شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۱۰۸ مطلب با موضوع «با کاروان حسینی» ثبت شده است

ای بسته به دستِ تو دل پیر و جوان‌ها
ای آن‌که فرا رفته‌ای از شرح و بیان‌ها

می‌رفت فرات از عطش عشق بمیرد
بخشید نگاه تو به خونش جریان‌ها...

مشک تو که افتاد دلِ حادثه لرزید
خاک همه عالم به سر تیر و کمان‌ها

این گوشه عمو آب شد، آن گوشه سکینه
این بیت چه باید بکند در غم آن‌ها

ای هر چه امان‌نامه! ببینید و بسوزید!
این دستِ ردِ اوست بر این‌گونه امان‌ها


#محمدرضا_سلیمی
#خون_تو_پایان_نداشت

خسته‌ام از این قفس ناله زنم در قنوت
أغثنی یا مُخرِجَ یونُسَ مِن بطنِ حوت

یار، مرا می‌خرد دل ز قفس می‌پرد
عشق، مرا می‌برد تا ملکوت از قنوت

عمر من از کودکی سر شده با این امید
می‌شوم آیا شهید؟ با تو و در پیش روت؟

قصۀ ما تازه نیست... این زره اندازه نیست...
کاش بلندم کند دست تو بعد از سقوط

ذکر مصیبات یار خاصه دمِ احتضار
می‌دهدم شستشو به جای غسل و هنوط

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آه، تو دریاب یا راحمَ شیخ الکبیر
بسته شده آب یا رازقَ طفل الصغیر

قصه غم‌انگیز شد، عشق، عطش‌خیز شد
روضۀ آب است و اشک، شعله کشد در مسیر

صبر خدا را ببین، کرب‌و‌بلا را ببین
کودک شش‌ماهه‌اش می‌خورَد از تیر شیر

نالۀ هونٌ عَلَیّ زلزله شد در جهان
خون تو از آسمان، خواند: إلیک المصیر

بس کنم این قصه بس، آه از آن دم که از
سینۀ مجروح خود کشیدی آهسته تیر

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


وادی عشق است و شد نوبت هل مِن مزید
آه که هُرم عطش... آه که ثقلُ الحدید...

دعوت خون خداست «آینه در کربلاست
ما همه بی‌غیرتیم» نوبت اکبر رسید

لالۀ پرپر شده! از تو جهان پُر شده
می‌رسد از کربلا شهید بعد از شهید

داغ جوان می‌کند روز پدر را سیاه
داغ جوان می‌کند موی پدر را سپید

بار دگر ای جوان اذان بگو بعد از آن
غربت او را بخوان که یا غریب الوحید:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

«شور به پا کرده‌ای» ماه محرم سلام
تازه شب اول است «اذن بده یا امام»

باز به دنبال من پیک فرستاده‌ای
باز به دنبال من... این منِ کوفی مرام

عشق! چها کرده‌ای؟ عزم کجا کرده‌ای؟
چشم به راهت منم تشنه‌لب از روی بام

اشک غمت جاری است، فصل عزاداری است
نام تو را می‌برم لحظۀ حُسن ختام

داغ دل خواهرت... تشنگی اصغرت...
روضۀ آب آورت... گریه کنم بر کدام؟

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


عشق؛ شدیدالعقاب؛ عشق؛ رئوفٌ رحیم
سورۀ دوم رسید: عشق، الف، لام، میم

در شب دنیا دمی، خیمه زده ماه من
هر که از این خیمه رفت فأصبَحَت کالصَّریم

فصل جنون آمده موکب خون آمده
می‌شنوم از غروب آیۀ کهف و رقیم

کیست صدا می‌زند نام مرا سوزناک؟
کیست که آتش زده قلب مرا از قدیم؟

در پی‌ات آواره‌ام، مصحف صدپاره‌ام!
رسیده‌ام تا فدیناهُ بذبح عظیم

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


باز شب جمعه و موکب نعم الحبیب
نام تو بردم وزید از نفسم بوی سیب

شور به پا کرده در هیأت انصار عشق
روضۀ هل من معین، نالۀ أمن یجیب

عشق، نفس‌گیر شد سینه‌زنت پیر شد
زود بیا - دیر شد - بر سر نعش حبیب

مهلت ما سررسید لحظۀ آخر رسید
تا نفسی مانده أوصیکَ بِهذا الغریب

«گر بشکافی هنوز خاک شهیدان عشق»
می‌شنوی نوحه‌ای در غم شیب الخضیب:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


آتش عشق است و نیست حرفِ صغیر و کبیر
در طلبت هستی‌ام سوخت أَجِر یا مُجیر

پیر و جوان می‌رسند سینه‌زنان می‌رسند
به کربلا با دَمِ «ای که به عشقت اسیر...»

شور جوانی‌ست این، سوز نهانی‌ست این
تپیده در خاک و خون به پای نعم الامیر

راز رشید من است کاش شهیدت شود
شیر من از کودکی با غم تو خورده شیر

رفت گلم؛ والسلام سایۀ تو مستدام
ای دل من در خیام شورِ دمادم بگیر:

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»


می‌رسد از کربلا بوی اُویس قرن
باز شب پنجم است بالحَسَنِ بالحَسن

خون شهیدان عشق آتش پنهان عشق
شعله‌ور است از دمشق، شعله‌ور است از یمن

سینه‌زنان رفته‌اند، پیر و جوان رفته‌اند
شمر و سنان مانده و حسین مانده‌ست و من

عاشقم از کودکی، با همۀ کوچکی
آمده‌ام تا سرم جدا شود از بدن

لحظۀ تنهایی‌ات... غربت و زیبایی‌ات...
هست غمت تا ابد بر جگرم شعله‌زن

«آه از آن ساعتی که با تن چاک چاک
نهادی ای تشنه لب صورت خود را به خاک»

#حسن_بیاتانی

چه خوش باشد که راه عاشقی تا پای جان باشد
خصوصاً پای فرزند علی هم در میان باشد

سر پیری عجب شوری‌ست در چشمانت ای مومن!
- جوان بودن به ظاهر نیست، باید دل جوان باشد

چنان آتش شدی، گفتند دود از کنده بر خیزد
همان دودی که باید خار چشم کوفیان باشد

چکید از دیدۀ تر اشک شوقت، تیغ آوردی
کشیدی تیغ بی‌تردید تا خط و نشان باشد...

