌بان نداد

خورشید بود و سایه‌ی شوم غبارها
خورشید بود، همسفر نیزه‌دارها

دیدی عمود با سر سقا چه کرده بود
تیر سه شعبه با دل مولا چه کرده بود

گلزخم‌های سلسله یادت نمی‌رود
هرگز غروب قافله یادت نمی‌رود

هم ناله با صحیفه‌ی ماتم گریستی
یک عمر پا به پای محرم گریستی

#یوسف_رحیمی

در علم و فضیلت و ادب، دریایی
در عصمت و صبر و حلم، بی‌همتایی
سجاده‌ی تو شمیم کوثر دارد
تو آینه‌ی حقیقی زهرایی

ای روح زلال! نور کوثر داری
تو عطر گل یاس پیمبر داری
در حجب و حیا آینه‌ی فاطمه‌ای
در وقت خطابه شور حیدر داری

ای پشت و پناه قافله، چون زینب
همراز نماز نافله، چون زینب
در شام نیفتاده‌ای از پا، بانو!
یک لحظه در این مقابله چون زینب

هر چند که بی‌صبر و قراری بانو!
هرچند غریب و داغداری بانو!
در کوفه‌ی بی‌کسی و شام غربت
چون کوه وقار، استواری بانو!

در روز دهم چو شمع افروخته‌ای
در آتش بی‌کسی و غم سوخته‌ای
تا سر حد جان، حمایت از مولا را
از مادر خود فاطمه آموخته‌ای

از دیده اگر چه خون دل افشاندی
آن روز تمام کوفه را لرزاندی
ای دخت علی! هیمنه‌ی کوفی‌ها
می‌ریخت به هر خطابه که می‌خواندی

آن روز رسیده بود جانت بر لب
می‌سوخت تمام پیکر تو در تب
پروانه صفت گرم طواف عشق و
ذکر لب خسته‌ی تو: زینب زینب

آن ماتم بی‌کرانه را معنا کن
آن غربت جاودانه را معنا کن
یک‌بار برای زائرانت بانو!
تو طعنه‌ی تازیانه را معنا کن

شش ماه شبیه روضه‌خوان می‌خواندی
از غربت و داغ بی‌کران می‌خواندی
از نیزه و قتلگاه و خون می‌گفتی
از طشت طلا و خیزران می‌خواندی

#یوسف_رحیمی

با نور استجابت و ایمان عجین شدی
وقتی که با ولی خدا همنشین شدی
 
عطر بهشت در نفست موج می‌زند
حالا دگر تو بانوی خلدبرین شدی
 
زهرا که رفت دلخوشی از خانه رفته بود
تو آمدی و این همه شورآفرین شدی
 
بی‌شک برای مادری زینب و حسین
شایسته‌ای که فاطمه‌ی دومین شدی...

با خود دوباره خاطره‌ها را مرور کن
از روزهای خوب مدینه عبور کن
 
این روزها که خاطره‌ها همدمت شدند
تنها انیس قلب پر از ماتمت شدند
 
چندی‌ست پاره‌های دلت رفته‌اند آه
تو مانده‌ای و نم‌نم این اشک گاه‌گاه
 
با قلب تو حکایت هجران چه‌ها نکرد
یک لحظه هم تو را غم و غربت رها نکرد
 
تنگ غروب بود و دلت ناگهان گرفت
مانند چشم ابری تو آسمان گرفت
 
پر شد ز عطر سیب غریبی هوای شهر
پیچید بوی پیرهنی در فضای شهر
 
مثل نسیم کوچه به کوچه خبر وزید:
مادر بیا که قافله‌ی کربلا رسید
 
یک شهر چشم منتظر و اشک بی‌امان
برگشته است از سفر عشق کاروان
 
برگشته با تلاطم اشک و خروش آه
دارد هزار خاطره از دشت و خیمه‌گاه
 
تو می‌رسی و روضه هم آغاز می‌شود
بغض از گلوی خاطره‌ها باز می‌شود
 
هرکس نشسته گوشه‌ای و روضه‌خوان شده
اما سکینه با دل تو همزبان شده
 
هم‌ناله با دو چشم ترت، حرف می‌زند
از جای خالی پسرت حرف می‌زند:
 
