شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۴۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

ندارد خواب، چشم عاشق دیوانه در شب‌ها
نمی‌افتد ز جوش خویشتن میخانه در شب‌ها...

به غفلت مگذران چون شمع شب را از سیه‌کاری
که دل روشن شود از گریه‌ی مستانه در شب‌ها...

ز روی انجم از شب‌زنده‌داری نور می‌بارد
تو هم چون شمع، قدّی راست کن مردانه در شب‌ها...

مکن پهلو به بستر آشنا «صائب» چو بی‌دردان
سری چون غنچه بر زانو بِنِه رندانه در شب‌ها

#صائب_تبریزی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

سعی کن در عزت سی‌پارهٔ ماه صیام
کز فلک از بهر تعظیمش فرود آمد پیام...

چون درِ دوزخ، دهان گر چند روزی بسته شد
باز شد چندین در از جنت به روی خاص و عام

خال روی مه‌جبینان گر ز مشک و عنبر است
از شب قدر است خال چهرهٔ ماه صیام

نیست در سالی دو عید افزون و از فرخندگی
عید باشد مردمان را سی شب این ماه تمام

لذت افطار در دنبال باشد روزه را
صبح اگر بندد دری ایزد، گشاید وقت شام

روزه سازد پاک «صائب» سینه‌ها را از هوس
زآتش امساک می‌سوزد تمناهای خام

#صائب_تبریزی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

در این سیلی پیامی آشکار است
که ما را باز با این قوم کار است
یقیناً بر در خیبر نشسته
همان موشک که نامش ذوالفقار است

#محمد_رسولی

تقدیم به سردار شهید
 #حاج_حسین_همدانی

زرد اﺳﺖ ﺑهار ﺑﺸﺮ از ﺑﺎد ﺧﺰانی
ﭘﯿﺪاﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﻮن ﻣﯽ‌ﺧﻮرد اﯾﻦ ﺑﺎغ، نهانی

دردا ﮐﻪ ﺧﺪاﯾﺎن زر و زور در ﻋﺎﻟﻢ
ﯾﮏ روز ﻧﮑﺮدﻧﺪ ﺑﺮ اﯾﻦ ﮔﻠﻪ ﺷﺒﺎنی

صحبت ز شبانی نتوان کرد در این‌جا
وقتی که شبان کرده با گرگ تبانی

با این همه ای رایحه روﺷﻦ اﯾﻤﺎن
دارد ﻧﻔﺲ ﺳﺒﺰ ﺗﻮ از ﺑﺎغ ﻧﺸﺎنی

ﮐﺲ ﭼﻮن ﺗﻮ ﻧﺮﻓﺘﻪ‌ﺳﺖ ﺑﻪ هر ﺣﺎدﺛﻪ بی‌‌ﺑﺎک
ﯾﻌﻨﯽ ﮐﻪ ﻧﺪاری ﺗﻮ در اﯾﻦ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﺛﺎنی

در واژه ﻧﮕﻨﺠﯿﺪ ﭼﻮ اﯾﺜﺎر ﺗﻮ دﯾﺮوز
ﻟﻨﮓ اﺳﺖ ﺑﻪ ﺗﻮﺻﯿﻒ ﺗﻮ اﻣﺮوز ﻣﻌﺎنی

در ﺧﻂ ﺧﻄﺮ، آن همه ﭼﺎﻻک دوﯾﺪی
ﺗﺎ ﻧﺎم شهیدان وطﻦ، ﮔﺸﺖ جهانی

ﺗﻨها ﻧﻪ در اﻧﺪﯾﺸﻪ اﯾﻦ ﺧﺎﻧﻪ ﮐﻪ رفتی
ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ هـﻤﺴﺎﯾﻪ ز دﺷﻤﻦ ﺑﺴﺘﺎنی

