شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

 علی که آینه‌ی روشن خدای تو بود
همیشه آرزویش روی حق نمای تو بود

حدیث قدسی لولاک معتبر سندی‌ست
که هر چه کرد خدا خلق، از برای تو بود

به خشت خشت سرایت بهشت رشک بَرَد
که طوطیای ملک گرد بوریای تو بود

ملک حضور تو را در نماز عاشق بود
ولیک شیفته‌تر از ملک، خدای تو بود

ز پا نشست علی تا تو راه می‌رفتی
که دید دوش حسین و حسن عصای تو بود

نگاه بی‌رمقت با علی سخن می‌گفت
زبان دردِ دلت در نگاه‌های تو بود

ز گریه‌ات همه هستی به گریه افتاده
همیشه شهر مدینه پر از نوای تو بود

#علی_اکبر_لطیفیان

ازل برای ابد مُلک لایزالش بود
چه فرق می‌کند آخر که چند سالش بود

حریم عرش خدا بود سطح پروازش
تمام وسعت عالم به زیر بالَش بود

وجود خون خدا را به شیر خود پرورد
بزرگِ کرب‌و‌بلا طفل خردسالش بود

پس از غروب که خورشید راه خانه گرفت
چراغ کوچه‌ی شب قامتِ هلالش بود

به درد و داغ رضا داد زآنکه می‌دانست
سه گریه بعدِ پدر نوبت وصالش بود

زمین شب‌زده را رشکِ آسمان می کرد
اگر فـزون‌تر از آن خطبه‌ها مجالش بود

#امید_مهدی_نژاد

چند روزی‌ست فقط ابر بهاری شب و روز
ابر گریانی و جز اشک نداری شب و روز
اشک نه، خون دل از چشم تو جاری شب و روز
به تو حق می‌دهم اینگونه بباری شب و روز

در نگاه پُر از احساسِ تو مهمان شده‌ام
گریه در گریه به همراه تو باران شده‌ام

گفتم از آتش و در، بین گلو بغض شکست
بند بند دلم از ماتم و اندوه گسست
زخم پهلوی تو داغی شد و بر سینه نشست
باید آرام شوم شکر خدا فاطمه هست

اشک مظلوم از این چشم روان است هنوز
یاس از اشک شقایق نگران است هنوز

بعد تو با دل من چاه فقط هم‌سخن است
بعد تو زخم زبان همدم و همراه من است
همه‌ی دردم از این مردم پیمان‌شکن است
بی‌تو کارِ در و دیوارِ دلم سوختن است

غم دوری تو کم نیست من آیا چه کنم
گریه‌ام دست خودم نیست من آیا چه کنم

کاش با ما نفس شهر چنین سرد نبود
کوچه در کوچه پُر از مردم نامرد نبود
که اگر فصل بهارِ من و تو زرد نبود
غزل زندگی‌ام قافیه‌اش درد نبود

چشم‌ها را بگشا رو به علی باز بخند
آسمانی شده‌ای لحظه‌ی پرواز بخند

در سکوت شب و دور از همه چشمان جهان
یک در سوخته شد باز و سپس گریه‌کنان
مادری رفت به آنجا که از آن هیچ نشان...
مرد با بغض چنین گفت که در طول زمان

پی این تربت گم‌گشته کسی می‌آید
مژده، ای دل که مسیحا نفسی می‌آید



تو فاطمه‌ای جلوه‌ی انوار الهی
تو فاطمه‌ای بی‌بدل و لا یتناهی
تو قبله و... دل‌ها همه تا کوی تو راهی
عالم شده با نور تو روشن، به نگاهی

زهرایی و دنیا شده در کار تو مبهوت
دنیا نه فقط، عرش، سما، عالم لاهوت

از درک بشر منزلت توست فراتر
تفسیر کند قدر تو را سوره‌ی کوثر
تو فاطمه‌ای روح و دل و جان پیمبر
بسته‌ست به جانِ تو، همه هستی حیدر

