شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

شعر هیأت

ناب‌ترین اشعار آیینی

۳۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «#علی_انسانی» ثبت شده است

ای رویِ تو روز و مویِ تو چون شب من
بر سوز دلت سوخت دلِ مرکب من
از بابِ جگر سوخته‌ات بوسه مخواه
ترسم که بسوزد رُخ تو از لبِ من

#علی_انسانی

جان بر لب من آمد و جانان به بر من
ای مرگ برو عمر من آمد به سر من

زیباست رخ ماه پس از نم‌نمِ باران
ای اشک مَیا، آمده تنها پسر من

این طفل، عزیز است و جگرگوشهٔ زهراست
بهتر که نداند چه شده با جگر من

ز آن لحظه که با کعبه خداحافظی‌ام دید
دانست که برگشت ندارد سفرِ من

ای دیده مکن گریه که شد وقت تماشا
ای اَبر برو، تا ز در آید قمر من

نُه ساله مگو، ماهِ شب چارده است او
زین روست به در دوخته شد چشم تر من

بُردم به دل خاک، دل چاک و پس از مرگ
گیرید ز داغ دل لاله خبر من

#علی_انسانی


از آن ساعت که خود را ناگزیر از تو جدا کردم
تو بر نی بودی و دیدی چه‌ها دیدم، چه‌ها کردم

گمان بر ماندن و قبر تو را دیدن نمی‌بردم
ولی فیض زیارت را تمنّا از خدا کردم

به یادم مانده آن روزی که می‌جستم تو را اما
تنت پیدا به زیر سنگ و تیر و نیزه‌ها کردم

تو را ای آشنایِ دل اگر نشناختم آن روز
مرا اکنون تو نشناسی، وفا بین تا کجا کردم

تن چاک تو را چون جان گرفتم در برم اما
برای حفظ اطفالت، تو را آخر رها کردم

به‌سان شمع، آبم کرد بانگ آب‌آب تو
اگرچه تشنه بودم چشمه‌های چشم وا کردم

میان خیمه‌های سوخته همچون دلم آن شب
نماز خود نشسته خواندم و بر تو دعا کردم

شکسته جای مُهرت را، ز بی‌مهری به نی دیدم
شکستم فرق خویش و اقتدا بر مقتدا کردم

ولی هرگز ندادم عجز را ره در حریم دل
سخنرانی میان دشمنان چون مرتضی کردم

#علی_انسانی

دل سوزان بُوَد امروز گواه من و تو
کز ازل داشت بلا، چشم به راه من و تو

من به تو دوخته‌ام دیده، تو بر من، از نی
یک جهان راز، نهفته به نگاه من و تو

اُسرا با من و رأس شهدا با تو به نی
چشم تاریخ ندیده‌ست سپاه من و تو

روی تو ماه من و ماهِ تو عباس امّا
ابر خون ساخته پنهان رخ ماه من و تو

آیه خواندن ز تو، تفسیر ز من، تا دانند
که به جز گفتن حق نیست گناه من و تو

هر دو نَستوه چو کوهیم برِ سیل امّا
عشق، دلگرم شد، از سردی آه من و تو...

«مدّعی خواست که از بیخ کند ریشهٔ ما»
بی‌خبر زآن که غروب است پگاه من و تو

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

سقا به آب، لب ز ادب آشنا نکرد
از آب پُرس از چه ز سقّا حیا نکرد

تجدید شد وضوی نماز امام عشق
بیهوده دستِ خویش به آب آشنا نکرد

تن چاک چاک دید و به بیداد، تن نداد
سر شد دو تا و قد برِ دونان، دو تا نکرد

«غیر از دمی که مشک به دندان گرفته بود
در عُمرِ خویش خندهٔ دندان‌نما کرد»

دندان کند کمک، چو گره وا نشد ولی
دندان او هم آن گره بسته وا نکرد

معراج او به روی زمین شد ز پشت زین
همچون نَبی عروج به سوی سما نکرد

مسجود را ندیده سر از سجده برنداشت
حقِّ سجود عشق، چو او کس اَدا نکرد

#علی_انسانی
#دل_سنگ_آب_شد

من آب فرات را مکدّر دیدم
او را خجل از ساقی کوثر دیدم
مردم همه عکس ماه بینند در آب
من چهرهٔ مهتابی اصغر دیدم