تو آن کوه کهنسالی که می‌گفتند خاموش است
دهان وا کردی و دریافتند آتشفشان باشد

تو آن مردی که «قوت لا یموتش» عشق شد، آری
نمک‌گیر است از این سفره هر کس، جاودان باشد

به فیض دوستی نائل شدن چندان هم آسان نیست
«حبیب» است آن‌که پای دوستی تا پای جان باشد

#علی_فردوسی
#دق_الباب

آن کشته که دین زنده ز نامش باشد
پاینده نماز از قیامش باشد
فرض است بر او گریه ولی برتر از آن
سرمشق گرفتن از مرامش باشد

#سیدرضا_مؤید


روز و شب در دل دریایى خود غم داریم
اشک، ارثى‌ست که از حضرت آدم داریم

شادى هر دو جهان در دل ما پنهان است
تا غمت در دل ما هست، مگر غم داریم؟

گاه در هیأت رعدیم و پر از طوفانیم
گاه در خلوت خود بارش نم‌نم داریم

تازه آغاز حیات است شهید تو شدن
ما فقط غمزهٔ چشمان تو را کم داریم

عقل در دایرهٔ عشق تو سرگردان است
عقل و عشق است که در ذکر تو با هم داریم

در قیامت دل ما در پى قَد قامتِ توست
ما چه کارى به بهشت و به جهنم داریم....

از ازل شور حسین بن على در سر ماست
تا ابد در دل خود داغ محرم داریم

#محمد_میرزایی_بازرگانی
#مرثیه_با_شکوه


برپا شده‌ست در دل من خیمهٔ غمی
جانم! چه نوحه و چه عزا و چه ماتمی!

عمری‌ست دلخوشم به همین غم که در جهان
غیر از غمت نداشته‌ام یار و همدمی

بر سیل اشک، خانه بنا کرده‌ام ولی
این بیتِ سُست را نفروشم به عالمی!

گفتی شکار آتش دوزخ نمی‌شود
چشمی که در عزای تو لب تر کند نمی

دستی به زلف دستهٔ زنجیرزن بکش
آشفته‌ام میان صفوف منظّمی

می‌خوانی‌ام به حکم روایات روشنی
می‌خواهمت مطابق آیات محکمی

ذی‌الحجّه‌اش درست به پایان نمی‌رسد
تقویم اگر نداشته باشد مُحرّمی

#سعید_بیابانکی
#یلدا

از مکه خبر آمده داغ است خبرها
باید برسانند پدرها به پسرها

از مکه خبر آمده از رکن یمانی
نزدیک اذان ناله بلند است سحرها

داغ است خبرها نکند باد مخالف
در شهر بپیچد بزند شعله به درها

نزدیک سحر قافله‌ای رد شد از اینجا
ماندیم دوباره من و اما و اگرها

باید بروم زود خودم را برسانم
حتی شده حتی شده از کوه و کمرها

از مکه خبر رفته رسیده‌ست به کوفه
حالا همه با خیره‌سری، خیره، به سرها

بر خاک، عزیزی‌ست... ولی پیرهنش را...
سربسته بگویند پسرها به پدرها

برخاک، عزیزی‌ست و در راه، عزیزی‌ست
خود را برسانید که داغ است خبرها

#حسن_بیاتانی
#دلشوره_کلمات

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!...

تیغ بارد اگر آنجا که بود جلوۀ دوست
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است‏

تشنه‌لب، جان به لب آب سپردن سهل است
تشنۀ وصل کند یاد ز کوثر عجب است‏

تنِ بى‌سر عجبى نیست گر افتد روى خاک
سرِ سرباز ره عشق به پیکر عجب است‏

#عبدالجواد_جودى
#خون_تو_پایان_نداشت

باز هم آب بهانه شد و یادت کردم
یادت افتادم و با گریه عبادت کردم
اشک‌ها ریختم و غسل شهادت کردم
روضه‌خوانت شدم و عرض ارادت کردم

تا بیفتد به من آن گوشه‌نگاهت، آن‌گاه
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»

حرفی از کرب‌وبلا شد که دلم می‌لرزد
چشمم از اشک پُر و عکس حرم می‌لرزد
باز هم مرثیه در دست قلم می‌لرزد
کوه هم شانه‌اش از وسعت غم می‌لرزد

وقت پرواز شد و باز شنیدم در راه
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»

کاروان رفت و زمان از سفرت جا می‌ماند
آسمان خیره به چشمان ترت جا می‌ماند
شهر از فیض نماز سحرت جا می‌ماند
کعبه از گردش بر دور سرت جا می‌ماند

و تو گفتی که شده راه سعادت کوتاه
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»...

ناگهان حس غریبانه‌ای آمد به وجود
چشم‌ها باز شد و در پی یک کشف و شهود
بوی سیب آمد و می‌خواند لبم اذن ورود
در همان لحظه که غیر از تو دگر هیچ نبود

در و دیوار حسینیه‌ همه شد مداح
«هر که دارد هوس کرب‌وبلا بسم‌الله»

#محمد_غفاری