جان تو شده بسته به جان علی آری
در یاری او از همگان افضلی آری

حالا شده این شهر عزاخانه‌ی‌ مولا
آتش زده نمرود به کاشانه‌ی مولا
در شعله شدی آه تو پروانه‌ی‌ مولا
ای وای از این حال غریبانه‌ی‌ مولا

جان تو و جان علی آرام نداری
پهلوت شکسته ولی آرام نداری

مانع شده‌ای یک تنه از بُردن حیدر
تو در وسط کوچه شدی جوشن حیدر
کی گشت جدا دست تو از دامن حیدر؟
حیران شده از غیرت تو دشمن حیدر

پس دید که با تو نبرَد راه به جایی
وقتی که تو این‌گونه به سوی علی آیی

بستند کمر آن همه بر کشتنت این بار
در کوچه چهل تن همه آماده‌ی پیکار
طوفان بلا بود و تو دلخسته و بی‌یار
شد غرق به خون از غم تو دیده‌ی مسمار

گفتند که با کشتن تو کار تمام است
گفتی که نه این مرحله آغاز قیام است

با قامت خم دست به دیوار گرفتی
ناگه مدد از حیدر کرار گرفتی
در دست که سر رشته‌ی‌ پیکار گرفتی
آرامش از آن خصم ستمکار گرفتی

در سینه‌ی‌ تو آه جگر سوز، علی گفت
چشمان پر از خون تو آن روز علی گفت

برپای نمودی وسط کوچه قیامت
جان دادی و جان ولی‌ات ماند سلامت
ای خون تو احیاگر اسلام و امامت
آخر به سرانجام رسد اشک مدامت

یک جمعه سحر منتقمت می‌رسد از راه
بر پرچم او نقش «علیّاً ولی الله»

#یوسف_رحیمی

دارد دل و دین می برد از شهر شمیمی
افتاده نخ چادر او دست نسیمی

تسبیح دلم پاره شد آن دم که شنیدم
با دست خودش داده اناری به یتیمی

حتی اثر وضعی تسبیح و دعا را
بخشیده به همسایه، چه قرآن کریمی!

در خانة زهرا همه معراج نشینند
آن‌جا که به جز چادر او نیست گلیمی

ای کاش در این بیت بسوزم که شنیدم
می‌سوخت حریم دل مولا، چه حریمی!

آتش مزن آتش، در و دیوار دلش را
جز فاطمه در قلب علی نیست مقیمی

حالا نکند پنجره را وا بگذاریم
 پرپر شود آن لاله‌ی زخمی به نسیمی

#سیدحمیدرضا_برقعی

ابریست کوچه کوچه، دل من ـ خدا کند
نم نم، غزل ببارد و توفان به پا کند

حسّی غریب در قلَمَم بغض کرده است
چیزی نمانده پشت غزل را دوتا کند

مضمون داغ و واژه و مقتل بیاورید
شاید که بغض شعر مرا گریه وا کند

با واژه های از رمق افتاده آمدم
می‌خواست این غزل به شما اقتدا کند

حالا اجازه هست شما را از این به بعد
این شعر سینه سوخته، مادر صدا کند؟

مادر! دوباره کودک بی‌تاب قصه‌ات ...
تا اینکه لای لای تو با او چها کند

یادش بخیر مادرم از کودکی مرا
می‌برد تکیه تکیه که نذر شما کند

یادم نمی‌رود که مرا فاطمیه‌ها
می‌برد با حسین شما آشنا کند

در کوچه‌های سینه‌زنی نوحه‌خوان شدم
تا داغ سینه‌ی تو مرا مبتلا کند

مادر! دوباره زخم شما را سروده ام
باید غزل دوباره به عهدش وفا کند:

یک شهر، خشم و کینه، در آن کوچه – مانده بود
دست تو را چگونه ز مولا جدا کند

باور نمی‌کنم که رمق داشت دست تو
مجبور شد که دست علی را رها کند...