#علی_انسانی

به یاد دست قلم، تا بَرَم به دفتر، دست
به عرض عشق و ارادت، شوم قلم در دست

به طبع گفتم از این دست، دست‌ها بنویس
که دست بهتر از این دست، حق نیاورده‌ست

بزن درون دوات این قلم به نیّتِ غسل
که با طهارت گویم از آن «مطهّر دست»

ببین ظهور «یَدُ الله فَوقَ اَیدیهِم»
که حیدر است به حق دست و او به حیدر، دست

بریده دستِ امان‌نامه‌آوران بادا
که پای دادن جان، داده با برادر، دست

چه غم که زخم ببارد، اُحد شود تکرار؟
که برنداشت دمی حیدر از پیمبر، دست

دمی ز یاد گل یاس تشنه، غافل نیست
که روی آب کند قابِ عکسِ اصغر، دست

رسیده بود مگر هُرم تشنگی به فرات؟
که دید آب چو آتش شده‌ست و مِجمَر، دست

عبث نبود لبِ خشک، تر نکرد از آب
نخورد آب که یابد به آب کوثر، دست

نوشت: عشق، فتوت، ادب، عطش، ایثار
قلم به دست، علم بود وگشت دفتر، دست

ببین به غیرت و همت، وفا، علمداری
که دست شد قلم از تن ولی علم در دست

چو تیر خورد به مشک، آبروی دریا ریخت
که یک حرم پی یک مشک بود یکسر دست

مطیع امر ولی هر که می‌شود ز ادب
به روی چشم گذارد به امر رهبر، دست

به‌راستی که نیاورده خَم به ابرویش
هر آنچه تیغ، فزون گشته و فزون‌تر دست

ز جام عشق، چنان گشت و سر ز پا نشناخت
که بهر دست‌فشانی، نداشت دیگر دست

«چگونه سر ز خجالت بر آورم برِ دوست؟»
نه مشک، دارد آب و نه آب‌آور، دست

عمود آمد و بی‌دست رفت سر به سجود
نبود، ورنه به سر می‌گذاشت مادر، دست

علی به مهد زدش بوسه و حسین به خاک
چه نقشی اول‌دست و چه بردی آخردست

چه غم که بار گناهان به دوش سنگین است
که فاطمه بَرَد از او به روز محشر، دست

بیار مشکل خود را مگو که بی‌دست است
که دست او شده مشکل‌گشا‌تر از هر دست...

#علی_انسانی
#آینه_گردانی

«چه کربلاست! که عالم به هوش می آید
هنوز نالهٔ زینب به گوش می آید»

چه موقفی‌ست؟ که برتر ز کعبه می‌دانند
ملائکند، که اذن دخول می‌خوانند

چه کعبه‌ای‌ست؟ که حاجی شکسته است این‌جا
به سوی قبله‌اش احرام بسته‌ است این‌جا

چه عرصه‌ای‌ست؟ که دل، تَرک خواب می‌گوید
هنوز، تشنه لبی آب آب می‌گوید...

چه چشمه‌ای‌ست؟ که خون، جای اشک می‌جوشد
هنوز، اشک ز چشمان مشک می‌جوشد..

چه محشری‌ست؟ که هر دل، ز سینه آواره‌ست
هنوز، مادر اصغر کنار گهواره‌ست

چه منزلی‌ست؟ که هر گوشه بیت‌الاحزان است
هنوز، موی همه نخل‌ها پریشان است

چه مَضجَعی‌ست؟ که آید مَلَک به سوی زمین
هنوز، ناطق قرآن فتاده روی زمین


تو گویی اشک، ز چشمان ماه می‌آید
صدای مادری از قتلگاه می‌آید

ز خاک، لاله و از سینه ناله می‌آید
هنوز، خون ز دو پای سه‌ساله می‌آید

چه ساعتی‌ست؟ فلق با سپیده می‌گوید
چرا اذان، سرِ از تن بریده می‌گوید؟

سری به نیزه به خواهر نظاره‌ای دارد
به طفلِ مانده به صحرا اشاره‌ای دارد

#علی_انسانی

...این قافله را راحله جز عشق و وفا نیست
در سینهٔ آیینه، جز آیین صفا نیست
جز در بَرِ یکتا قدِ این فرقه دو تا نیست
حتّی جرس قافله، غافل ز خدا نیست

رکن و حَجَر و حِجر، ز هجر است پریشان
زمزم ز دو چشم آب بریزد پیِ ایشان

اینان که روانند، همه روح و روانند
این سلسله هر یک‌تنشان جان جهانند
این طایفه از طفل و جوان، پیر زمانند
این قافله شب تا به سحر، نافله‌خوانند

