شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#حسین_عباس_پور» ثبت شده است

در آن نگاه عطش‌دیده روضه جریان داشت
تمام عمر اگر گریه گریه باران داشت

گرفت جان تو را ذره ذره عاشورا
که لحظه لحظۀ آن روز در دلت جان داشت

چه سنگ‌ها سرت از دست نانجیبان خورد
چه زخم‌ها دلت از شام نامسلمان داشت

اسیر بودی و از خطبۀ تو می‌ترسید
به روشنای کلامت یزید اذعان داشت

و بر امامت تو سنگ هم شهادت داد
به قبله بودن تو کعبه نیز ایمان داشت...
 
تو را زمانه نفهمید و خواند بیمارت
و پشت این کلمه عجز خویش پنهان داشت

#حسین_عباس_پور

خراب جرعه‌ای از تشنگی سبوی من است
که بی‌قرارِ شبیهت شدن گلوی من است

هزار  بار بمیرم تو را رها نکنم
زهیر مسلکم این مرگ آرزوی من است

بخواه خاک شوم خاک، عین تربت تو
بخواه اشک شوم اشک آبروی من  است

ببخش نوحه‌گرت قلب روسیاهم شد
ببخش گریه‌کنت چشم بی‌وضوی من است

شکست در دل منشورِ اشک، عکس ضریح
دوباره مرقد شش‌گوشه روبه‌روی من است

#حسین_عباس_پور


به ظاهر زائرم اما زیارت را نمی‌فهمم
من بیچاره لطف آشکارت را نمی‌فهمم

تو از من بیشتر مشتاق دیداری و من حتی
به دل افتادن گاه و گدارت را نمی‌فهمم

زیارت‌نامه می‌خوانم  دلم از نور لبریز است
«اگر چه گاه معنای عبارت را نمی‌فهمم»

تو پرواز مرا در اوج می‌خواهی و می‌دانی
من از بس در قفس بودم اسارت را نمی‌فهمم

به جای غربت تو ازدحام صحن را دیدم
غریبی آه درد بی‌شمارت را نمی‌فهمم

به هر زائر سه جا سر می‌زنی، دلگرمی‌ام این است
زیارت نه ولی قول و قرارت را که می‌فهمم

#حسین_عباس_پور

در مطلع شعر تو نچرخانده زبان را
لطف تو گرفت از من بیچاره امان را

شد دشمن تو معترف، انگار خداوند،
در گوش تو گفته همه اسرار جهان را

با رایحهٔ خِطّهٔ سرسبز عبایت
کوتاه کن از باغ دلم دست خزان را

با امر تو هر چند در آتش ندویدم
هر چند فدای تو نکردم سر و جان را

هر چند مرید تو شدن شأن زراره‌ست
ای کاش که این عاشق بی‌نام و نشان را...

بگذار که تا ظل بنی‌ساعده یکبار
من جای تو بر دوش کشم کیسهٔ نان را

ماندم که در خانه‌ات آن روز چرا سوخت
آتش که نسوزاند تن خادمتان را


با لحن حجازی شبی از حضرت موعود
خواهیم شنید از حرمت صوت اذان را

#حسین_عباس_پور

هفت آسمان در دست‌های مهربانت بود
هرچند عمری سقف زندان آسمانت بود

تسبیحی از ماه و ستاره بین دستانت
خورشید در سجاده هر شب میهمانت بود

تصویر تو در قاب زندان باز می‌تابید
یا نور و یا قدوس وقتی بر زبانت بود

با تازیانه روزه‌ات را باز می‌کردند
اشک غریبی آه غربت، آب و نانت بود

وقت قنوت آخرت، خون گریه می‌کردند
زنجیرهایی که به دست ناتوانت بود

طعنه شنیدن، داغ دیدن، خون دل خوردن
هر چند موروثی میان دودمانت بود

اما خدا را شکر این حرمت شکستن‌ها
دور از نگاه مضطر معصومه‌جانت بود

#حسین_عباس_پور

صبوری به پای تو سر می‌گذارد
غمت داغ‌ها بر جگر می‌گذارد

کمی خواستم از غریبی بگویم
نه؛ این بغض سنگین مگر می‌گذارد؟

و حتما شبیه همان مرد شامی
نگاه تو در من اثر می‌گذارد

کریمی که از کودکی می‌شناسم
قدم روی چشمان تر می‌گذارد

دلم باز با یاد غم‌هایت آقا
غریبانه سر روی در می‌گذارد

نمک ریخت یک شهر بر زخم مردی
که دندان به روی جگر می‌گذارد

#حسین_عباس_پور

بارها از سفره اش با اینکه نان برداشتند
روز تشییع تنش تیر و کمان برداشتند

مردم این شهرِ در ظاهر مسلمان، عاقبت
با صدای سکه دست از دینشان برداشتند

بر سر همسایگانش سایه‌ای پر مهر داشت
از سرش هر چند روزی سایه‌بان برداشتند

بذر ننگین جسارت بر تن معصوم را
این جماعت کاشتند و دیگران برداشتند

دست‌هایی که بر آن تابوت تیر انداختند
چند سالی بعد چوب خیزران برداشتند

#حسین_عباس_پور

مانند باران بود و بر دل‌ها ترنّم داشت
مانند چشمه لطف سرشارش تداوم داشت

در سفره‌اش نان جوین خشک بود اما
در کیسۀ خیرات نان گرم گندم داشت

از برکت دستان او شهری نمک می‌خورد
شهری که در آزردن قلبش تفاهم داشت

هم دوست هم دشمن نمک بر زخم او پاشید
او باز هم شوق هدایت، درد مردم داشت

یا نیمه‌شب همسایه‌هایش را دعا می‌کرد
یا از غمی دیرینه با چاهی تکلم داشت

مرداب‌ها هرچند قدرش را نفهمیدند
او باز باران ماند و بر دل‌ها ترنّم داشت

#حسین_عباس_پور

می‌شود بر شانه‌ی لطفت پریشان گریه کرد
پابرهنه سویت آمد مثل باران گریه کرد

هردم ای آئینه با آهت دل عالم گرفت
چشم دنیا تار شد سر در گریبان گریه کرد

خون به جای اشک از زنجیر دستانت چکید
پا به پای تو در و دیوار زندان گریه کرد

 از شکوه تو زن آوازه‌خوان لکنت گرفت
با نوای ربنای تو نگهبان گریه کرد

تازیانه خط به خط بر پیکرت مقتل نوشت
تازیانه زخم‌هایت را فراوان گریه کرد


بیت آخر خواند دعبل از غریب کاظمین
بی صدا زیر عبا، شاه خراسان گریه کرد

#حسین_عباس_پور