تو روی خاک بودی و درگیر خار بود
چشمی که خاک را به نظر کیمیا کند

نفرین نکن، اجازه بده اشک دیده‌ات
این خاک معصیت زده را کربلا کند

زخمی که تو نشان علی هم نداده‌ای
چیزی نمانده سر به روی نیزه وا کند

باید شبانه داغ علی را به خاک برد
نگذار روز، راز تو را برملا کند...

گفتند فاطمیه کدام است؟ کوچه چیست؟
افسانه باشد این همه؛ گفتم خدا کند
 

با بغض، مردی آمد از این کوچه ها گذشت
می‌رفت تا برای ظهورش دعا کند

از کوچه ها گذشت ... و باران شروع شد
پایان شعر بود که توفان شروع شد

#حسن_بیاتانی

من و این داغ در تکرار مانده
من و این آتش بیدار مانده
مپرس از من چرا دلتنگ هستم
دلم بین در و دیوار مانده

#میلاد_عرفان_پور

قرار بود که عمری قرار هم باشیم
که بی‌قرار هم و غمگسار هم باشیم

اگر زمین و زمان هم به هم بریزد باز
من و تو تا به ابد در مدار هم باشیم

کنون بیا که بگرییم بر غریبی هم
غریبه نیست، بیا سوگوار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه خون گریه می‌کند دیوار
مگر قرار نشد رازدار هم باشیم

نگفتی‌ام ز چه رو، رو گرفته‌ای از من
مگر چه شد که چنین شرمسار هم باشیم

به دست خسته‌ی تو دست بسته‌ام نرسید
نشد که مثل همیشه کنار هم باشیم

شکسته است دلم مثل پهلویت آری
شکسته‌ایم که آیینه‌دار هم باشیم

#محمدمهدی_سیار

دستی به پهلو دارد و دستی به دیوار
داده‌ست تکیه مادر هستی به دیوار

هر لحظه دردی تازه داغی تازه دارد
در چشم خود غم‌های بی‌اندازه دارد

مثل شبی تیره ست دنیای مقابل
تنها هلالی مانده از آن ماه کامل

گاهی که بر دیوار و در دارد نگاهی
آهی به لب می‌آورد از درد آهی

لبریز از دردست اما غرق احساس
دستی به پهلو دارد و دستی به دستاس

آه این نسیم با محبت، مادرانه
دستی کشیده بر سر و بر روی خانه

شرمنده احساس او شد خانه داری
با هر نفس آه از در و دیوار جاری
ااا
شب، نیمه‌شب خسته شکسته، مات، مبهوت
دستی به سر می‌گیرد و دستی به تابوت

از خانه بیرون می‌رود ناباورانه
جان خودش را می‌برد بر روی شانه

خورده گره با گرد غربت سرنوشتش
در خاک پنهان می‌شود پنهان بهشتش

«نفسی علی...» آه از دل پر درد او آه
«یا لیتها...» آه از دل پر درد او آه
ااا
این روزها دستی به سمت ذوالفقار است...

#سیدمحمدجواد_شرافت

روی عدم ندید وجودی که داشتی
امکان نما نبود نمودی که داشتی

در خاک هم به دیدن افلاک رفته ای
عین فراز بود فرودی که داشتی

ای از تبار لیله‌ی قدر اندکی درنگ
ما را ببر به سمت شهودی که داشتی

ای بانویی که بود مباهات نسل تو
با جبرئیل، گفت و شنودی که داشتی

ققنوس‌وار در پی خورشید پر زدی
از شعله‌های آتش و دودی که داشتی

گفتی و باز منکر شأن شما شدند
نفرین به دشمنان حسودی که داشتی

اما حماسه در تن آفاق پا گرفت
از پشت روزهای کبودی که داشتی

#جواد_محمدزمانی