بازار جهان این همه سرمایه ندارد
گلزار جِنان این قَدر آرایه ندارد

این قافله جز عشق، ره‌آورد ندارد
عشقی که به جز سوز و غم و درد ندارد
یک آینه، بر چهرهٔ خود گَرد ندارد
جز شیرزن و غیر جوانمرد ندارد

مُحرِم شده از کعبهٔ گِل، راه فتادند
از گِل به سوی کعبهٔ دل، روی نهادند

اینان همه از خانهٔ خود، دربدرانند
بر باغ دل فاطمه، یکسر ثمرانند
اینان پسر عشق و، محبّت پدرانند
با شور حسینی به نوا، جامه‌درانند

دین را به فداکاری این طایفه، دِیْن است
وین قافله را قافله‌سالار، حسین است

این قافله را بانگ جرس، گریه و ناله‌ست
این قافله نی، باغ گُل و سوسن و لاله‌ست
از نور، به گِرد رُخشان حلقهٔ هاله‌ست
در محمل خود، حاجیه بانوی سه‌ساله‌ست

با سورهٔ عشق آمده، هفتاد و دو آیه
چون ماه و ستاره پی هم، سایه به سایه

این طفل، به غیر از دُرِ دُردانه نبوده‌ست
دردانهٔ من، با موی بی‌شانه نبوده‌ست
جایش به جز از دامن و بر شانه نبوده‌ست
گنج است، ولی گوشهٔ ویرانه‌ نبوده‌ست

این دختر من، نازترین دختر دنیاست
دختر نه، که در مِهر و وفا، مادر باباست

ای کعبه ببین، غرق صفا مُحرِمشان را
ای کوفه چه کردی بدنِ مُسلمشان را؟
ای ماه ببین ماه بنی‌هاشمشان را
ای سَرو ببین سروِ قدِ قاسمشان را

ای صبح کجا آمده صادق‌تر از اینان؟
ای عشق بگو نامده عاشق‌تر از اینان

چاووش عزا همره من روح الامین است
ای خصم اگر تیر و کمانت به کمین است
در دستت اگر کعب نی و نیزهٔ کین است
سردار سپاهم پسر اُمّ بنین است

آورده‌ام از جان شما تاب بگیرد
چشمی که ز چشمان شما، خواب بگیرد

ای قوم هوس! عشق، هواخواه حسین است
سرهای سران، خاک به درگاه حسین است
خورشید فلک، مشتری ماه حسین است
ای روبَهیان، شیر به همراه حسین است

آن فضل که در قافله‌ام نیست،کدام است؟
عبّاس، ترازوی مرا سنگ تمام است

ای روشنی چشم و، چراغ دل زینب
کشتی نجات همه و ساحل زینب
وی ماه رخت روشنی محفل زینب
دوری مکن از دیده و از محمل زینب

دارد سفر ما سفر دیگری از پی
من روی شتر راه کنم طی، تو سر نی

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل

ای پنجمین امام که معصوم هفتمی
از ما تو را ز دور «سلامٌ علیکمی»

بر درد جهل خلق، ز عالم طبیب‌تر
نامت غریب و قبر، ز نامت غریب‌تر

وقف علوم و دانش و دین کرده، همّ خویش
باشی کنار ابن و اب و اُمّ و عَمّ خویش

آب و گل و سجیّت تو، جز کرم نداشت
دیدم چرا مزار تو صحن و حرم نداشت

گلدسته‌ای نداشت حرم، مرقدی نبود
صحن و سرا نیافتم و گنبدی نبود


این خاک عشق باشد و بر باد کی رود؟
غم‌های عهد کودکی از یاد کی رود

آتش به خرمن جگر از آه، با تو بود
یک عمر، خاطرات تو همراه با تو بود

از صبح تا غروب کشیدی ز سینه آه
اما چه خوب شد که نرفتی به قتلگاه

تو دیده‌ای چه‌ها به اسارت به عمه شد
در شهر شوم شام، جسارت به عمه شد

تو طفل روی ناقه‌ی عریان نشسته‌ای
بر روی رحل ناقه، چو قرآن نشسته‌ای

تو طعم تازیانه و سیلی چشیده‌ای
بر روی خار، همره طفلان دویده‌ای

دیدی تو خیمه‌های به آتش کشیده را
داغ و فرار و رنگ ز چهره پریده را

#علی_انسانی
#گلاب_و_گل