شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۴۴ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است

کوه عصیان به سر دوش کشیدم افسوس
لذت ترک گنه را نچشیدم افسوس

کرم و لطف تو چون سایه به دنبالم بود
من به دنبال دل خویش دویدم افسوس

تو مرا فاش به هنگام گنه می‌دیدی
من تو را دیدم، انگار ندیدم افسوس

تو ز لطف و کرم خود نبریدی از من
من در امواج گنه از تو بریدم افسوس

تو مرا عفو نمودی که به نارم نبری
من ز عفو تو خجالت نکشیدم افسوس

خرمن عمر پراکنده شد و رفت به باد
منِ غفلت‌زده یک خوشه نچیدم افسوس

چشم دادی و ندیدم که ندیدم هیهات
گوش دادی نشنیدم نشنیدم افسوس

آشنا بودی و نشناختمت در همه عمر
که ز تو غیر تو را می‌طلبیدم افسوس

«میثم» از تیر گنه گشته وجودم چو کمان
سرو بودم ولی افسوس خمیدم، افسوس

#غلامرضا_سازگار
#تسبیح_اشک

خّرم آن دل که از آن دل به خدا راهی هست
فرّخ آن سینه که در وی دل آگاهی هست

حشمت اَر می‌طلبی، خدمت درویشان کن
نیست بالاتر از این، گر به جهان جاهی هست

ما گدایان در میکده، شهبازانیم
سایهٔ عزت ما بر سر هر شاهی هست

ما در آیینهٔ دل نور خدا را دیدیم
آزمودم که ز هر دل به خدا راهی هست

هر کجا نور بُوَد، چشمۀ خورشید آن‌جاست
هرکجا پرتو مهتاب بُوَد، ماهی هست

از چه مجنون به سراپردۀ لیلی نرسید
که به صحرای جنون خیمه و خرگاهی هست

از خدا، عذر خطا خواه که پیش کرمش
گر گناه تو بُوَد کوه، کم از کاهی هست

ره نبردیم «ریاضی» به سراپردهٔ غیب
در نبستند که چون میکده درگاهی هست

#سیدمحمدعلی_ریاضی_یزدی
#دیوان_ریاضی_یزدی

دلم تنهاست، ماتم دارم امشب
دلی سرشار از غم دارم امشب
غم آمد، غصه آمد، ماتم آمد
خدا را این میان کم دارم امشب

#سلمان_هراتی

رمضان سایۀ مهر از سرِ ما می‌گیرد
بال رأفت که فروداشت، فرا می‌گیرد

چون نگیرد دلم از رفتن ماه شبِ قدر؟
که خدا سایۀ مهر از سرِ ما می‌گیرد...

نعمتی بود خداداده که کفران کردیم
لاجرم نعمت خودداده، خدا می‌گیرد...

لذت ذوق و صفای شب قدرش ندهند
روزه آن کاو نه به ذوق و به صفا می‌گیرد

رمضان جلوۀ جان می‌دهد و صیقل روح
وه کز او آینۀ دل چه جلا می‌گیرد...

رمضان دار شفایی‌ست که هر جان و دلی
داروی دردی از این دار شفا می‌گیرد

وآن که با جملۀ اعضا و جوارح، به جهاد
روزه با سنگ تمام و به سزا می‌گیرد

در شب قدر اگر دست دهد دامن دوست
دادخواه دو جهان دست دعا می‌گیرد

عرش رحمان به ندایی خفی آن شب خواناست
وآن سراغی‌ست که از اهل وفا می‌گیرد

روزه با فطره امان است و برات شب قدر
هر که شد در دو جهان، کام‌روا می‌گیرد

حقّ مظلوم ادا گر نکنی خود به وفا
مطمئن باش که ظالم به جفا می‌گیرد

غفلت از ساعت موعود خطایی‌ست عظیم
آسمان بندۀ غافل به خطا می‌گیرد

هر که حلوای ارادت به دهانش مزه کرد
از خدا خلعت تسلیم و رضا می‌گیرد

شاعران را صله از دست امیر است و وزیر
«شهریار» این صله از دست خدا می‌گیرد

#سیدمحمدحسین_شهریار 
#دیوان_شهریار

خداوندا در این دیرینه منزل
دری نشناختم غیر از در دل

ندانستم رهی جز راه عشقت
گواه من، دلِ آگاه عشقت

بر این در، حلقه کردم چشم امّید
از این در، رخ نخواهم یافت جاوید

در این ره سوده شد پای تمنّا
نه رَه پیدا بُوَد نه راه‌پیما...

چه آید از کف بی‌دست و پایی؟
ز رَه واماندۀ سرگشته‌رایی

کنون دریاب، کارافتاده‌ای را
زبون مگذار، زارافتاده‌ای را

ز پاافتاده‌ای از خاک بردار
دل از کف داده‌ای را زار مگذار...

چو شمع از پای تا سر، اشک و آهی
به راه مرحمت، عاجز نگاهی

که گردد سایه‌گستر نخل آمال
گشاید پر، همای اوج اقبال

به این خوش می‌کنم کام دل خویش
که خواهی برگرفتن، بسمل خویش

ولیکن صبر کم، دل ناشکیباست
در این یک قطره خون آشوب دریاست...