ﮔﻔﺘﯿﻢ ﺑﻤﺎن! رﻓﺘﯽ و از ﺧﻮﯾﺶ ﮔﺬشتی
رﻓﺘﯽ ﮐﻪ ﺧﻮدت را ﺑﻪ شهیدان ﺑﺮﺳﺎنی

در ﺧﺎطﺮ اﯾﻦ ﺑﺎغ ﺑﻤﺎن ﺗﺎ ﺷﺐ ﻣﻮﻋﻮد
ﭼﻮن ﺻﺮف وطﻦ ﮐﺮده‌ای ای ﺳﺮو! ﺟﻮانی

ﺑﺎ آﯾﻨﻪ ﺻﺒﺢ ﺑﻪ دﯾﺪار می‌آییم
ﻣﺎ را ﺗﻮ اﮔﺮ از ﺷﺐ دﯾﺠﻮر ﺑﺨﻮانی

من از تو جز این هیچ ندانم که بگویم
سردار بزرگ وطنی ای همدانی!

#جواد_محقق

قرائت شده در #دیدار_شاعران با #رهبر_انقلاب

در تیررس است، گرچه از ما دور است
این مشت فقط منتظر دستور است
پرسیدی حیفا و تل آویو کجاست؟
در نقشه درست پشت «دیر الزور» است

#محمدصادق_میرصالحیان

مرا به ابر، به باران، به آفتاب ببخش
مرا به ماهی لرزان کنار آب ببخش

دلم زبانهٔ آتش، دلم خرابهٔ شام
مرا به خاطر این خانهٔ خراب ببخش

ببین! خرابی من از حساب بیرون است
مرا بگیر در آغوش و بی‌حساب ببخش
 
تمام عمر حواست به حال و روزم بود
تمام عمر خودم را زدم به خواب، ببخش
 
اگر شکسته پر و روسیاه آمده‌ام
مرا به نور حسین ابن آفتاب ببخش

حسین گفتم و گفتی حسین عشق من است
مرا به عشق عزیز ابوتراب ببخش

همیشه جانب او گفتم «السلام علیک...»
مرا به لطف فراوان آن جناب ببخش

شنیده‌ام که تو با کودکان رفیق‌تری
مرا به گریهٔ شش‌ماههٔ رباب ببخش

#ناصر_حامدی

پرستو! حرف من ناگفته مانده‌ست
دلم با خاطری آشفته مانده‌ست
شفاعت کن مرا، وقتی رسیدی
بگو این‌جا گلی نشکفته مانده‌ست

#سیدحبیب_نظاری

این سجده‌ها لبالب چرت و کسالت‌اند
این قلب‌های رفته حرا بی‌رسالت‌اند

در حج غفلت است دوباره طوافشان
یوسف نمی‌خرند برای کلافشان

امشب دلم به فکر مناجات خویش نیست
الفاظ مثنوی من از جنس پیش نیست

امشب حروف طبل بسی جنگ می‌زند
پیشانی سکوت تو را سنگ می‌زند

جان علی چقدر ز اسلام خوانده‌ای
در شقشقیه خطبۀ همام خوانده‌ای

کو داستان دست عقیل، آهن علی
کو خطبه‌های کامل و مرد افکن علی...