یادش بخیر لحظه‌ی شیرین گفتگو
یادش بخیر زمزمه‌های عمو عمو
 
یادش بخیر دیده‌ی بیدار کربلا
شب‌ها صدای پای علمدار کربلا
 
یادش بخیر مشک و علم در دو دست او
آرامش تمام حرم در دو دست او
 
در چشم‌هاش عشق و نجابت خلاصه بود
او ترجمان شور و شکوه و حماسه بود
 
سقای عشق و آب و ادب بود ماه تو
نام‌آور تمام عرب بود ماه تو
 
داغ تو تازه‌تر شده با حرف‌های او
وقتش شده تو روضه بخوانی برای او
 
رو می‌کنی به او که فدایت سکینه جان
جانم فدای حُجب و حیایت سکینه جان
 
شاید نگاه توست به قدّ خمیده‌ام
یا این‌که شرم می‌کنی از اشک دیده‌ام
 
دیگر شکسته قامت ام‌البنین، بخوان
از روضه‌های ماه من ای نازنین، بخوان
 
نام‌آوران به شوکت او بُرده‌اند رشک
در علقمه چه شد که به دندان گرفت مشک؟
 
از چشم خون گرفته برایم سخن بگو
از ماجرای تیر سه‌شعبه به من بگو
 
آخر چگونه بر سر ماهم عمود؟... آه
دستی مگر به پیکر سقا نبود؟... آه
 
شرمنده‌ام ز روی تو و مادرت رباب
شرمنده‌ام اگر نرسیده به خیمه آب
 
قلب مرا ولی تو رها از ملال کن
آرام جان من! پسرم را حلال کن


#یوسف_رحیمی

تو فاطمه‌ای جلوه‌ی انوار الهی
تو فاطمه‌ای بی‌بدل و لا یتناهی
تو قبله و... دل‌ها همه تا کوی تو راهی
عالم شده با نور تو روشن، به نگاهی

زهرایی و دنیا شده در کار تو مبهوت
دنیا نه فقط، عرش، سما، عالم لاهوت

از درک بشر منزلت توست فراتر
تفسیر کند قدر تو را سوره‌ی کوثر
تو فاطمه‌ای روح و دل و جان پیمبر
بسته‌ست به جانِ تو، همه هستی حیدر

جان تو شده بسته به جان علی آری
در یاری او از همگان افضلی آری

حالا شده این شهر عزاخانه‌ی‌ مولا
آتش زده نمرود به کاشانه‌ی مولا
در شعله شدی آه تو پروانه‌ی‌ مولا
ای وای از این حال غریبانه‌ی‌ مولا

جان تو و جان علی آرام نداری
پهلوت شکسته ولی آرام نداری

مانع شده‌ای یک تنه از بُردن حیدر
تو در وسط کوچه شدی جوشن حیدر
کی گشت جدا دست تو از دامن حیدر؟
حیران شده از غیرت تو دشمن حیدر

پس دید که با تو نبرَد راه به جایی
وقتی که تو این‌گونه به سوی علی آیی

بستند کمر آن همه بر کشتنت این بار
در کوچه چهل تن همه آماده‌ی پیکار
طوفان بلا بود و تو دلخسته و بی‌یار
شد غرق به خون از غم تو دیده‌ی مسمار

گفتند که با کشتن تو کار تمام است
گفتی که نه این مرحله آغاز قیام است

با قامت خم دست به دیوار گرفتی
ناگه مدد از حیدر کرار گرفتی
در دست که سر رشته‌ی‌ پیکار گرفتی
آرامش از آن خصم ستمکار گرفتی

در سینه‌ی‌ تو آه جگر سوز، علی گفت
چشمان پر از خون تو آن روز علی گفت

برپای نمودی وسط کوچه قیامت
جان دادی و جان ولی‌ات ماند سلامت
ای خون تو احیاگر اسلام و امامت
آخر به سرانجام رسد اشک مدامت

یک جمعه سحر منتقمت می‌رسد از راه
بر پرچم او نقش «علیّاً ولی الله»

#یوسف_رحیمی