چو خود برداشتی اول ز خاکم
دمیدی در گریبان، روح پاکم

به راز خود امانت‌دار کردی
دلم را مخزن اسرار کردی

در آخر هم، ز خاک تیره برگیر
رهِ عاجزنوازی‌ها ز سر گیر

نمودی شرط، مسکین‌پروری را
رسانیدی به شاهی، لشکری را

چه نعمت‌ها کشیدی بی‌قیاسم
به کام حقِّ نعمت ناشناسم

چه گوهرها که از بحر سخایت
فرو بارید، نیسان عطایت

تراوش‌های فیضت را کران نیست
شمار نعمتت حدِّ زبان نیست

ز خواب نیستی بیدار کردی
کرم بی حد، عطا بسیار کردی...

خوش آن کو بشکند زندان تن را
ولی چیند به گلشن انجمن را

منِ بی‌طاقت، آن کج‌نغمه زاغم
که مردود قفس، محروم باغم...

به رنگی اشک سرخ از دیده جاری‌ست
که رشک‌افزای گل‌های بهاری‌ست

غبار خاطرم گردیده انبوه
غمی دارم دورن سینه چون کوه

چه فیض از زندگانی می‌توان دید؟
که نگشاید دری، از صبح امیّد...

حلاوت بخش، زهر فرقتم را
 تسلّی کن دل بی طاقتم را

وصالت می‌کند دل را تسلّی
بُوَد مهر لب موسی، تجلّی

به عالم قطره را باشد همین کام
که در آغوش دریا گیرد آرام...

دهانم چون صدف، از بی‌نوایی
ز نیسان، قطره‌ای دارد گدایی

به عالم تا درِ فیض تو باز است
کف امّیدواری‌ها فراز  است

اگر بگذاری‌ام در قهر جاوید
نمی‌گردد دلم، یک ذرّه نومید

به امّیدی، که در جان و دل از توست
به آشوبی که در آب و گل از توست

که بخشایی دلم را فیض سرمد
به سرخیل سرافرازان، محمد

#حزین_لاهیجی
#سیری_در_قلمرو_شعر_توحیدی

دگر این دل سر ماندن ندارد
هوای در قفس خواندن ندارد
چنان در دوزخ دنیا دلم سوخت
که دیگر بار، سوزاندن ندارد

#قیصر_امین_پور

دلم می‌خواست عطر یاس باشم
کنار قاسم و عباس باشم
چه می‌شد کربلای چار، من هم
یکی از آن همه غواص باشم

#عبدالرحیم_سعیدی_راد

هم‌چنان ما همه از رسم تو خط می‌گیریم
رفته‌ای باز مدد از تو فقط می‌گیریم

نه فقط دست زمین از تو، تو را می‌خواهد
سالیانی‌ست که معراج خدا می‌خواهد -

زیر پای تو به زانوی ادب بنشیند
لحظه‌ای جای یتیمان عرب بنشیند

بعد از آن روز که در کعبه پدیدار شدی
یازده مرتبه در آینه تکرار شدی

بار دیگر سپر و تیغ و علم را بردار
پا در این دایره بگذار؛ عدم را بردار

باز هم تیغ دودم را به کمر می‌بندی
باز هم پارچۀ زرد به سر می‌بندی

تا که شمشیر تو در معرکه‌ها هو بکشد
نعرۀ حیدری «أین تَفرّوا» بکشد

باز از خانه می‌آیی به خداوند قسم
رستخیزانه می‌آیی به خداوند قسم

تا زمین باز هم آباد شود باز بیا
ای بزنگاه ازل تا به ابد باز بیا

تازه این اول قصه‌ست حکایت باقی‌ست
ما همه زنده بر آنیم که رجعت باقی‌ست

رفته ساقی که قدح پر کند و برگردد
عرش را غرق تحیّر کند و برگردد

دیر یا زود ولی می‌رسد از راه آخر
یک نفر عین علی می‌رسد از راه آخر

می‌نویسم که شب تار سحر می‌گردد
یک نفر مانده از این قوم که بر می‌گردد...

#سیدحمیدرضا_برقعی
#تحیر

دل من! در هوای مولا باش
یار بی‌ادعای مولا باش

گر نشد یاورش شوی همه عمر
گاه گاهی برای مولا باش

به گدایی تو هر کجا رفتی
یک سحر هم گدای مولا باش

دست من! دست‌گیر مردم باش
پینهٔ دست‌های مولا باش

پهن کن سفره‌ای برای یتیم
مستمند دعای مولا باش

پا به پایش اگر نشد بروی
لاأقل ردپای مولا باش

جان من! تا که در بدن هستی
باش اما فدای مولا باش

ای نَفَس! می‌روی به سینه برو
چون برآیی صدای مولا باش

از یمن، از دمشق و غزه بگو
شیعهٔ زخم‌های مولا باش

خار در چشم‌های مولا بود
چشم من! در عزای مولا باش...

#یوسف_رحیمی

آخرین باری که مهتاب از دلت جان می‌گرفت
ماجرای ماه و نخل و چاه، پایان می‌گرفت

مهربان من! که هر شب این یتیمستان بغض
زیر پایت کوچه‌هایش عطر انسان می‌گرفت

کهکشان، محصولی از اشک و اشارات تو بود
چرخ در هر چرخش از چشم تو فرمان می‌گرفت

تا به پا داری عدالت را، برایت آسمان؛
از نسیم و چشمه و خورشید، پیمان می‌گرفت

آه اگر اشک تو و چشم غزل‌خوانت نبود
عشق تنها می‌شد و راه بیابان می‌گرفت

کاش این شب‌ها کسی از عصر فرصت‌های سبز
در حضورت می‌نشست و درس قرآن می‌گرفت

کاش این شب‌های ابری در کویرستان ما
آذرخش ذوالفقارت بود و باران می‌گرفت

#سیداکبر_میرجعفری
#تبسم_یک_قافله_آه