شیعه زلال می‌شود و گِل نمی‌شود
مصداق اکل مال به باطل نمی‌شود

گاهی عوام در دل شب رعد می‌شوند
برخی خواص هم عمر سعد می‌شوند

اُف بر دروغ‌های دکان‌دار شهرمان
تزویر روزه‌های رباخوار شهرمان

اُف بر ز عیش و نوش پران خدانما
آن نان به نر روز خوران خدانما

اُف بر نشستگان به ظاهر شتاب کن
آن زاهدان ماه خدا را خراب کن

اُف بر برادران که به یوسف ستمگرند
این‌ها به زعم خود پسران پیمبرند

یعقوب! ما برادر یوسف نمی‌شویم
گرگیم و هیچ منقلب از اُف نمی‌شویم

اصلاً به ما چه مهدی زهرا نیامده است؟
یا هیچ کس به یاری مولا نیامده است؟

اصلاً به ما چه چشم یتیمانمان گریست
چیزی به سفره‌های فقیران شهر نیست

اصلاً به ما چه زاهد شب نیست چون علی
کیسه به دوش نان و رطب نیست چون علی

ما حرف مفت می‌زنیم: اینجا کسی که نیست
اصلاً خدا، پیمبر و روز حساب چیست

همسایه‌ها گرسنه بخوابند ما پریم
ما لقمه‌های شبهه به افطار می‌خوریم

حالا بگو که روزۀ خود را نخورده‌ایم
ما آبروی ماه خدا را نبرده‌ایم

باور نکردی آن که علی کشت زاهد است؟
مولا اسیر فتنۀ یک مشت زاهد است؟

ما عاشقان بورس به شاخص نمی‌رسیم
در کربلا به تربت خالص نمی‌رسیم

باید که بر صحیفۀ سجادیه گریست
وقتی زمانه پیرو نهج البلاغه نیست

#جواد_محمدزمانی
#فصل_بندگی

زین روزگار، خون‌جگرم، سخت خون‌جگر
من شِکوه دارم از همه، وز خویش، بیش‌تر

ای دل، شفیعِ آخرتِ مایی، الغیاث
دنیا کرشمه‌های زلیخاست، الحذر!

پیراهنی ز گریه به تن کن، دلِ عزیز!
هم بویی از مشاهده سوی پدر، ببَر

کی می‌شود که دیدهٔ یعقوب وا شود؟
کی می‌رسد که یوسفِ دل، آید از سفر؟

آه و دریغ و درد که دنیای کوچکم
تکرارِ دردِ دل شد و تکرارِ دردِ سر

با خستگی، هزار شبِ خسته‌ام گذشت
وایِ من از هزار شبِ خستۀ دگر

آخر کجای این شبِ محتوم، زندگی‌ست؟
هر روزمان هَبا شد و هر شاممان هدر

در دل، مرا چقدر نماز است بی‌‌حضور
در کف، مرا چقدر قنوت است بی‌‌اثر

ای دل، چقدر دور شدی، دور از خودت
تو بی ‌خبر ز مرگی و مرگ از تو بی ‌خبر

یک ‌شب درآ به خانه‌ام ای مرگِ مهربان
یک ‌شب مرا به خلوتِ جادویی‌ات بِبَر

باید قضا کنم همۀ عمرِ خویش را
من از قضا هنوز گرفتارم آن قَدَر،

کز هیچ کس امیدِ رهایی ز کار نیست
جز مالکِ قضا و به جز صاحبِ قَدَر

سنگی به سنگ خورد و سراپا شراره شد
دل، شعله‌ور نگشت ز بوسیدنِ «حَجَر»

سی شب به گردِ «حِجر» نشستم به التماس
سی شب تمام، دیدۀ دل، باز تا سحر

امّا دریغ از آن که بلورین شود دلم
سنگین‌تر از همیشه، دلِ گنگ و کور و کر

پای برهنه، باز، دل از دست می‌‌دهم
وقتی هوای کعبه مرا اوفتد به‌سر

شاید هنوز نیمه دلی دارم از جنون
شاید هنوز نیمه غمی دارم از پدر

آه ای ستاره‌ای که نمی‌مانی از درخش
آه ای پرنده‌ای که نمی‌مانی از سفر

زآن پیش‌تر که قافلۀ حاجیان رسند
یک شب مرا به خلوتِ «اُمّ‌القرا» ببر

هر کس بر آن سر است که سوغاتی آورد
سوغات، سوی کعبه کسی می‌برد مگر؟

آری، به کعبه باید سوغاتی‌ای برم
دل می‌برم به کعبه و در دست او تبر...

یارب به حقّ سیّد و سالارِ انبیا
یارب به حقّ هر چه نبی تا ابو‌البشر

یارب به حقّ آیۀ «وَالشَّمس وَ الضُّحی»
یارب به حقّ سورۀ «اَلنَّجم» و «الْقَمَر»

دل، سدّ راهِ من شده، من، سدّ راهِ دل
من را دگر، دگر کن و دل را دگر، دگر!

#علیرضا_قزوه
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

آیینه‌ای و برایت آه آوردم
در محضر تو دلی سیاه آوردم
من آینۀ مجسّم شیطانم!
از شرّ خودم به تو پناه آوردم

#سیدمحمدرضا_شرافت