شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۲۵ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی :: کربلا» ثبت شده است

«چه کربلاست! که عالم به هوش می آید
هنوز نالهٔ زینب به گوش می آید»

چه موقفی‌ست؟ که برتر ز کعبه می‌دانند
ملائکند، که اذن دخول می‌خوانند

چه کعبه‌ای‌ست؟ که حاجی شکسته است این‌جا
به سوی قبله‌اش احرام بسته‌ است این‌جا

چه عرصه‌ای‌ست؟ که دل، تَرک خواب می‌گوید
هنوز، تشنه لبی آب آب می‌گوید...

چه چشمه‌ای‌ست؟ که خون، جای اشک می‌جوشد
هنوز، اشک ز چشمان مشک می‌جوشد..

چه محشری‌ست؟ که هر دل، ز سینه آواره‌ست
هنوز، مادر اصغر کنار گهواره‌ست

چه منزلی‌ست؟ که هر گوشه بیت‌الاحزان است
هنوز، موی همه نخل‌ها پریشان است

چه مَضجَعی‌ست؟ که آید مَلَک به سوی زمین
هنوز، ناطق قرآن فتاده روی زمین


تو گویی اشک، ز چشمان ماه می‌آید
صدای مادری از قتلگاه می‌آید

ز خاک، لاله و از سینه ناله می‌آید
هنوز، خون ز دو پای سه‌ساله می‌آید

چه ساعتی‌ست؟ فلق با سپیده می‌گوید
چرا اذان، سرِ از تن بریده می‌گوید؟

سری به نیزه به خواهر نظاره‌ای دارد
به طفلِ مانده به صحرا اشاره‌ای دارد

#علی_انسانی

ابتدای کربلا مدینه نیست
ابتدای کربلا غدیر بود
ابرهای خون‌فشان نینوا
اشک‌های حضرت امیر بود

بعد از آن فتوّت همیشه سبز
برکت از حجاز و از عراق رفت
هر چه دانه کاشتند سنگ شد
پشت هر بهار، صد کویر بود

بعد، مکه و مدینه دام شد
کوفه صرف عیش و نوشِ شام شد
آفتابِ سربلندِ سایه‌سوز
در حصارِ نیزه‌ها اسیر بود

الامان ز شام، الامان ز شام
الامان ز درد و غربت امام
شامِ بی‌مروّتِ غریب‌کُش
کاش کوفهٔ بهانه‌گیر بود

هان هبا شُدید، هان هدر شُدید
مردم مدینه! بی‌پدر شُدید
این صدای غربت مدینه بود
این صدای زخمی بشیر بود


کربلا به اصل خود رسیدن است
هر چه می‌روم به خود نمی‌رسم!
چشم تا به هم زدم چه دور شد
تا به خویش آمدم چه دیر بود!

#علیرضا_قزوه

پیکار علیه ظالمان پیشهٔ‌ ماست
جان در ره دوست دادن اندیشهٔ ماست
هرگز ندهیم تن به ذلّت، هرگز
در خون زلال کربلا ریشهٔ ماست

#محمدرضا_سهرابی_نژاد

پرسید از قبیله که این سرزمین کجاست؟
این سرزمین غم‌زده در چشمم آشناست...

این خاک بوی تشنگی و گریه می‌دهد
گفتند: غاضریه و گفتند نینواست

دستی کشید بر سر و بر یال ذوالجناح
آهسته زیر لب به خودش گفت: کربلاست

طوفان وزید از وسط دشت، ناگهان
افتاد پرده، دید سرش روی نیزه‌هاست

یحیای اهل‌بیت در آن روشنای خون
بر روی نیزه دید سر از پیکرش جداست

طوفان وزید، قافله را بُرد با خودش
شمشیر بود و حنجره و دید در مناست

باران تیر بود که می‌آمد از کمان
بر دوش باد دید که پیراهنش رهاست

افتاد پرده، دید به تاراج آمده‌ست
مردی که فکر غارت انگشتر و عباست

برگشت اسب، از لب گودال قتلگاه
افتاد پرده، دید که در آسمان عزاست

#مریم_سقلاطونی
#مرثیه_با_شکوه

عالم همه خاک کربلا بایدمان
پیوسته به لب، خدا خدا! بایدمان
تا پاک شود زمین ز ابناء یزید
همواره حسین مقتدا بایدمان

#سیدحسن_حسینی